1394 / 4 / 11، 10:30 صبح
اردو
چند روز پیش علی جان از کانون برگشت ازتوی همون حیاط دیگه شروع کرده بود به صحبت مامان ، مامان کجایی ؟
یاسمن : تو آشپزخونه
علی :مامان ، من یه بیل و کلنگ نیاز دارم !
یاسمن :بیل و کلنگ ؟
علی : اره
یاسمن : میخوای بری کارگری کنی ؟
علی :نه مامان من میخوام برم اردو
یاسمن :مگه قراره کجا اردو بری و چه کار کنی که نیاز به بیل و کلنگ داری ؟
علی :من میخوام سه ماه برم اردو و باید کوهنوردی هم بکنم . مگه ندیدی تو فیلمها با کلنگ محکم میزنن به کوه وقتی که کلنگ محکم به کوه چسبید بعدش خودشونو بالا میکشن
چشمام از حدقه دراومد اخه سه ماه اردو اون هم کوهنوردی !!! با خودم گفتم تو توی مسیر صاف ممکنه چاله ی جلوی پاتونبینی و زمین بخوری حالا میخوای بری کوه نوردی . حتما یکی میره بالای کوه بعدش یه طناب رو می بنده دور کمرت و تو رو میکشه بالای کوه وگرنه تو با اون وزنت نیم متر هم نمیتونی بالا بری !
یاسمن : علی چرت نگو یعنی تو تمام تابستون رو قراره بری اردو!
علی : نه مامان اشتباه کردم من همیشه ماه رو با روز اشتباه میکنم دیگه
یاسمن :حالا کجا میخواین برین ؟
علی :با اقای حسینی میریم روستا ، راستی مامان من کیسه خواب هم میخوام و چادر هم میخوام و یه دفتر و خودکارهم میخوام اخه اونجا نمیشه که فقط بخورم و بخوابم باید خاطراتمو هم یادداشت کنم
با خودم گفتم واقعا راست میگی تو که اهل نوشتن هم هستی !چادر هم میتونی باز و بسته کنی و حتما هم باید شب دور از خونه باشی !!!!
بهش گفتم من باید اول با اقای حسینی صحبت کنم ببینم شرایط چه جوری هست بعدش اگه اردوی خوبی بود ثبت نامت می کنم
علی :لازم نیست مامان چون من خودم برای خودم ثبت نام کردم و.....
واز سرو صدای ما جناب اختاپوس بلاخره طاقت نیاورده واز اتاق علی با خنده بیرون اومد
اختاپوس :واااای مُردم ازخنده ، علی میخواد بره کوهنوردی ! یاسمن باور کن علی خیلی بانمکه انگاری پسرت هنوز منو خوب منو نمی شناسه؟
بعدش هم بادکشهاشو چسبوند به لبه ی اُپن اشپزخونه و از دیوار بالا اومد و نشست روی اُپن
من مشغول گرفتن اب هویج برای علی بودم اختاپوس سبد هویج رو جلوش کشید و گفت :یاسمن الان وقت خوبی هست منو به علی جان معرفی کن بهش بگو که یه قُل داری به اسم اختاپوس که با تو به دنیا اومده و همیشه با تو هست اما تو هنوز اونو ندیدی ، بهش بگو ببینم عکس العملش چیه ؟
منم حرصم گرفت و سبد هویج رو بهش زدم تا از روی اپن بیفته اما به جای اینکه اختاپوس بیوفته سبد هویج افتاد !چون اون با یکی از بازوهاش خودشو روی اُپن نگه داشت و خودشو بالا کشید
علی : مامان چه کار میکنی چرا سبد هویج رو پرت کردی !؟
یاسمن : ببخشید من متوجه نبودم
لیوان اب هویج رو جلوی علی گذاشتم اما اختاپوس پیش دستی کرد و لیوان اب میوه رو سر کشید و با تمسخر گفت :ممنونم حسابی چسبید و رفت تو اتاق علی ، گاهی فکر میکنم من به تغذیه ی علی رسیدگی نمی کنم بلکه دارم به تغذیه ی اختاپوس رسیدگی میکنم
به نظرم اختاپوس هم خیلی چاق شده واگه این جوری پیش بره تو کشوی لباس علی جا نمی گیره و احتمالا با کمال وقاحت میره روی تخت علی !
خلاصه اون روز کلی سر رفتن به اردو علی حرف زد و با ما کل کل کرد قرار بود شب خونه ی اقای حسینی بریم علی تمام روز رو به خاطر این قضیه خوشحال بود و دائم می گفت پاشین بریم دیر شد دیگه و...
بلاخره ما رفتیم خونه ی اقای حسینی .
خونه ی اقای حسینی هم مثل خودش با صفا بود و صمیمی ، یه حیاط بزرگ که توش یه باغچه داشت
اقای حسینی باغچه ی خودشو به ما نشون داد اون تو باغچه اش درخت هلو،آلبالو ، به و عناب و ...سبزی و بادمجون و گوجه و خیار داشت مثل یه بهشت ، بهشت کوچیک ! اقای حسینی دو تا خیار برای منو علی از تو باغچه ش کَند وای چه خوشمزه بودن !
بلاخره صحبت از اردو شد و اقای حسینی گفتن که قراره بچه ها رو ببرن به یه روستایی که یه ابشار داره و بچه ها باید به سه گروه تقسیم بشن و هر روز یه گروه از بچه ها رو به اردو ببریم و عصر برشون میگردونیم ! پس قضیه ی چادر و کیسه خواب و بیل و کلنگ خود بخود ملتفی شد فقط مونده خودکار و دفتر یادداشت ! اون شب به همه ی ما خیلی خوش گذشت
موقع خداحافظی همسرم ازاقای حسینی تشکر کرد و گفت پسر من با دیدن شما خیلی روحیه میگیره و این برای من یه دنیا ارزش داره ، پیش خودم گفتم والا همه با دیدن اقای حسینی روحیه می گیرن نه تنها علی !
نمیدونم این اردو کی برگزار میشه اما احتمالا علی هم به این اردو میره چون با وجود اقای حسینی خیال من راحته و دیگه اینکه یه تجربه ی جالب برای علی خواهد بود.