1393 / 12 / 28، 08:51 صبح
عید دیدنی سال 93
عمو نوروز داره میاد ، نوروز سال 94و طبعا با اومدن عمونوروز آداب و سنتها هم میان چون جزئی از نوروز و فرهنگ ما هستند مثلِ دیدن دوستان و اشنایان و تبریک سال نو
عید دیدنی سال 93 برای من ماندگار و جاودانه شد !
خاطره ای که هراز چند گاهی مثل فیلم از جلوی چشم من عبور میکنه
جریان از این قرار بود :
ما به اتفاق خواهرم رفتیم خونه ی یکی از دوستان
خونه ای بود زیبا و بسیار با سلیقه تزئین شده بود یه ظرف میوه ی بزرگ روی میز، از انواع میوه ها و اجیل و شکلات و شیرینی .
چه شیرینیهایی! شیرینیهای خونگی ! دست پخت خانم خونه بود !
دلت میخواست همه ی ظرف شیرینی رو بزاری جلوت وتا ته بخوری ! راستشو بخواین گاهی فکر میکنم این خصلت علی که شیرینی زیاد دوست داره به خودم رفته ! چون منم عاشق شیرینی هستم
خلاصه مجلس گرم بود هر دو نفری با هم مشغول صحبت بودن و از اون طرف هم هر از چند گاهی خانم ظرف میوه و شیرینی رو تعارف میکردن و ...
تا اینکه خانم خونه اومدن روبه روی بنده نشستن وپرسیدن :
گل پسرتون چند سالشه ؟
یاسمن:هشت سال
خانم میزبان :کلاس چندم هست ؟
یاسمن : کلاس اول
خانم میزبان : اگه هشت سالشه پس چرا کلاس اوله ؟
یاسمن : علی جان مشکل گفتاری شدید داشت و من مجبور شدم دوباره بزارمش کلاس اول
خانم میزبان : مشکل گفتاری داره یا مشکل ذهنی ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!
یاسمن : نه مشکل گفتاری داره !
دیگه دلم پر از اشوب شد و بیقرار شدم!
دوست داشتم دیس شیرینی رو بردارم و بکوبم توسر خانم میزبان ! دلم میخواست هر چی که خوردم رو روی میز شیشه ای شون بالا بیارم!
از نظر من در کمتر از یک ثانیه همه چیز تغییر کرده بود !
چقدر همه جا زشت وبد رنگ شده بود!
حس میکردم شیرینیهایی که خوردم بد طعم و تلخ بوده اما من اون موقع متوجه ی طعم بد و تلخیشون نشده بودم !
بنظرم میوه های تو ی ظرف هم بد چیده شده بودن و همشون پلاسیده بودن !
خلاصه هر چیزی که در بدوورود از نظرم زیبا بود الان بسیار زشت جلوه میکرد !
خب حالا یه نفر نبود از این زن بپرسه : پسر من مشکل ذهنی داشته باشه یا نداشته باشه به حال تو چه فرقی میکنه ؟ شاید این خانم قرار بود با خوندن یه وِرد مشکل ذهنی پسر منو برطرف کنه !
یه نفر نبودبه این خانم بگه: انیشتین، من که توی سبد ژنهای خدا نمیتونستم دست ببرم و ژنهای سالم رو برای بچم جمع کنم !
یه نفر نبود بهش بگه این قدر غم به دل ماها هست تو دیگه لطفا فرزانگی نکن و با جملات خردمندانه ات نمک رو زخم دل ما نپاش !
دلم میخواست میتونستم توی جمجمه شو ببینم!
ببینم واقعا توی این جمجمه که یه همچین سوال نفیسی ازش بیرون اومد مغزه یا گچ ؟!
دلم میخواست بهش بگم ابله ژنهای تو که معیوب تره تا ژنهای پسر من !
خداروشکر پسر من دیگه باعث ازار و اذیت کسی نمیشه ولی تو با این سن و سالت هنوز نمی فهمی که نباید از یه مادر یه همچین سوالی بکنی !
خلاصه من دیگه تا اخر خفه خون گرفته بودم داشتم با خدا دعوا میکردم که چرا چنین است و چنان !
خداروشکر که علی دور نشسته بود و حواسش نبود که این خانم این سوال رو از من پرسید !
بلاخره میهمانی تموم شد و ما اومدیم بیرون ، بعدش به خواهرم گفتم متوجه شدی این خانم چه سوال زشتی از من پرسید؟
خواهرم گفت اره ، مهم نیست بهش فکر نکن ، ادمها به اندازه ی شعورشون حرف میزنن و شعور این زن در همین حد و اندازه بوده !
خواهرم درست می گفت اما بعضی حرفها رو نمیشه به همین راحتی ازشون گذشت و بهشون فکر نکرد!
