1394 / 5 / 7، 08:40 عصر
اردوی شنا
روز دوشنبه قرار بود تمامی بچه ها از طرف کانون به اردوی شنا برن و طبعا علی جان هم دوست داشت که به این اردو بره و چون قرار بود بچه ها ساعت 7شب به این اردو برن من خیلی نگران بودم
بنابراین با اقای حسینی تماس گرفتم که علی دوست داره توی این اردو شرکت کنه اما ساعت این اردوبرای علی مناسب نیست خودتون میدونید علی شبها مشکل داره اما اصرار داره که به این اردو بیاد و همراه خودش یه چراغ قوه بیاره !
اقای حسینی گفتن مشکلی نیست من خودم مراقب علی هستم و سعی می کنم ماشین رو جلوی درب سالن شنا پارک کنم که علی اذیت نشه . توی سالن شنا هم که روشناییش خوبه و لازم نیست که علی چراغ قوه با خودش بیاره خیالتون راحت باشه من علی رو با ماشین خودم میبرم و میارم مگراینکه علی خودش دوست داشته باشه با بچه های همسن و سالش سوار اتوبوس بشه که خب اون فرق میکنه
دراخرهم من در مورد کبد چرب علی صحبت کردم و گفتم که هر چیزی رو نباید بخوره (چون اگه خاطرتون باشه علی توی اردوی قبلی یه دونه نوشابه رو زده بود بالا!)
ایشون گفتن که پس یه میان وعده برای علی بزارم چون قراره امروز به بچه ها بعد از شنا کیک و اب میوه بدن
خلاصه علی با خوشحالی تمام رفت اما کاپشن ورزشیشو تو خونه جا گذاشته بود . من وقتی کاپشنشو دیدم اعصابم به هم ریخت وبا خودم گفتم صددرصد علی دوباره مریض میشه و میوفته
حقیقتش هم من و هم همسرم خیلی نگران بودیم اما هیچکدوم حرفی در این مورد نمیزدیم !
هردوی ما سعی میکردیم استرسمون رو مخفی کنیم
ساعتهای 9 شب دیگه بابای علی طاقت نیاورد و بلاخره با معلم علی تماس گرفت، ایشون گفتن همه چیز خوب و مرتبه و درحال برگشتن هستیم
من و همسرم هر دو یه نفس راحتی کشیدیم
علی جان ساعت 9 برگشت با یه لبخند حاکی از رضایت وصف ناپذیر ! اما بسیار خسته
تمامی مادرها میتونن با یه نگاه به صورت فرزندشون همه چیزو رو بخونن
علی لبخندهاش با هم فرق میکنه یه لبخند حاکی از خوشگذرانی و رضایت هست یه لبخند حاکی از تاسف یه لبخند حاکی از شرم وویه لبخند حاکی از شیطنت هست لبخند علی به من گفت بهش حسابی خوش گذشته !
یاسمن: چطوری علی خووووش گذشت ؟
علی : اره مامان کیف کردم اما هم گشنمه هم خستم
واااای صدای علی کاملا گرفته بود وقسمت بالای شلوار ورزشیش کاملا خیس بود
یاسمن :علی جان چرا شلوارت خیسه ؟
علی :خب برام لباس زیر نگذاشته بودی منم همون لباسِ زیر خیسم رو پوشیدم
یاسمن : علی من که برات لباس گذاشتم
علی :نخیر نزاشتی من که تو کیفمو گشتم ندیدم
رفتم جلوی خودش کیفشو اوردم و نگاه کردم و لباس زیرش رو بهش نشون دادم
یاسمن :پس این چیه علی ؟
علی : مامان من چیزهای ریز رو نمی بینم چیزهای درشتو می بینم !!!
چشمام گرد شد
یاسمن : خب اره حق داری لباس زیر تو خیلی کوچیک بوده و تو ندیدیش !!!
بس که حواست به تلوزیون و کارتون هست و گرنه من ده بار بهت گفتم علی لباست رو اینجا گذاشتم
بعدش نگاه به ظرف خوراکیش کردم دیدم به اونها هم دست نزده !
یاسمن : چرا خوراکیهاتو نخوردی ؟
علی خندید و این خنده یه چیزی توش بود، لبخند شرم که داشت یه چیزی رو پنهوون میکرد
یاسمن :حتما باز رفتی یه چیزی خوردی ؟
و باز علی خندید و گفت :مامان یه کیک کوچولو خوردم (مطمئنم با خودش گفته شاید اقای حسینی دوباره عکسارو برای مامانم بفرسته ومن لو برم پس بهتره حقیقتو بگم !)
