1394 / 3 / 27، 07:58 عصر
راکتهای بدمینتون
بلاخره علی از سفر کوتاهش برگشت و همون طور که حدس زده بودم خوب از خودش پذیرایی کرده بود . تا اومد برای اینکه منو دخترمو بسوزونه گفت :هووووووم من همه چیز خوردم ! هر چی که دلم خواست ، من خونه ی مامانی بستنی و شیرینی خوردم ، خونه ی دایی کیک پلویی خوردم ( کیکی که در زود پز اماده میشه و فرم زود پز رو بگیره با یه ته دیگ جانانه ) تازه نوشابه هم خوردم ! (من فقط در صورتی که میهمان داشته باشم نوشابه میگیرم )
زری : خب خوردی که خوردی به ما چه ! هنوز از راه نرسیده گزارش شکمتو میدی ، منو مامان هم اینجا کیک تولد خوردیم ،رولت خوردیم، کیک خامه ای خوردیم هر چی که توفکر کنی ماهم خوردیم چون تونبودی ما راحت بودیم همه چیز خریدیم
علی : مامان زری الکی میگه، مامان شما چی خوردین ؟
یاسمن : اره مامان اون میخواد حرصتو دربیاره ما چیزی نخوردیم !
علی :من و بابا باز هم تنهایی با هم میریم سفرو شما رو با خودمون نمی بریم !
زری : خب برو ما خوشحال میشیم ما که اصلا دلمون برات تنگ نشده بود راحت و اسوده بودیم!......
و روز بعدش علی کانون رفت . کانونی که مسئولش اقای حسینی یا اقای همیشه بهار هست البته کلاسهای کانون هنوز رسمیت پیدا نکرده اما چون علی تنها هست و تو خونه دائم مشینه پای تلوزیون و کامپیوتر منم فرستادمش کانون
اتفاقا اونجا رو خیلی دوست داره امیدوارم امسال تابستون خوبی در کانون داشته باشه
خلاصه روز دومی که از کانون برگشت یه جفت راکت بدمینتون تو دستش بود !خیلی جاخوردم
یاسمن :علی این چیه؟
علی : این جایزه است
یاسمن : جایزه ؟ کی بهت جایزه داده
علی : اقای حسینی ، چون که من خوب تیر اندازی کردم به من جایزه داد ن !!!
یاسمن : مگه تو توی کانون تیراندازی کردی ؟
علی : اره
یاسمن : چند نفر بودین ؟
علی: سه نفر
خب حتما اقای حسینی برای اینکه حوصله شون سر نره و اونا رو سرگرم کنه با هم تیر اندازی کردن و صد البته خواسته علیِ منو خوشحال کنه و این هدیه رو به علی داده وگرنه من مطمئنم که علی با مشکلی که داره نمیتونه درست تیر اندازی کنه ،اما این هدیه ی اون تیری بود در قلب من !
علی : مامان خوشحال نشدی ؟
یاسمن : چرا مامان خیلی خوشحال شدم
علی : مامان من میتونم بعدش با تو و بابا و زری تو حیاط بد مینتون بازی کنم
یاسمن : فکر خوبیه منم دوست دارم
راکت ها رو برداشتم رفتم تو اتاق علی کشویِ لباس علی روکه زیر تختش هست باز کردم اختاپوس خوابیده بود باید بیدارش میکردم اما من دوست ندارم به این نرم تن چندش آور دست بزنم بنابراین اروم با راکت بدمینتون بهش زدم اختاپوس از خواب بیدار شد و خواب الود سوال کرد : چی شده یاسمن ؟ چرابیدارم کردی ؟ نکنه باز علی زمین خورده و کبود شده ؟ بازحتما پسرت پله رو ندیده ؟
یاسمن : نه
اختاپوس : خب الان علی تعطیل شده ساعت ورزش هم نداره که باز دق دلتو رو من خالی کنی پس چرا از خواب بیدارم کردی ؟
یاسمن: به خاطر این ! و راکتهای بدمینتون رو نشونش دادم
اختاپوس : ( با تمسخر و دهن کجی ) یاسمن من اختاپوسم نه ورزشکار!