بعضی حرفها روی صفحه ی دل و مغز ما برای همیشه حک میشن و بعدها میشن: خاطرات تلخ و شیرینِ زندگی ما ادمها 93/12/27
عمو نوروز داره میاد ، نوروز سال 94و طبعا با اومدن عمونوروز آداب و سنتها هم میان چون جزئی از نوروز و فرهنگ ما هستند مثلِ دیدن دوستان و اشنایان و تبریک سال نو
عید دیدنی سال 93 برای من ماندگار و جاودانه شد !
خاطره ای که هراز چند گاهی مثل فیلم از جلوی چشم من عبور میکنه
جریان از این قرار بود :
ما به اتفاق خواهرم رفتیم خونه ی یکی از دوستان
خونه ای بود زیبا و بسیار با سلیقه تزئین شده بود یه ظرف میوه ی بزرگ روی میز، از انواع میوه ها و اجیل و شکلات و شیرینی .
چه شیرینیهایی! شیرینیهای خونگی ! دست پخت خانم خونه بود !
دلت میخواست همه ی ظرف شیرینی رو بزاری جلوت وتا ته بخوری ! راستشو بخواین گاهی فکر میکنم این خصلت علی که شیرینی زیاد دوست داره به خودم رفته ! چون منم عاشق شیرینی هستم
خلاصه مجلس گرم بود هر دو نفری با هم مشغول صحبت بودن و از اون طرف هم هر از چند گاهی خانم ظرف میوه و شیرینی رو تعارف میکردن و ...
تا اینکه خانم خونه اومدن روبه روی بنده نشستن وپرسیدن :
گل پسرتون چند سالشه ؟
یاسمن:هشت سال
خانم میزبان :کلاس چندم هست ؟
یاسمن : کلاس اول
خانم میزبان : اگه هشت سالشه پس چرا کلاس اوله ؟
یاسمن : علی جان مشکل گفتاری شدید داشت و من مجبور شدم دوباره بزارمش کلاس اول
خانم میزبان : مشکل گفتاری داره یا مشکل ذهنی ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!
یاسمن : نه مشکل گفتاری داره !
دیگه دلم پر از اشوب شد و بیقرار شدم!
دوست داشتم دیس شیرینی رو بردارم و بکوبم توسر خانم میزبان ! دلم میخواست هر چی که خوردم رو روی میز شیشه ای شون بالا بیارم!
از نظر من در کمتر از یک ثانیه همه چیز تغییر کرده بود !
چقدر همه جا زشت وبد رنگ شده بود!
حس میکردم شیرینیهایی که خوردم بد طعم و تلخ بوده اما من اون موقع متوجه ی طعم بد و تلخیشون نشده بودم !
بنظرم میوه های تو ی ظرف هم بد چیده شده بودن و همشون پلاسیده بودن !
خلاصه هر چیزی که در بدوورود از نظرم زیبا بود الان بسیار زشت جلوه میکرد !
خب حالا یه نفر نبود از این زن بپرسه : پسر من مشکل ذهنی داشته باشه یا نداشته باشه به حال تو چه فرقی میکنه ؟ شاید این خانم قرار بود با خوندن یه وِرد مشکل ذهنی پسر منو برطرف کنه !
یه نفر نبودبه این خانم بگه: انیشتین، من که توی سبد ژنهای خدا نمیتونستم دست ببرم و ژنهای سالم رو برای بچم جمع کنم !
یه نفر نبود بهش بگه این قدر غم به دل ماها هست تو دیگه لطفا فرزانگی نکن و با جملات خردمندانه ات نمک رو زخم دل ما نپاش !
دلم میخواست میتونستم توی جمجمه شو ببینم!
ببینم واقعا توی این جمجمه که یه همچین سوال نفیسی ازش بیرون اومد مغزه یا گچ ؟!
دلم میخواست بهش بگم ابله ژنهای تو که معیوب تره تا ژنهای پسر من !
خداروشکر پسر من دیگه باعث ازار و اذیت کسی نمیشه ولی تو با این سن و سالت هنوز نمی فهمی که نباید از یه مادر یه همچین سوالی بکنی !
خلاصه من دیگه تا اخر خفه خون گرفته بودم داشتم با خدا دعوا میکردم که چرا چنین است و چنان !
خداروشکر که علی دور نشسته بود و حواسش نبود که این خانم این سوال رو از من پرسید !
بلاخره میهمانی تموم شد و ما اومدیم بیرون ، بعدش به خواهرم گفتم متوجه شدی این خانم چه سوال زشتی از من پرسید؟
خواهرم گفت اره ، مهم نیست بهش فکر نکن ، ادمها به اندازه ی شعورشون حرف میزنن و شعور این زن در همین حد و اندازه بوده !
خواهرم درست می گفت اما بعضی حرفها رو نمیشه به همین راحتی ازشون گذشت و بهشون فکر نکرد!
بعضی حرفها روی صفحه ی دل و مغز ما برای همیشه حک میشن و بعدها میشن: خاطرات تلخ و شیرینِ زندگی ما ادمها 93/12/27