یاسمن : کیک خوردی ؟ مگه من نگفته بودم اینا برات خوب نیست چرا خوردی ؟
بعد علی انگشت شصت و اشاره شو به اندازه ی دو سانت باز کرد و گفت : مامان کیکش این قدری بود از اون کیکهای بسته بندی شده !
یاسمن : جدا؟ کیکش فقط دو سانت بود؟ نکنه منو دراز گوش دیدی علی اخه من که تا به حال کیک دو سانتی ندیدم که بسته بندی شده باشه
بعدش باز فاصله ی انگشتاشو بیشتر کرد به اندازه ی چهار سانتی متر!
علی : خب مامان اینقدری بود !
یه نگاهی بهش انداختم واون معنی نگاه منو خوووووب فهمید و عصبانی شد
علی : اره، اره کیک خوردم از همون کیکهایی که لاش یه چیز خوشمزه داره ، خب گشنم بود دیگه
یاسمن : تو از اون کیکایی خوردی که لاش خامه داره ؟
علی : نه خامه نداشت اما یه چیز خوشمزه داشت
یاسمن : قرار ما چی بود ؟
علی : خب به من تعارف کردن منم یه دونه برداشتم اما اب میوه نخوردم !
دیگه اعصابم بهم ریخت هم به خاطر اون کیک مسخره و هم به خاطر صدای علی که کاملا گرفته و خفه شده بودوهم به خاطر شلوارش که خیس بود
من مطمئن بودم که علی شب یه تب درست و حسابی خواهد کرد
زیر لب داشتم غرولند میکردم و حرص میخوردم : تقصیر خودمه نباید تو رو تنهایی شنا میفرستادم تو یه باد بخوری میوفتی سرما میخوری کاپشنت رو هم که نبردی ، شلوارت هم که خیسه با یه تی شرت رفتی شنا و برگشتی تازه با این کبد درب و داغونت که هر دارویی رو هم نمیشه بهت داد
همسرم گفت: یاسمن حرص بیخود نخور کاری که نباید بشه شده دیگه حرص خوردن فایده ای نداره
دخترم گفت : مامان این که با این صدا مریض شده پس دیگه اعصابتو خرد نکن بهش دارو میدیم خوب میشه دیگه
خیلی عصبی شده بودم و پشیمون از این که علی رو شنا فرستاده بودم
روزی که پیش پزشک سنتی رفته بودم اقای دکتر روغن سیاه دونه بهم داده بود گفت که هر وقت علی سرما میخوره تمام تنشوبااین روغن چرب کن و ماشاژش بده . بنابراین همه ی لباسهای علی رو دراوردم و تمام تنش رو به کمک همسرم با روغن ماساژ دادیم حتی کف پاهاشو
بعدش هم بادکشش کردم و چای لیمو و عسل و زنجبیل بهش دادم وعلی بعداز خوردن یه شام مختصر رفت خوابید
من خودمواماده کرده بودم که علی نصف شب تب کنه در طول شب ازشدت استرس چند بار از خواب پریدم و علی رو لمس کردم که تب داره یا نه ؟ اما تب نداشت !!!
فرداش علی سرحال از خواب بیدار شدو صداش هم خوب شده بود و من چه خوشحاااال شدم که علی سرحاله !
حتی خود علی هم تعجب کرده بود که حالش خوبه و مریض نشده ! و خیلی خوشحال شده بود
کبد چرب شاید بدیهای زیادی داشته باشه اما زندگی علی رو تغییر داد
این روزها به واسطه ی کبد چرب علی فعالیت بدنیش بیشتر شده میوه وارد رژیم غذاییش شده واز طرفی شیرینی جات حذف !
ودر این میون طب سنتی هم شاید تا حدودی تاثیر خودشو داشته ودر نهایت همه ی این عوامل دست به دست هم دادن تا مقاومت بدنی علی بالا بره
بعد از اردوی شنا انگاری علی خودش هم فهمیده که باید همکاریش با من بیشتر باشه و به حرف من گوش بده .
اما میدونم که این مقطعی هست !
حالا شربت خاکشیر و تخم شربتی رو بهتر از قبل میخوره و کمتر نق میزنه
یه خبر خوب اینکه علی حرف "س و ز " رو تازگیها خوب تلفظ میکنه اما طبق عادت همچون قبل صحبت میکنه میدونم که با گذشت زمان صحبت کردنش هم بهتر میشه
به امید روزهای قشنگ برای همه !