یاسمن : چه خوب شد گفتی من نمیدونستم !
اختاپوس : پس چی میخوای ؟
یاسمن : این راکتها روآقای حسینی به علی هدیه داده ! تا اینو گفتم اختاپوس خندید و قهقهه زد ! چقدر وقتی میخنده زشت میشه !
خیلی ترسیدم وقتی دهنشو باز میکنه من خیلی میترسم بعدش با تمسخر گفت :هدیه ایست نفیس و بسیار به کار علی می آید
یاسمن : اره با وجود تو این هدیه خیلی به کار علی می آید و...
اختاپوس : اینجا که دیگه من مقصر نیستم یاسمن من که نگفتم این هدیه رو بهش بده در ثانی اقای حسینی که میدونه علی جان ارپی داره چرا بهش راکت داده ؟ و دوباره زد زیر خنده !
یاسمن :میدونم تو اصلا مقصر نیستی من مقصرم !
دلم میخواست با راکتهای بد مینتون بزنم لهش کنم اما ازش میترسم چون اون بعدش تلافیشو سر علی در میاره اخه یه بار که داشتم اتاق علی رو جارومیزدم کشوی لباس علی نیمه باز بود و اختاپوس نیمی از بازوهاشورو از کشوبیرون انداخته بود با جارو بهش زدم و گفتم خودتو جمع کن میخوام اینجا رو جارو بزنم اما اون از سر لجبازی چند تا بازوی دیگشو هم از کشو بیرون انداخت نمیدونم چرا یه دفعه وسوسه شدم و که با جاروبرقی بکشمش داخل ! شاید این طوری علی از دست این میهمون ناخونده راحت میشد وزندگی ما روال عادی خودش رو پیدا میکرد
واینجوری شد که من ناخداگاه جارو رو روی اختاپوس گرفتم !
اختاپوس به داخل جارو کشیده شد ومن خوشحال که تونستم حریف رو از میدون بدر کنم امااین خوشحالی فقط چند لحظه طول کشید چون اون بعد از چند ثانیه از لوله ی جارو خودشو به زمین انداخت قیافه اش دیدنی شده بود پر از خاک و کثافت و پر ازمو!وبسیار عصبانی ! خیلی ازش ترسیدم با خودم گفتم الان بازوهاشو دور گلوم حلقه میکنه و منو خفه می کنه !
گفتم ببخشید حواسم نبود ! اما اون هم خوب فهمید که من ازروی عمد این کارو کردم و گفت : یاسمن خودت خواستی !علی روی تختش خوابیده بود اختاپوس با همون قیافه ی کثیف و خاک آلود رفت تو چشمای علیِ من ! هرچه بهش اصرار کردم که این کارو نکن ، حداقل اجازه بده خودم بشورمت اما فایده ای نداشت اختاپوس رفت و در چشم علی نشست و نتیجه اش این شد که وقتی علی از خواب بیدار شد هی چشماشو به شدت مالش داد و گفت مامان تو چشمام اشغاله مامان چشمام میسوزه خلاصه علی جان چشماش عفونت کرد و من تا یه هفته مجبور بودم که قطره ی سولفاستامید برای چشماش استفاده کنم
بنابراین من دشمنی در خونه دارم که باید باهاش مدارا کنم و در عین نفرت به اون احترام بزارم
راکتهای بدمینتون رو توی کشوی لباس علی کنار اختاپوس انداختم چون دوست نداشتم ببینمشون اخه این راکتها نقص ژنتیکی فرزند منو بیشتر به رخم می کشند
امروز علی دنبال راکتاش بود بهش گفتم توی کشوی لباسش هست رفت ورش داشت میخواست با باباش بازی کنه یه چند لحظه ای نگذشت که راکتها رو گذاشت سر جاش چون خودش فهمید که به دردش نمیخورن !
