1394 / 1 / 17، 12:21 عصر
(آخرین ویرایش در این ارسال: 1394 / 1 / 17، 12:24 عصر، توسط علی کوچولو.)
.
تعطیلات عید رو ما مشهد بودیم ، روزهای خوبی بود، ویکی از تفریحات علی رفتن به فروشگاه بزرگ .... بود
علی فروشگاههای بزرگ رو خیلی دوست داره و به خاطر اون ما هر روز و یا یک روز در میون یه سری به فروشگاه ... میزدیم . گاهی اصلا خرید نداشتیم اما به اصرار علی اقا مجبور میشدیم بریم فروشگاه ، علی وقتی که به اونجا میرسید یه راست میرفت سر سبدهای خرید و یه سبد برمیداشت کاپشن وکلاهشو می انداخت توی سبد و از این سالن به اون سالن سرمیکشید
بیشتر دوروبر شکلاتها و شیرینها و بستنیها میرفت گاهی باید تا مدتی دنبالش میگشتیم تا پیداش میکردیم نگاهش به خوردنیها یه جورایی بوده و هست که ادم خنده اش میگیره من این نگاهشو خیلی دوست دارم نگاهی پر از تمنا !
وهمینطور لبخندشو ،همون لبخندی رو که وقتی بهش اجازه میدم یه انتخاب برای خرید داشته باشه روی لبش میشینه !یک لبخند کج با دنیایی از معنی وبعد هم سردر گمیشو دوست دارم چون خیلی مستاصل میشه برای انتخاب خوراکی! هی اونو برمیداره میاره میذاره توسبد باز نظرش عوض میشه میره یکی دیگه رو میاره واین قصه تا مدتی ادامه داره! گاهی تا پای صندوق میریم اما هنوزعلی تصمیمشو نگرفته ، اون موقع است که دعواش میکنم تا یه تصمیم قاطع بگیره
حالاجالب اینجاست که براش مهم نیست که تو فروشگاه یه عالمه ادم میادو میره چون وقتی بهش اجازه ی خرید میدم دور دهنشو چنان لیسی میزنه که من از خنده میمیرم ! به نظرم مسئولین فروشگاه اگه پای دوربین شون می نشستن و علی رو تماشا میکردن با خودشون فکر میکردن این بچه از اتیوپی اومده ! وسال تا سال نه شیرینی خورده ونه تنقلات !
دوست دارم یه روز این قدر بهش بدم که بخوره و بخوره وبخوره تا ببینم دلش از شیرینی زده میشه یا نه ؟
یکی دیگه از غرفه هایی که علی خیلی دوست داره غرفه ی کتاب هست . غرفه ی کتاب این فروشگاه اخیرا به بیرون فروشگاه منتقل شده یه روز که با علی رفتم براش کتاب بخرم همزمان با ورود ما یه اقا هم وارد غرفه ی کتاب شد
ما به کار خودمون مشغول بودیم اما سبک صحبت کردن و صحبت هایی که بین خانم فروشنده و اون اقا رد و بدل میشد منو کنجکاو کرد تا برگردم و به اون اقا یه نگاهی بندازم
اقایی بود با سن تقریبی سی سال و تو دستش یه اسکناس هزارتومنی و پونصد تومنی !(در مجموع فقط هزارو پانصدتومن پول داشت) با لکنت زبان شدید طوری که به سختی حرفاشو متوجه میشدی
ابتدا قیمت چند تا کتاب رو پرسید و بعد اومد قسمت سی دی ها و در مورد اونها از خانم فروشنده سوال کرد
انتخاب ایشون موسیقی سنتی بود و دو تا سی دی برداشته بود و از خانم فروشنده پرسید : کدوم سی دی قشنگتره ؟خانم فروشنده گفت : این یه چیز سلیقه ای هست و من نمیتونم در این مورد کمکتون کنم اما این سی دی که در دست شماست رو من گوش دادم زیباست
بعدش گفت قیمت سی دی چنده ؟
فروشنده :سه هزار تومن ، اون مرد سی دی رو گذاشت و یکی دیگه انتخاب کرد و انگاری قیمت تمام سی دی ها سه هزار تومن بود
مرد: گفت : من پول ندارم فقط همینو دارم و پولهای تو دستشو نشون خانم داد
فروشنده : شرمنده من نمیتونم براتون کاری بکنم !