روز دوشنبه قرار بود تمامی بچه ها از طرف کانون به اردوی شنا برن و طبعا علی جان هم دوست داشت که به این اردو بره و چون قرار بود بچه ها ساعت 7شب به این اردو برن من خیلی نگران بودم
بنابراین با اقای حسینی تماس گرفتم که علی دوست داره توی این اردو شرکت کنه اما ساعت این اردوبرای علی مناسب نیست خودتون میدونید علی شبها مشکل داره اما اصرار داره که به این اردو بیاد و همراه خودش یه چراغ قوه بیاره !
اقای حسینی گفتن مشکلی نیست من خودم مراقب علی هستم و سعی می کنم ماشین رو جلوی درب سالن شنا پارک کنم که علی اذیت نشه . توی سالن شنا هم که روشناییش خوبه و لازم نیست که علی چراغ قوه با خودش بیاره خیالتون راحت باشه من علی رو با ماشین خودم میبرم و میارم مگراینکه علی خودش دوست داشته باشه با بچه های همسن و سالش سوار اتوبوس بشه که خب اون فرق میکنه
دراخرهم من در مورد کبد چرب علی صحبت کردم و گفتم که هر چیزی رو نباید بخوره (چون اگه خاطرتون باشه علی توی اردوی قبلی یه دونه نوشابه رو زده بود بالا!)
ایشون گفتن که پس یه میان وعده برای علی بزارم چون قراره امروز به بچه ها بعد از شنا کیک و اب میوه بدن
خلاصه علی با خوشحالی تمام رفت اما کاپشن ورزشیشو تو خونه جا گذاشته بود . من وقتی کاپشنشو دیدم اعصابم به هم ریخت وبا خودم گفتم صددرصد علی دوباره مریض میشه و میوفته
حقیقتش هم من و هم همسرم خیلی نگران بودیم اما هیچکدوم حرفی در این مورد نمیزدیم !
هردوی ما سعی میکردیم استرسمون رو مخفی کنیم
ساعتهای 9 شب دیگه بابای علی طاقت نیاورد و بلاخره با معلم علی تماس گرفت، ایشون گفتن همه چیز خوب و مرتبه و درحال برگشتن هستیم
من و همسرم هر دو یه نفس راحتی کشیدیم
علی جان ساعت 9 برگشت با یه لبخند حاکی از رضایت وصف ناپذیر ! اما بسیار خسته
تمامی مادرها میتونن با یه نگاه به صورت فرزندشون همه چیزو رو بخونن
علی لبخندهاش با هم فرق میکنه یه لبخند حاکی از خوشگذرانی و رضایت هست یه لبخند حاکی از تاسف یه لبخند حاکی از شرم وویه لبخند حاکی از شیطنت هست لبخند علی به من گفت بهش حسابی خوش گذشته !
یاسمن: چطوری علی خووووش گذشت ؟
علی : اره مامان کیف کردم اما هم گشنمه هم خستم
واااای صدای علی کاملا گرفته بود وقسمت بالای شلوار ورزشیش کاملا خیس بود
یاسمن :علی جان چرا شلوارت خیسه ؟
علی :خب برام لباس زیر نگذاشته بودی منم همون لباسِ زیر خیسم رو پوشیدم
یاسمن : علی من که برات لباس گذاشتم
علی :نخیر نزاشتی من که تو کیفمو گشتم ندیدم
رفتم جلوی خودش کیفشو اوردم و نگاه کردم و لباس زیرش رو بهش نشون دادم
یاسمن :پس این چیه علی ؟
علی : مامان من چیزهای ریز رو نمی بینم چیزهای درشتو می بینم !!!
چشمام گرد شد
یاسمن : خب اره حق داری لباس زیر تو خیلی کوچیک بوده و تو ندیدیش !!!
بس که حواست به تلوزیون و کارتون هست و گرنه من ده بار بهت گفتم علی لباست رو اینجا گذاشتم
بعدش نگاه به ظرف خوراکیش کردم دیدم به اونها هم دست نزده !
یاسمن : چرا خوراکیهاتو نخوردی ؟
علی خندید و این خنده یه چیزی توش بود، لبخند شرم که داشت یه چیزی رو پنهوون میکرد
یاسمن :حتما باز رفتی یه چیزی خوردی ؟
و باز علی خندید و گفت :مامان یه کیک کوچولو خوردم (مطمئنم با خودش گفته شاید اقای حسینی دوباره عکسارو برای مامانم بفرسته ومن لو برم پس بهتره حقیقتو بگم !)
