1394 / 2 / 29، 06:08 عصر
مهاجرت با لک لکها
بعد از اون خبر خوبی که صدف عزیزم در مورد درمان بیماران ارپی در فاز یک و دو و تائیدیه ی سازمان اف دی ای در سایت برامون گذاشته بود وطبق قولی که به شما دوستان علی الخصوص به خدیجه ی عزیزم داده بودم مبنی بر مهاجرت با لک لکها برای رفتن به سرزمینهای دور و کسب خبر از دکتر رابین علی و دکتر ژان بنت و آن 16 نفر بیمار خوشبختی که با سلولهای بنیادی تحت درمان قرار گرفته بودند ، بنابراین من و جوجولک لکو با لک لکها همسفر شدیم
این که چه جوری به هیئت یه لک لک درامدیم هم بسیار جالبه ، فکر کنم همه تون فیلم رابین هود رو تماشا کرده باشین یادتون میاد که رابین هود چه جوری خودشو به شکل لک لکها دراورده بود تا بتونه توی مسابقه ی تیر اندازی شرکت کنه؟!
من و علی دقیقا شبیه رابین هود شدیم با این تفاوت که علی عینک دودی داشت و کلاه کابویی هم رو سرش!
و چون قرار بود ما پرواز کنیم من مجبور بودم کلاه علی رو با کش به منقارش ببندم تا وقتی در اسمون درحال پرواز هستیم باد کلاهشو با خودش نبره !
قبل از پرواز با لک لکها کلی سفارش به جوجولک لکو کردم که ما باید تقریبا در انتهای صف لک لک ها باشیم و دور ازچشم رئیس لک لکها، چون رئیس لک لکها زرنگه و اگه من و تو رو ببینه یقیننا شک میکنه و اونا اجازه نمیدن یه غریبه اونم یه ادمیزاد تو گروهشون باشه !
قیافه ی علی با اون عینک دودی و کلاه کابویی ، چکمه هاو منقارقرمزو صد البته یه کوله ی پشتی بسیار مضحک شده بود و من مطمئنم اگه ریئس لک لکها علی رو میدید زود متوجه میشد که یه جای کار میلنگه !
همین طوربه علی گفتم تا حد امکان صحبت نکنه و یادش باشه که وقتی لک لکها برای شکار به داخل مرداب یا رودخونه رفتن مثل اونا یه پاشو باید جمع کنه و روی یه پاش وایسته !!!! و عیننا حرکات اونا رو تقلید کنه تا ایجاد شبهه نشه !
تا این حرف رو گفتم علی چشاش از حدقه در اومد وگفت :مامان خانم من چه جوری یه پاموجمع کنم و روی یه پام وایستم ؟ من میوفتم تو رودخونه و خیس میشم
یاسمن : معلومه اگه بیوفتی خیس میشی وقتی بهت گفتم که کمتر بخور برای همین روزها گفتم ، اگه وزنت کم میبود راحت میتونستی روی یه پات وایستی!
علی : مامان خب چرا سوار جاروی جادوئییمون نشیم ؟
یاسمن: برای اینکه اگه لک لکها ما دو تا روسوار جارو ببینن بهمون حمله میکنن و در ثانی من مسیر رو بلد نیستم پس باید با گروه لک لکها بریم
علی : مامان من دوست ندارم یه لک لک باشم و قورباغه بخورم
یاسمن : خب قورباغه نخور من برات چند تا ساندویچ اوردم تو فقط ادای لک لکها رو در بیار و مثل اونا منقارتو بزن توی اب اونا که نمی فهمن که تو زیر اب قورباغه میخوری یا نه؟
خلاصه ما با کلی درد سر و استرس با لک لکها به پرواز درامدیم !
البته من زیادی جوش زدم وحرص خوردم چون علی با وزن سنگینش در طول سفر دو روزمون در انتهای صف بود و به سختی بال بال میزد و میشد گفت که تنها لک لکی بود که دائم عقب می افتاد و پایین تر از همه پرواز میکرد! بس که کوچولو بود !