بلاخره علی از سفر کوتاهش برگشت و همون طور که حدس زده بودم خوب از خودش پذیرایی کرده بود . تا اومد برای اینکه منو دخترمو بسوزونه گفت :هووووووم من همه چیز خوردم ! هر چی که دلم خواست ، من خونه ی مامانی بستنی و شیرینی خوردم ، خونه ی دایی کیک پلویی خوردم ( کیکی که در زود پز اماده میشه و فرم زود پز رو بگیره با یه ته دیگ جانانه ) تازه نوشابه هم خوردم ! (من فقط در صورتی که میهمان داشته باشم نوشابه میگیرم )
زری : خب خوردی که خوردی به ما چه ! هنوز از راه نرسیده گزارش شکمتو میدی ، منو مامان هم اینجا کیک تولد خوردیم ،رولت خوردیم، کیک خامه ای خوردیم هر چی که توفکر کنی ماهم خوردیم چون تونبودی ما راحت بودیم همه چیز خریدیم
علی : مامان زری الکی میگه، مامان شما چی خوردین ؟
یاسمن : اره مامان اون میخواد حرصتو دربیاره ما چیزی نخوردیم !
علی :من و بابا باز هم تنهایی با هم میریم سفرو شما رو با خودمون نمی بریم !
زری : خب برو ما خوشحال میشیم ما که اصلا دلمون برات تنگ نشده بود راحت و اسوده بودیم!......
و روز بعدش علی کانون رفت . کانونی که مسئولش اقای حسینی یا اقای همیشه بهار هست البته کلاسهای کانون هنوز رسمیت پیدا نکرده اما چون علی تنها هست و تو خونه دائم مشینه پای تلوزیون و کامپیوتر منم فرستادمش کانون
اتفاقا اونجا رو خیلی دوست داره امیدوارم امسال تابستون خوبی در کانون داشته باشه
خلاصه روز دومی که از کانون برگشت یه جفت راکت بدمینتون تو دستش بود !خیلی جاخوردم
یاسمن :علی این چیه؟
علی : این جایزه است
یاسمن : جایزه ؟ کی بهت جایزه داده
علی : اقای حسینی ، چون که من خوب تیر اندازی کردم به من جایزه داد ن !!!
یاسمن : مگه تو توی کانون تیراندازی کردی ؟
علی : اره
یاسمن : چند نفر بودین ؟
علی: سه نفر
خب حتما اقای حسینی برای اینکه حوصله شون سر نره و اونا رو سرگرم کنه با هم تیر اندازی کردن و صد البته خواسته علیِ منو خوشحال کنه و این هدیه رو به علی داده وگرنه من مطمئنم که علی با مشکلی که داره نمیتونه درست تیر اندازی کنه ،اما این هدیه ی اون تیری بود در قلب من !
علی : مامان خوشحال نشدی ؟
یاسمن : چرا مامان خیلی خوشحال شدم
علی : مامان من میتونم بعدش با تو و بابا و زری تو حیاط بد مینتون بازی کنم
یاسمن : فکر خوبیه منم دوست دارم
راکت ها رو برداشتم رفتم تو اتاق علی کشویِ لباس علی روکه زیر تختش هست باز کردم اختاپوس خوابیده بود باید بیدارش میکردم اما من دوست ندارم به این نرم تن چندش آور دست بزنم بنابراین اروم با راکت بدمینتون بهش زدم اختاپوس از خواب بیدار شد و خواب الود سوال کرد : چی شده یاسمن ؟ چرابیدارم کردی ؟ نکنه باز علی زمین خورده و کبود شده ؟ بازحتما پسرت پله رو ندیده ؟
یاسمن : نه
اختاپوس : خب الان علی تعطیل شده ساعت ورزش هم نداره که باز دق دلتو رو من خالی کنی پس چرا از خواب بیدارم کردی ؟
یاسمن: به خاطر این ! و راکتهای بدمینتون رو نشونش دادم
اختاپوس : ( با تمسخر و دهن کجی ) یاسمن من اختاپوسم نه ورزشکار!