یاسمن : کیک خوردی ؟ مگه من نگفته بودم اینا برات خوب نیست چرا خوردی ؟
بعد علی انگشت شصت و اشاره شو به اندازه ی دو سانت باز کرد و گفت : مامان کیکش این قدری بود از اون کیکهای بسته بندی شده !
یاسمن : جدا؟ کیکش فقط دو سانت بود؟ نکنه منو دراز گوش دیدی علی اخه من که تا به حال کیک دو سانتی ندیدم که بسته بندی شده باشه
بعدش باز فاصله ی انگشتاشو بیشتر کرد به اندازه ی چهار سانتی متر!
علی : خب مامان اینقدری بود !
یه نگاهی بهش انداختم واون معنی نگاه منو خوووووب فهمید و عصبانی شد
علی : اره، اره کیک خوردم از همون کیکهایی که لاش یه چیز خوشمزه داره ، خب گشنم بود دیگه
یاسمن : تو از اون کیکایی خوردی که لاش خامه داره ؟
علی : نه خامه نداشت اما یه چیز خوشمزه داشت
یاسمن : قرار ما چی بود ؟
علی : خب به من تعارف کردن منم یه دونه برداشتم اما اب میوه نخوردم !
دیگه اعصابم بهم ریخت هم به خاطر اون کیک مسخره و هم به خاطر صدای علی که کاملا گرفته و خفه شده بودوهم به خاطر شلوارش که خیس بود
من مطمئن بودم که علی شب یه تب درست و حسابی خواهد کرد
زیر لب داشتم غرولند میکردم و حرص میخوردم : تقصیر خودمه نباید تو رو تنهایی شنا میفرستادم تو یه باد بخوری میوفتی سرما میخوری کاپشنت رو هم که نبردی ، شلوارت هم که خیسه با یه تی شرت رفتی شنا و برگشتی تازه با این کبد درب و داغونت که هر دارویی رو هم نمیشه بهت داد
همسرم گفت: یاسمن حرص بیخود نخور کاری که نباید بشه شده دیگه حرص خوردن فایده ای نداره
دخترم گفت : مامان این که با این صدا مریض شده پس دیگه اعصابتو خرد نکن بهش دارو میدیم خوب میشه دیگه
خیلی عصبی شده بودم و پشیمون از این که علی رو شنا فرستاده بودم
روزی که پیش پزشک سنتی رفته بودم اقای دکتر روغن سیاه دونه بهم داده بود گفت که هر وقت علی سرما میخوره تمام تنشوبااین روغن چرب کن و ماشاژش بده . بنابراین همه ی لباسهای علی رو دراوردم و تمام تنش رو به کمک همسرم با روغن ماساژ دادیم حتی کف پاهاشو
بعدش هم بادکشش کردم و چای لیمو و عسل و زنجبیل بهش دادم وعلی بعداز خوردن یه شام مختصر رفت خوابید
من خودمواماده کرده بودم که علی نصف شب تب کنه در طول شب ازشدت استرس چند بار از خواب پریدم و علی رو لمس کردم که تب داره یا نه ؟ اما تب نداشت !!!
فرداش علی سرحال از خواب بیدار شدو صداش هم خوب شده بود و من چه خوشحاااال شدم که علی سرحاله !
حتی خود علی هم تعجب کرده بود که حالش خوبه و مریض نشده ! و خیلی خوشحال شده بود
کبد چرب شاید بدیهای زیادی داشته باشه اما زندگی علی رو تغییر داد
این روزها به واسطه ی کبد چرب علی فعالیت بدنیش بیشتر شده میوه وارد رژیم غذاییش شده واز طرفی شیرینی جات حذف !
ودر این میون طب سنتی هم شاید تا حدودی تاثیر خودشو داشته ودر نهایت همه ی این عوامل دست به دست هم دادن تا مقاومت بدنی علی بالا بره
بعد از اردوی شنا انگاری علی خودش هم فهمیده که باید همکاریش با من بیشتر باشه و به حرف من گوش بده .
اما میدونم که این مقطعی هست !
حالا شربت خاکشیر و تخم شربتی رو بهتر از قبل میخوره و کمتر نق میزنه
یه خبر خوب اینکه علی حرف "س و ز " رو تازگیها خوب تلفظ میکنه اما طبق عادت همچون قبل صحبت میکنه میدونم که با گذشت زمان صحبت کردنش هم بهتر میشه
به امید روزهای قشنگ برای همه !