در طول پرواز باد میزد و کلاه علی هی به چپ وراست متمایل میشد و هی بعقب برمی گشت و من بیچاره مجبور بودم کلاهشو درست کنم وکلی مکافات داشتیم
لک لکهایی که کنار ما پرواز میکردند با تعجب ما رو نگاه میکردند از ترس دل تو دل ما نبود روزاول سفر همه چیزبه خیری و خوشی گذشت و لک لکها به کار خودشون مشغول بودند ومانیز از اونها تقلید می کردیم و سعی می کردیم مشکلی ایجاد نشه که لو بریم
تا اینکه عصرروز دوم رئیس لک لکها برای اینکه یه استراحتی بکنیم روی یه تیکه ابر بزرگ فرود اومد و بقیه ی لک لکها هم پشت سرش روی اون تیکه ابر نشستن ودر اخر هم من و علی فرو د اومدیم چه فرودی !
علی با صورت ومحکم روی تیکه ابر فرود اومد و منقارش توی ابر فرو رفت وگیر کرد ومنقار از صورت علی جدا شد و شد یه لک لک بدون منقاررررر!
و از اون طرف هم کوله پشتی اش پرت شد وسط لک لکها و چون با شدت به ابر برخورد کرد بنابراین در کوله پشتی علی باز شد و تعدادی کلوچه وشکلات روی تیکه ابر پخش شد لک لکها ی گرسنه به طرف کلوچه ها و خوراکی های علی و کوله پشتی علی حمله بردن از این طرف علی کوله پشتی رو میکشید و ازاون طرف لک لکها در این بین کوله پشتی با منقار لک لکها پاره شد و همه محتویاتش ریخت روی ابر و در این نزاع پـرهایی رو که من به عنوان دُم به باسن علی چسبونده بودم هم کنده شد و جوجولک لکو شد بدون دم و منقار!
از سرو صدای لک لکها و جیغ و دادهای علی که کوله پشتی مال منه ولش کنید و .... ریئس لک لکها متوجه دعوا و در نتیجه متوجه من و علی شد
رئیس لک لکها همین که علی رو با عینک دودی و کلاه و چکمه ی قرمز دید چشماش از حدقه دراومد و گفت : این دیگه چیه ؟ ما تو گروهمون همچین جوجه لک لکی نداشتیم !همه ی لک لکها به دور ما جمع شدن ومن و علی وسطشون!
یکی از لک لکها گفت : اینا لک لک ماداگاسکارن
یکی گفت اینا لک لک گردن درازن
وهر کسی یه اسم روی ما گذاشت !
رئیس لک لکها دور علی یه چرخی زد و گفت این کجاش لک لکه ؟ اخه نه دم داره و نه منقار!
کدوم لک لکی عینک دودی میزنه و کلاه میزاره رو سرش ؟
یه دفعه لک لکها زدن زی خنده !
ریئسشون گفت این ادمیزاده ! آدمیزاد !!!!
این چه جوری تو گروه ما اومده و چطور من متوجه نشدم ؟
کار داشت بیخ پیدا میکرد من جلو رفتم و گفتم ببخشید اون پسر منه و منم یاسمنم من میخواستم همراه با شما مهاجرت کنم و دکتر ژان بنت و دکتر رابین علی رو پیدا کنم و....
یکی از لک لکهای مسن گفت : اهان این همون یاسمنی هست که کلی نامه برای دکتر ژان بنت و دکتر رابین علی نوشت و از ما خواست که نامه هاشو ببریم
یکی دیگه گفت : اهان این همون یاسمنی هست که میخواست پسرشو تو بقچه ببنده و بده به منقار ما که براش ببریم پیش دکتر رابین علی!!
دیگری گفت : چه رویی داشته نکه خیلی بچه اش کوچیک هم بوده والا این پسرشو ده تا لک لک هم نمی تونستن بلند کنن چه برسه به یه لک لک !
ریئس لک لکها گفت: ما درهنگام مهاجرت و پرواز هم از دست شما ها اسایش نداریم ؟ چرا شما ادمها این قدر پررو هستید باید حساب شما دو تارو برسیم تا درس عبرتی باشه برای سایرین و همین طور قدم به قدم به ما نزدیک می شن تا به ما حمله کنن و من و علی هم به عقب می رفتیم و تا اینکه ما رسیدیم به لبه ی ابر و از اون بالا پرت شدیم پایین و من یه دفعه از خواب پریدم و.....
