1393 / 12 / 16، 06:59 عصر
باز هم یکشنبه ای دیگر....
روزهای یکشنبه رو دوست ندارم چون وقتی علی میاد اکثرا شاکی هست !
اخه یکشنبه ها ورزش داره و به دنبال ساعت ورزش ، رفتن تو حیاط و تیره شدن عینک علی اون هم با دید دو دهم خب مکافات داره .
یکشنبه ی هفته ی گذشته علی از مدرسه اومد .وقتی علی از بیرون میاد خب عینکش تیره هست و کمی زمان میبره تا محیط خونه رو ببینه
از قضا ما یه مهمان داشتیم من برای اینکه علی متوجه حضور مهمان بشه به علی گفتم : علی جان ما یه مهمان داریم اما باز هم علی با تاخیر سلام کرد انگاری داشت دنبالش میگشت !
خلاصه بابا ش بهش گفت : علی مدرسه خوش گذشت ؟ علی گفت: آره !
اما من متوجه بودم که شلوار و بلوز علی خاکی شده و حدس زدم که صددرصد باز علی افتاده !
خلاصه علی اومد تو آشپزخونه پیش من و گفت : مامان برو چسبها رو بیار ! ازش پرسیدم چی شده علی جون ؟
گفت : مامان حسابی زمین خوردم . آره دیگه دستش و پاهاش کبود و زخمی شده بود
انگاری مدرسه رو داشتن تعمیر میکردن و یه مقدار اجر ریخته بودن تو مدرسه و علی هم رو اجرها افتاده بود
بعد که چسب رو زخمش گذاشتم گفتم خب چرا اینقدر دیر به آقا سلام دادی ؟ گفت: مامان من ندیدمش !خب اینم ازمن و سوال کارشناسی شده ی من ! حالا این سوال بود !
خلاصه دلم کباب شد ! خدایا اگه عینک نزنه نمیشه اگه عینک بزنه این جوری میشه حالا میگی چه کار کنم ؟
(تصمیم گرفتم خاطرات علی رو ساده و حتی الامکان کوتاه و به روز بنویسم این جوری هم دوستان اذیت نمی شن و هم وقت خودم کمتر گرفته میشه و اینکه میتونم خاطراتشو تمام و کمال بنویسم )
روزهای یکشنبه رو دوست ندارم چون وقتی علی میاد اکثرا شاکی هست !
اخه یکشنبه ها ورزش داره و به دنبال ساعت ورزش ، رفتن تو حیاط و تیره شدن عینک علی اون هم با دید دو دهم خب مکافات داره .
یکشنبه ی هفته ی گذشته علی از مدرسه اومد .وقتی علی از بیرون میاد خب عینکش تیره هست و کمی زمان میبره تا محیط خونه رو ببینه
از قضا ما یه مهمان داشتیم من برای اینکه علی متوجه حضور مهمان بشه به علی گفتم : علی جان ما یه مهمان داریم اما باز هم علی با تاخیر سلام کرد انگاری داشت دنبالش میگشت !
خلاصه بابا ش بهش گفت : علی مدرسه خوش گذشت ؟ علی گفت: آره !
اما من متوجه بودم که شلوار و بلوز علی خاکی شده و حدس زدم که صددرصد باز علی افتاده !
خلاصه علی اومد تو آشپزخونه پیش من و گفت : مامان برو چسبها رو بیار ! ازش پرسیدم چی شده علی جون ؟
گفت : مامان حسابی زمین خوردم . آره دیگه دستش و پاهاش کبود و زخمی شده بود
انگاری مدرسه رو داشتن تعمیر میکردن و یه مقدار اجر ریخته بودن تو مدرسه و علی هم رو اجرها افتاده بود
بعد که چسب رو زخمش گذاشتم گفتم خب چرا اینقدر دیر به آقا سلام دادی ؟ گفت: مامان من ندیدمش !خب اینم ازمن و سوال کارشناسی شده ی من ! حالا این سوال بود !
خلاصه دلم کباب شد ! خدایا اگه عینک نزنه نمیشه اگه عینک بزنه این جوری میشه حالا میگی چه کار کنم ؟
(تصمیم گرفتم خاطرات علی رو ساده و حتی الامکان کوتاه و به روز بنویسم این جوری هم دوستان اذیت نمی شن و هم وقت خودم کمتر گرفته میشه و اینکه میتونم خاطراتشو تمام و کمال بنویسم )