1395 / 7 / 4، 10:56 عصر
مهرماه
سلام به دوستان خوبم
بلاخره مهرماه خانم ،ماه پر تنش و استرس از راه رسید! من و علی امروزباهم به مدرسه رفتیم .علی این هفته شیفت ظهره .مدرسه ی علی تغییر کرده بود . نقاشی های جدید رو در و دیوارش کشیده شدبودن وبچه ها با فرمهای جدید و هماهنگ سر صف بودند
البته فرم علی هنوز اماده نشده چون جنس لباسی که برای فرم انتخاب کرده بودن پلاستیک خالص بود! انگار یه پلاستیک قهوه ای رو رو تن دانش اموزان کشیده باشن من که گفتم حاضر نیستم اینو تن علی کنم!آخه بنجل ترین پارچه روکه انگاری رو دستشون بادکرده بود دوخته بودن و والدین هم مجبور بودن اونو بخرن
من که پارچه ی دیگه ای برای علی انتخاب کردم .چرا باید پلاستیک رو تن فرزندم بکنم که تو زمستون سرد و تو تابستون گرم باشه ؟! حالا اگه اعتراضی هم داشته باشی به کی میخوای بگی ؟ اصلا کسی هست که ترتیب اثر بده ؟
وبلاخره دانش اموزان کلاس بندی شدن، علی کلاس چهارم (1) هست
معلم علی امسال اقاست ، من مشکل علی رو بهش گفتم قرار شد علی رو جابه جا کنه و میز جلو بشینه خداروشکر لامپهایی که سال گذشته تو راهرو گذاشته بودم سالم بود و نور مطلوبی داشت اما باید برای کلاس یه لامپ تهیه کنم چون لامپهای سقف یکی سوخته بود و علی تو شیفتهای عصر اذیت میشه
تعدادی از والدین نگران بودند که این اقای معلم بسیار خشن هست ! و تعدادی خوشحال بودند که بسیار مذهبی است و بچه ها رو با اصول مذهبی بیشتر اشنا میکنه! اما از نظر من اجتماع کنونی ما بیشتر از هر چیزی نیازمند اخلاق هست! میگین نه ؟ یه مقایسه بین کشور خودمون با کشورهای اروپایی بکنین همه چیز دستتون میاد !
خب در مورد معلم جدید علی به حرف والدین نمیشه استناد کرد زمان همه چیز رو مشخص میکنه .باید ببینم علی راحت هست یا نه اکه علی راحت بود که چه بهتراگر نبود یا کلاسشو عوض میکنم یا مدرسه شو!
حالا من منتظرم که علی از مدرسه برگرده تا ببینم چه خبرایی برامون میاره !
امروز به معلم رابط علی هم زنگ زدم هنوز کتابهای درشت خط اماده نیستن امیدوارم کتابها زودتر برسن و طبق قولی که دادند امسال کتابها با خط نستعلیق چاپ نشده باشن
یادش بخیر پارسال این موقع خیلی بیشتر از الان استرس داشتم وای وای وای خدا میدونه چه حالی داشتم چون تازه تو این شهر اومده بودیم، خونه اماده نبود ، بابا ی علی نبود ،من اموزش پرورش استثنایی رو و خیلی از جاها رو بلد نبودم و هیچ کس رو نمی شناختم (البته به جز خواهرم )
علی هم بچه ام روزهای پر تنشی رو پشت سر میگذروند اما هیچی نمی گفت واین سکوتش منو بیشتر ازار میداد . فقط یادمه که بعد از چند روزکه از شروع مدرسه گذشت یه روز که رفتم دنبالش گفت: مامان مردها هم گریه میکنن ؟ گفتم اره چرا که نه ؟ مردها هم گریه میکنن هر کس که دلش پر باشه باید گریه کنه زن و مرد هم نداره و علی زد زیر گریه !
یادم میاد پارسال این موقع نتم درست نبود که بیام حداقل اینجا از استرسام از ملاقاتهام و از دلتنگیهام بنویسم برای همین زنگ زدم به مامان نازنین جان و تا دلتون بخواد گریه کردم بیچاره مامان نازنین خودش هم دلش پر بود منم رو سرش هوار شدم !
مامان نازنین نمیدونم این دلنوشته ی منو میخونین یا نه؟ اگر میخونین منو ببخشین که اون روز همه ی استرسمو به شما منتقل کردم !