بعد از اون خبر خوبی که صدف عزیزم در مورد درمان بیماران ارپی در فاز یک و دو و تائیدیه ی سازمان اف دی ای در سایت برامون گذاشته بود وطبق قولی که به شما دوستان علی الخصوص به خدیجه ی عزیزم داده بودم مبنی بر مهاجرت با لک لکها برای رفتن به سرزمینهای دور و کسب خبر از دکتر رابین علی و دکتر ژان بنت و آن 16 نفر بیمار خوشبختی که با سلولهای بنیادی تحت درمان قرار گرفته بودند ، بنابراین من و جوجولک لکو با لک لکها همسفر شدیم
این که چه جوری به هیئت یه لک لک درامدیم هم بسیار جالبه ، فکر کنم همه تون فیلم رابین هود رو تماشا کرده باشین یادتون میاد که رابین هود چه جوری خودشو به شکل لک لکها دراورده بود تا بتونه توی مسابقه ی تیر اندازی شرکت کنه؟!
من و علی دقیقا شبیه رابین هود شدیم با این تفاوت که علی عینک دودی داشت و کلاه کابویی هم رو سرش!
و چون قرار بود ما پرواز کنیم من مجبور بودم کلاه علی رو با کش به منقارش ببندم تا وقتی در اسمون درحال پرواز هستیم باد کلاهشو با خودش نبره !
قبل از پرواز با لک لکها کلی سفارش به جوجولک لکو کردم که ما باید تقریبا در انتهای صف لک لک ها باشیم و دور ازچشم رئیس لک لکها، چون رئیس لک لکها زرنگه و اگه من و تو رو ببینه یقیننا شک میکنه و اونا اجازه نمیدن یه غریبه اونم یه ادمیزاد تو گروهشون باشه !
قیافه ی علی با اون عینک دودی و کلاه کابویی ، چکمه هاو منقارقرمزو صد البته یه کوله ی پشتی بسیار مضحک شده بود و من مطمئنم اگه ریئس لک لکها علی رو میدید زود متوجه میشد که یه جای کار میلنگه !
همین طوربه علی گفتم تا حد امکان صحبت نکنه و یادش باشه که وقتی لک لکها برای شکار به داخل مرداب یا رودخونه رفتن مثل اونا یه پاشو باید جمع کنه و روی یه پاش وایسته !!!! و عیننا حرکات اونا رو تقلید کنه تا ایجاد شبهه نشه !
تا این حرف رو گفتم علی چشاش از حدقه در اومد وگفت :مامان خانم من چه جوری یه پاموجمع کنم و روی یه پام وایستم ؟ من میوفتم تو رودخونه و خیس میشم
یاسمن : معلومه اگه بیوفتی خیس میشی وقتی بهت گفتم که کمتر بخور برای همین روزها گفتم ، اگه وزنت کم میبود راحت میتونستی روی یه پات وایستی!
علی : مامان خب چرا سوار جاروی جادوئییمون نشیم ؟
یاسمن: برای اینکه اگه لک لکها ما دو تا روسوار جارو ببینن بهمون حمله میکنن و در ثانی من مسیر رو بلد نیستم پس باید با گروه لک لکها بریم
علی : مامان من دوست ندارم یه لک لک باشم و قورباغه بخورم
یاسمن : خب قورباغه نخور من برات چند تا ساندویچ اوردم تو فقط ادای لک لکها رو در بیار و مثل اونا منقارتو بزن توی اب اونا که نمی فهمن که تو زیر اب قورباغه میخوری یا نه؟
خلاصه ما با کلی درد سر و استرس با لک لکها به پرواز درامدیم !
البته من زیادی جوش زدم وحرص خوردم چون علی با وزن سنگینش در طول سفر دو روزمون در انتهای صف بود و به سختی بال بال میزد و میشد گفت که تنها لک لکی بود که دائم عقب می افتاد و پایین تر از همه پرواز میکرد! بس که کوچولو بود !