یاسمن : چه خوب شد گفتی من نمیدونستم !
اختاپوس : پس چی میخوای ؟
یاسمن : این راکتها روآقای حسینی به علی هدیه داده ! تا اینو گفتم اختاپوس خندید و قهقهه زد ! چقدر وقتی میخنده زشت میشه !
خیلی ترسیدم وقتی دهنشو باز میکنه من خیلی میترسم بعدش با تمسخر گفت :هدیه ایست نفیس و بسیار به کار علی می آید
یاسمن : اره با وجود تو این هدیه خیلی به کار علی می آید و...
اختاپوس : اینجا که دیگه من مقصر نیستم یاسمن من که نگفتم این هدیه رو بهش بده در ثانی اقای حسینی که میدونه علی جان ارپی داره چرا بهش راکت داده ؟ و دوباره زد زیر خنده !
یاسمن :میدونم تو اصلا مقصر نیستی من مقصرم !
دلم میخواست با راکتهای بد مینتون بزنم لهش کنم اما ازش میترسم چون اون بعدش تلافیشو سر علی در میاره اخه یه بار که داشتم اتاق علی رو جارومیزدم کشوی لباس علی نیمه باز بود و اختاپوس نیمی از بازوهاشورو از کشوبیرون انداخته بود با جارو بهش زدم و گفتم خودتو جمع کن میخوام اینجا رو جارو بزنم اما اون از سر لجبازی چند تا بازوی دیگشو هم از کشو بیرون انداخت نمیدونم چرا یه دفعه وسوسه شدم و که با جاروبرقی بکشمش داخل ! شاید این طوری علی از دست این میهمون ناخونده راحت میشد وزندگی ما روال عادی خودش رو پیدا میکرد
واینجوری شد که من ناخداگاه جارو رو روی اختاپوس گرفتم !
اختاپوس به داخل جارو کشیده شد ومن خوشحال که تونستم حریف رو از میدون بدر کنم امااین خوشحالی فقط چند لحظه طول کشید چون اون بعد از چند ثانیه از لوله ی جارو خودشو به زمین انداخت قیافه اش دیدنی شده بود پر از خاک و کثافت و پر ازمو!وبسیار عصبانی ! خیلی ازش ترسیدم با خودم گفتم الان بازوهاشو دور گلوم حلقه میکنه و منو خفه می کنه !
گفتم ببخشید حواسم نبود ! اما اون هم خوب فهمید که من ازروی عمد این کارو کردم و گفت : یاسمن خودت خواستی !علی روی تختش خوابیده بود اختاپوس با همون قیافه ی کثیف و خاک آلود رفت تو چشمای علیِ من ! هرچه بهش اصرار کردم که این کارو نکن ، حداقل اجازه بده خودم بشورمت اما فایده ای نداشت اختاپوس رفت و در چشم علی نشست و نتیجه اش این شد که وقتی علی از خواب بیدار شد هی چشماشو به شدت مالش داد و گفت مامان تو چشمام اشغاله مامان چشمام میسوزه خلاصه علی جان چشماش عفونت کرد و من تا یه هفته مجبور بودم که قطره ی سولفاستامید برای چشماش استفاده کنم
بنابراین من دشمنی در خونه دارم که باید باهاش مدارا کنم و در عین نفرت به اون احترام بزارم
راکتهای بدمینتون رو توی کشوی لباس علی کنار اختاپوس انداختم چون دوست نداشتم ببینمشون اخه این راکتها نقص ژنتیکی فرزند منو بیشتر به رخم می کشند
امروز علی دنبال راکتاش بود بهش گفتم توی کشوی لباسش هست رفت ورش داشت میخواست با باباش بازی کنه یه چند لحظه ای نگذشت که راکتها رو گذاشت سر جاش چون خودش فهمید که به دردش نمیخورن !