یادم میاد سال گذشته تو همین روزها رفتم اموزش و پرورش کودکان استثنایی اووووف چقدر رفتن به این جور جاها سخته حال منو کسایی میفهمن که شرایط منو داشته باشن
تا پامو گذاشتم توی اموزش و پرورش صدای خش خشی توجه منو به خودش جلب کرد به پایین نگاه کردم وااااای حیاط اموزش و پرورش پر بود از برگ ! برگ درخت ارزوها ! درخت ارزوهای پدرها و مادرهایی که خزان روزگار خیلی زود به زندگیشون زده بود و درخت ارزوهاشونو برهنه کرده بود چه برگهای زیبایی با چه رنگهای دلنشینی ! خم شدم یه مشت برگ برداشتم و با کمال تعجب دید م که ای وااای برگ درخت ارزوهای یاسمن هم در بین اونهاست برگها رو انداختم زمین و اروم اروم از پله ها بالا رفتم
چه روز سختی بود روزی فراموش نشدنی روزی که به من یه برگه دادن مبنی بر معلول بودن فرزندم
وقتی برگه رو به دستم دادن بغض نشسته بود تو گلوم برگشتم طرف دیوار و قطره های اشکمو پاک کردم اخ که هوای اونجا چقدرخفقان آور بودچقدر کمبود کمبود اکسیژن بود ! داشتم خفه میشدم
اووووف ناباورانه های زندگی !!!
پدر و مادرها با شونه های افتاده عین مرده ی متحرک دست بچه شون تو دستشون بودوبسته به معلولیت فرزندشون به قسمت مربوطه مراجعه میکردن این قدر والدین تو خودشون بودن که همدیگه رو هم حتی نمیدین !
محیطش تا دلتون بخواد ساکت بود فقط صدای کارمندان رو میشنیدی کسی دل و دماغ حرف زدن نداشت
من کنار کارشناس امور کم بینایان و نابینایان نشسته بودم که او امد!
خانمی زیبا با پوششی ساده و در عین حال بسیار شیک واسپرت و یک عینک افتابی هم تو دستش بود
مستقیم به طرف کارشناس امور نابینایان مراجعه کرد و من جارو براش خالی کردم
استرس شدید داشت مثل من وسایر والدین !
واون شروع کرد به صحبت و اصرار داشت که فرزندش به مدرسه ی کم توانهای ذهنی بره! اون میگفت که فرزندش دچار اضطراب و استرس هست چون درکش نسبت به سایر دانش اموزان کمتره واین برای دانش اموزان بحث برانگیز شده که چطور با این همه توضیحات معلم، دخترشون باز درس رو متوجه نمیشن واین سبب شده که فرزندش در خودش فرو بره و افسرده بشه و ازشدت اضطراب ناخنهاشو بجوه و تمام پوست دستشوبکنه وهمه دستاش رو زخم بکنه !
اون خانم اصرار داشت که برای راحتی فرزندش هر کاری که در توانش باشه انجام میده و براش مهم نیست که دخترش مدرسه ی کم توان ذهنی ثبت نام بشه مهم فقط ارامش دخترش هست
با شنیدن صحبتهاش خیلی ناراحت شدم ظاهرا مشکلات دخترش تنها مربوط به درکش نبود دختر این خانم از نظر بینایی شنوایی و همینطور گفتاری هم مشکل داشت وااای غمهای جورواجور و این یعنی زندگی سوپر خاکستری!
اون موقع بود که غم علی رو یادم رفت بعضیها رنجهاشون به مراتب از ما بیشتره وقتی صحبتهاش با کارشناس نابینایان تموم شد من باهاش سر صحبت رو باز کردم
ظاهرا ایشون حاملگی ناخواسته داشتند و برای سقط جنین داروهای جورواجور مصرف کرده بودن و این نقیصه ها مربوط به عوارض داروها بود !!!!
واای خداوندا عذاب وجدااااان ! کوله بار رنج این خانم سنگین بود، سنگینِ عذاب وجدان ! من حاضر نبودم حتی یه لحظه به جای اون باشم به نظر من از این بدتر نمیشه که خودت دستی دستی برای خودت و فرزندت رنج درست کنی .
خلاصه این خاطره خیلی منو ازار میده حتی با گذشت یکسال من گهگاهی هنوز هم به اون خانم و فرزندش فکر میکنم ای کاش هرگزملاقاتش نکرده بودم !