در طول پرواز باد میزد و کلاه علی هی به چپ وراست متمایل میشد و هی بعقب برمی گشت و من بیچاره مجبور بودم کلاهشو درست کنم وکلی مکافات داشتیم
لک لکهایی که کنار ما پرواز میکردند با تعجب ما رو نگاه میکردند از ترس دل تو دل ما نبود روزاول سفر همه چیزبه خیری و خوشی گذشت و لک لکها به کار خودشون مشغول بودند ومانیز از اونها تقلید می کردیم و سعی می کردیم مشکلی ایجاد نشه که لو بریم
تا اینکه عصرروز دوم رئیس لک لکها برای اینکه یه استراحتی بکنیم روی یه تیکه ابر بزرگ فرود اومد و بقیه ی لک لکها هم پشت سرش روی اون تیکه ابر نشستن ودر اخر هم من و علی فرو د اومدیم چه فرودی !
علی با صورت ومحکم روی تیکه ابر فرود اومد و منقارش توی ابر فرو رفت وگیر کرد ومنقار از صورت علی جدا شد و شد یه لک لک بدون منقاررررر!
و از اون طرف هم کوله پشتی اش پرت شد وسط لک لکها و چون با شدت به ابر برخورد کرد بنابراین در کوله پشتی علی باز شد و تعدادی کلوچه وشکلات روی تیکه ابر پخش شد لک لکها ی گرسنه به طرف کلوچه ها و خوراکی های علی و کوله پشتی علی حمله بردن از این طرف علی کوله پشتی رو میکشید و ازاون طرف لک لکها در این بین کوله پشتی با منقار لک لکها پاره شد و همه محتویاتش ریخت روی ابر و در این نزاع پـرهایی رو که من به عنوان دُم به باسن علی چسبونده بودم هم کنده شد و جوجولک لکو شد بدون دم و منقار!
از سرو صدای لک لکها و جیغ و دادهای علی که کوله پشتی مال منه ولش کنید و .... ریئس لک لکها متوجه دعوا و در نتیجه متوجه من و علی شد
رئیس لک لکها همین که علی رو با عینک دودی و کلاه و چکمه ی قرمز دید چشماش از حدقه دراومد و گفت : این دیگه چیه ؟ ما تو گروهمون همچین جوجه لک لکی نداشتیم !همه ی لک لکها به دور ما جمع شدن ومن و علی وسطشون!
یکی از لک لکها گفت : اینا لک لک ماداگاسکارن
یکی گفت اینا لک لک گردن درازن
وهر کسی یه اسم روی ما گذاشت !
رئیس لک لکها دور علی یه چرخی زد و گفت این کجاش لک لکه ؟ اخه نه دم داره و نه منقار!
کدوم لک لکی عینک دودی میزنه و کلاه میزاره رو سرش ؟
یه دفعه لک لکها زدن زی خنده !
ریئسشون گفت این ادمیزاده ! آدمیزاد !!!!
این چه جوری تو گروه ما اومده و چطور من متوجه نشدم ؟
کار داشت بیخ پیدا میکرد من جلو رفتم و گفتم ببخشید اون پسر منه و منم یاسمنم من میخواستم همراه با شما مهاجرت کنم و دکتر ژان بنت و دکتر رابین علی رو پیدا کنم و....
یکی از لک لکهای مسن گفت : اهان این همون یاسمنی هست که کلی نامه برای دکتر ژان بنت و دکتر رابین علی نوشت و از ما خواست که نامه هاشو ببریم
یکی دیگه گفت : اهان این همون یاسمنی هست که میخواست پسرشو تو بقچه ببنده و بده به منقار ما که براش ببریم پیش دکتر رابین علی!!
دیگری گفت : چه رویی داشته نکه خیلی بچه اش کوچیک هم بوده والا این پسرشو ده تا لک لک هم نمی تونستن بلند کنن چه برسه به یه لک لک !
ریئس لک لکها گفت: ما درهنگام مهاجرت و پرواز هم از دست شما ها اسایش نداریم ؟ چرا شما ادمها این قدر پررو هستید باید حساب شما دو تارو برسیم تا درس عبرتی باشه برای سایرین و همین طور قدم به قدم به ما نزدیک می شن تا به ما حمله کنن و من و علی هم به عقب می رفتیم و تا اینکه ما رسیدیم به لبه ی ابر و از اون بالا پرت شدیم پایین و من یه دفعه از خواب پریدم و.....