اون اقا چند تا کتاب دیگه رو قیمت زد و خب همه ی ما میدونیم که قیمت کتا ب هم سر به افلاک میزنه و از سی دی ها گرونتره
بنابراین مجددا همون سی دی رو برداشت و گفت من میخوام همینو بخرم اما پول من همین قدره و....
من به خانم فروشنده اشاره کردم بزار بره من باهاتون حساب میکنم
فروشنده سی دی رو بهش داد و اون اقا خداحافظی کردو رفت .
جلو رفتم تا پول سی دی رو حساب کنم اما اون خانم گفت حالا که قراره کار خیری انجام بشه میخوام خودم توش شریک باشم و از من پول نگرفت
از فروشگاه که اومدیم بیرون علی گفت :مامان این اقا خارجی صحبت میکرد ؟
یاسمن : نه
علی : پس چرا اینجوری حرف میزد ؟
یاسمن: اون مشکل گفتاری داشت ،لکنت زبان شدید داشت
علی : مامان چرا پول نداشت
یاسمن : نمیدونم ، تو دنیایی که ما زندگی میکنیم بعضی از ادمها ممکنه پول برای خریدن یه سی دی هم نداشته باشن ، پول برای خرید مدادهای رنگ و وارنگ ، پول برای پاکن و لباس و حتی پول برای خرید یه بستنی هم نداشته باشن
من و علی هر دو خیلی ناراحت شده بودیم و ...اون روز تفریحمون خراب شد
تجربه سالها زندگی به من یاد داده که هرگز راجب به هیچ کس قضاوت نکنم حتی نسبت به کارتن خوابها و افرادی که تن فروشی میکنند چون هر کدام از ما در شرایط خاص خودمون زندگی میکنیم
این ملاقات چند نکته ی قابل تامل داشت : اولا خانم فروشنده بسیار محترم بود وبسیار عادی با این مرد برخورد کرد دوما این که خیلی سخته که لکنت زبان داشته باشی وسخت تر از اون اینکه حتی قدرت خرید یک سی دی رو نداشته باشی !
خداوندا داشته های من زیاده اما من گاهی شعبان بی مخ میشم !
خداوندا ممنون که به من اونقدر توانایی مالی دادی که شرمنده ی علی شکمو نشم !
وای اگه علی چیزی بخواد و من نتونم بخرم دوست ندارم همچین روزی برسه !....
» فروشگاه بزرگ «
تعطیلات عید رو ما مشهد بودیم ، روزهای خوبی بود، ویکی از تفریحات علی رفتن به فروشگاه بزرگ .... بود
علی فروشگاههای بزرگ رو خیلی دوست داره و به خاطر اون ما هر روز و یا یک روز در میون یه سری به فروشگاه ... میزدیم . گاهی اصلا خرید نداشتیم اما به اصرار علی اقا مجبور میشدیم بریم فروشگاه ، علی وقتی که به اونجا میرسید یه راست میرفت سر سبدهای خرید و یه سبد برمیداشت کاپشن وکلاهشو می انداخت توی سبد و از این سالن به اون سالن سرمیکشید
بیشتر دوروبر شکلاتها و شیرینها و بستنیها میرفت گاهی باید تا مدتی دنبالش میگشتیم تا پیداش میکردیم نگاهش به خوردنیها یه جورایی بوده و هست که ادم خنده اش میگیره من این نگاهشو خیلی دوست دارم نگاهی پر از تمنا !
وهمینطور لبخندشو ،همون لبخندی رو که وقتی بهش اجازه میدم یه انتخاب برای خرید داشته باشه روی لبش میشینه !یک لبخند کج با دنیایی از معنی وبعد هم سردر گمیشو دوست دارم چون خیلی مستاصل میشه برای انتخاب خوراکی! هی اونو برمیداره میاره میذاره توسبد باز نظرش عوض میشه میره یکی دیگه رو میاره واین قصه تا مدتی ادامه داره! گاهی تا پای صندوق میریم اما هنوزعلی تصمیمشو نگرفته ، اون موقع است که دعواش میکنم تا یه تصمیم قاطع بگیره
حالاجالب اینجاست که براش مهم نیست که تو فروشگاه یه عالمه ادم میادو میره چون وقتی بهش اجازه ی خرید میدم دور دهنشو چنان لیسی میزنه که من از خنده میمیرم ! به نظرم مسئولین فروشگاه اگه پای دوربین شون می نشستن و علی رو تماشا میکردن با خودشون فکر میکردن این بچه از اتیوپی اومده ! وسال تا سال نه شیرینی خورده ونه تنقلات !