سلام به دوستان خوبم
بلاخره مهرماه خانم ،ماه پر تنش و استرس از راه رسید! من و علی امروزباهم به مدرسه رفتیم .علی این هفته شیفت ظهره .مدرسه ی علی تغییر کرده بود . نقاشی های جدید رو در و دیوارش کشیده شدبودن وبچه ها با فرمهای جدید و هماهنگ سر صف بودند
البته فرم علی هنوز اماده نشده چون جنس لباسی که برای فرم انتخاب کرده بودن پلاستیک خالص بود! انگار یه پلاستیک قهوه ای رو رو تن دانش اموزان کشیده باشن من که گفتم حاضر نیستم اینو تن علی کنم!آخه بنجل ترین پارچه روکه انگاری رو دستشون بادکرده بود دوخته بودن و والدین هم مجبور بودن اونو بخرن
من که پارچه ی دیگه ای برای علی انتخاب کردم .چرا باید پلاستیک رو تن فرزندم بکنم که تو زمستون سرد و تو تابستون گرم باشه ؟! حالا اگه اعتراضی هم داشته باشی به کی میخوای بگی ؟ اصلا کسی هست که ترتیب اثر بده ؟
وبلاخره دانش اموزان کلاس بندی شدن، علی کلاس چهارم (1) هست
معلم علی امسال اقاست ، من مشکل علی رو بهش گفتم قرار شد علی رو جابه جا کنه و میز جلو بشینه خداروشکر لامپهایی که سال گذشته تو راهرو گذاشته بودم سالم بود و نور مطلوبی داشت اما باید برای کلاس یه لامپ تهیه کنم چون لامپهای سقف یکی سوخته بود و علی تو شیفتهای عصر اذیت میشه
تعدادی از والدین نگران بودند که این اقای معلم بسیار خشن هست ! و تعدادی خوشحال بودند که بسیار مذهبی است و بچه ها رو با اصول مذهبی بیشتر اشنا میکنه! اما از نظر من اجتماع کنونی ما بیشتر از هر چیزی نیازمند اخلاق هست! میگین نه ؟ یه مقایسه بین کشور خودمون با کشورهای اروپایی بکنین همه چیز دستتون میاد !
خب در مورد معلم جدید علی به حرف والدین نمیشه استناد کرد زمان همه چیز رو مشخص میکنه .باید ببینم علی راحت هست یا نه اکه علی راحت بود که چه بهتراگر نبود یا کلاسشو عوض میکنم یا مدرسه شو!
حالا من منتظرم که علی از مدرسه برگرده تا ببینم چه خبرایی برامون میاره !
امروز به معلم رابط علی هم زنگ زدم هنوز کتابهای درشت خط اماده نیستن امیدوارم کتابها زودتر برسن و طبق قولی که دادند امسال کتابها با خط نستعلیق چاپ نشده باشن
یادش بخیر پارسال این موقع خیلی بیشتر از الان استرس داشتم وای وای وای خدا میدونه چه حالی داشتم چون تازه تو این شهر اومده بودیم، خونه اماده نبود ، بابا ی علی نبود ،من اموزش پرورش استثنایی رو و خیلی از جاها رو بلد نبودم و هیچ کس رو نمی شناختم (البته به جز خواهرم )
علی هم بچه ام روزهای پر تنشی رو پشت سر میگذروند اما هیچی نمی گفت واین سکوتش منو بیشتر ازار میداد . فقط یادمه که بعد از چند روزکه از شروع مدرسه گذشت یه روز که رفتم دنبالش گفت: مامان مردها هم گریه میکنن ؟ گفتم اره چرا که نه ؟ مردها هم گریه میکنن هر کس که دلش پر باشه باید گریه کنه زن و مرد هم نداره و علی زد زیر گریه !
یادم میاد پارسال این موقع نتم درست نبود که بیام حداقل اینجا از استرسام از ملاقاتهام و از دلتنگیهام بنویسم برای همین زنگ زدم به مامان نازنین جان و تا دلتون بخواد گریه کردم بیچاره مامان نازنین خودش هم دلش پر بود منم رو سرش هوار شدم !
مامان نازنین نمیدونم این دلنوشته ی منو میخونین یا نه؟ اگر میخونین منو ببخشین که اون روز همه ی استرسمو به شما منتقل کردم !
یادم میاد سال گذشته تو همین روزها رفتم اموزش و پرورش کودکان استثنایی اووووف چقدر رفتن به این جور جاها سخته حال منو کسایی میفهمن که شرایط منو داشته باشن
تا پامو گذاشتم توی اموزش و پرورش صدای خش خشی توجه منو به خودش جلب کرد به پایین نگاه کردم وااااای حیاط اموزش و پرورش پر بود از برگ ! برگ درخت ارزوها ! درخت ارزوهای پدرها و مادرهایی که خزان روزگار خیلی زود به زندگیشون زده بود و درخت ارزوهاشونو برهنه کرده بود چه برگهای زیبایی با چه رنگهای دلنشینی ! خم شدم یه مشت برگ برداشتم و با کمال تعجب دید م که ای وااای برگ درخت ارزوهای یاسمن هم در بین اونهاست برگها رو انداختم زمین و اروم اروم از پله ها بالا رفتم
چه روز سختی بود روزی فراموش نشدنی روزی که به من یه برگه دادن مبنی بر معلول بودن فرزندم
وقتی برگه رو به دستم دادن بغض نشسته بود تو گلوم برگشتم طرف دیوار و قطره های اشکمو پاک کردم اخ که هوای اونجا چقدرخفقان آور بودچقدر کمبود کمبود اکسیژن بود ! داشتم خفه میشدم
اووووف ناباورانه های زندگی !!!
پدر و مادرها با شونه های افتاده عین مرده ی متحرک دست بچه شون تو دستشون بودوبسته به معلولیت فرزندشون به قسمت مربوطه مراجعه میکردن این قدر والدین تو خودشون بودن که همدیگه رو هم حتی نمیدین !
محیطش تا دلتون بخواد ساکت بود فقط صدای کارمندان رو میشنیدی کسی دل و دماغ حرف زدن نداشت
من کنار کارشناس امور کم بینایان و نابینایان نشسته بودم که او امد!
خانمی زیبا با پوششی ساده و در عین حال بسیار شیک واسپرت و یک عینک افتابی هم تو دستش بود
مستقیم به طرف کارشناس امور نابینایان مراجعه کرد و من جارو براش خالی کردم
استرس شدید داشت مثل من وسایر والدین !
واون شروع کرد به صحبت و اصرار داشت که فرزندش به مدرسه ی کم توانهای ذهنی بره! اون میگفت که فرزندش دچار اضطراب و استرس هست چون درکش نسبت به سایر دانش اموزان کمتره واین برای دانش اموزان بحث برانگیز شده که چطور با این همه توضیحات معلم، دخترشون باز درس رو متوجه نمیشن واین سبب شده که فرزندش در خودش فرو بره و افسرده بشه و ازشدت اضطراب ناخنهاشو بجوه و تمام پوست دستشوبکنه وهمه دستاش رو زخم بکنه !
اون خانم اصرار داشت که برای راحتی فرزندش هر کاری که در توانش باشه انجام میده و براش مهم نیست که دخترش مدرسه ی کم توان ذهنی ثبت نام بشه مهم فقط ارامش دخترش هست
با شنیدن صحبتهاش خیلی ناراحت شدم ظاهرا مشکلات دخترش تنها مربوط به درکش نبود دختر این خانم از نظر بینایی شنوایی و همینطور گفتاری هم مشکل داشت وااای غمهای جورواجور و این یعنی زندگی سوپر خاکستری!
اون موقع بود که غم علی رو یادم رفت بعضیها رنجهاشون به مراتب از ما بیشتره وقتی صحبتهاش با کارشناس نابینایان تموم شد من باهاش سر صحبت رو باز کردم
ظاهرا ایشون حاملگی ناخواسته داشتند و برای سقط جنین داروهای جورواجور مصرف کرده بودن و این نقیصه ها مربوط به عوارض داروها بود !!!!
واای خداوندا عذاب وجدااااان ! کوله بار رنج این خانم سنگین بود، سنگینِ عذاب وجدان ! من حاضر نبودم حتی یه لحظه به جای اون باشم به نظر من از این بدتر نمیشه که خودت دستی دستی برای خودت و فرزندت رنج درست کنی .
خلاصه این خاطره خیلی منو ازار میده حتی با گذشت یکسال من گهگاهی هنوز هم به اون خانم و فرزندش فکر میکنم ای کاش هرگزملاقاتش نکرده بودم !