دوست دارم یه روز این قدر بهش بدم که بخوره و بخوره وبخوره تا ببینم دلش از شیرینی زده میشه یا نه ؟
یکی دیگه از غرفه هایی که علی خیلی دوست داره غرفه ی کتاب هست . غرفه ی کتاب این فروشگاه اخیرا به بیرون فروشگاه منتقل شده یه روز که با علی رفتم براش کتاب بخرم همزمان با ورود ما یه اقا هم وارد غرفه ی کتاب شد
ما به کار خودمون مشغول بودیم اما سبک صحبت کردن و صحبت هایی که بین خانم فروشنده و اون اقا رد و بدل میشد منو کنجکاو کرد تا برگردم و به اون اقا یه نگاهی بندازم
اقایی بود با سن تقریبی سی سال و تو دستش یه اسکناس هزارتومنی و پونصد تومنی !(در مجموع فقط هزارو پانصدتومن پول داشت) با لکنت زبان شدید طوری که به سختی حرفاشو متوجه میشدی
ابتدا قیمت چند تا کتاب رو پرسید و بعد اومد قسمت سی دی ها و در مورد اونها از خانم فروشنده سوال کرد
انتخاب ایشون موسیقی سنتی بود و دو تا سی دی برداشته بود و از خانم فروشنده پرسید : کدوم سی دی قشنگتره ؟خانم فروشنده گفت : این یه چیز سلیقه ای هست و من نمیتونم در این مورد کمکتون کنم اما این سی دی که در دست شماست رو من گوش دادم زیباست
بعدش گفت قیمت سی دی چنده ؟
فروشنده :سه هزار تومن ، اون مرد سی دی رو گذاشت و یکی دیگه انتخاب کرد و انگاری قیمت تمام سی دی ها سه هزار تومن بود
مرد: گفت : من پول ندارم فقط همینو دارم و پولهای تو دستشو نشون خانم داد
فروشنده : شرمنده من نمیتونم براتون کاری بکنم !
اون اقا چند تا کتاب دیگه رو قیمت زد و خب همه ی ما میدونیم که قیمت کتا ب هم سر به افلاک میزنه و از سی دی ها گرونتره
بنابراین مجددا همون سی دی رو برداشت و گفت من میخوام همینو بخرم اما پول من همین قدره و....
من به خانم فروشنده اشاره کردم بزار بره من باهاتون حساب میکنم
فروشنده سی دی رو بهش داد و اون اقا خداحافظی کردو رفت .
جلو رفتم تا پول سی دی رو حساب کنم اما اون خانم گفت حالا که قراره کار خیری انجام بشه میخوام خودم توش شریک باشم و از من پول نگرفت
از فروشگاه که اومدیم بیرون علی گفت :مامان این اقا خارجی صحبت میکرد ؟
یاسمن : نه
علی : پس چرا اینجوری حرف میزد ؟
یاسمن: اون مشکل گفتاری داشت ،لکنت زبان شدید داشت
علی : مامان چرا پول نداشت
یاسمن : نمیدونم ، تو دنیایی که ما زندگی میکنیم بعضی از ادمها ممکنه پول برای خریدن یه سی دی هم نداشته باشن ، پول برای خرید مدادهای رنگ و وارنگ ، پول برای پاکن و لباس و حتی پول برای خرید یه بستنی هم نداشته باشن
من و علی هر دو خیلی ناراحت شده بودیم و ...اون روز تفریحمون خراب شد
تجربه سالها زندگی به من یاد داده که هرگز راجب به هیچ کس قضاوت نکنم حتی نسبت به کارتن خوابها و افرادی که تن فروشی میکنند چون هر کدام از ما در شرایط خاص خودمون زندگی میکنیم
این ملاقات چند نکته ی قابل تامل داشت : اولا خانم فروشنده بسیار محترم بود وبسیار عادی با این مرد برخورد کرد دوما این که خیلی سخته که لکنت زبان داشته باشی وسخت تر از اون اینکه حتی قدرت خرید یک سی دی رو نداشته باشی !
خداوندا داشته های من زیاده اما من گاهی شعبان بی مخ میشم !
خداوندا ممنون که به من اونقدر توانایی مالی دادی که شرمنده ی علی شکمو نشم !
وای اگه علی چیزی بخواد و من نتونم بخرم دوست ندارم همچین روزی برسه !....