1393 / 11 / 30، 01:21 عصر
قصه ی ابر کوچولو
سلام به شکر پنیر دوست داشتنی خودم
شکرم حالم اصلا خوش نیست ، حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس رو ندارم ، حتی سرو دل دعوا کردن هم ندارم اگه یه نفر به من تنه هم بزنه حوصله ی برگشتن و نگاه کردن بهش رو ندارم، جواب تلفن روهم دوست ندارم که بدم و پیامهایی هم که میاد یکی درمیون میخونم !
دوست ندارم حتی صورتمو بشورم ، لباس عوض کنم و یا حمام برم ، اره تعطیلم ! تعطیلِ تعطیل ! مثل طبیعت مثل خانم و آقای ابر !
طبیعت هم انگار مشکلی داره اونطور که باید وظایفشو انجام نمیده شاید ابرهای اسمون هم پسرشون ارپی داره چون تو این فصل که باید ببارند ، نباریدن و همه جا خشک وهمه ی نگاهها به اسمون !
شاید دل خانم ابر هم پر و گرفته است چون پسر کوچولوش داره بزرگ میشه و کم به کم اختاپوس رو داره میشناسه و خب حتما هر روز شکوایه داره و دل مامانشو خون میکنه !
شاید ابر کوچولو از مدرسه میاد و به مامانش میگه :
مامان چشمام امروز باز وبسته میشد !خب حتما گاهی چشمای ابر کوچولوی قصه ی ما تار میشده اما اون نمی تونسته اصطلاح تار رو بکار ببره به خانم ابر گفته چشمام بازو بسته میشه !
شاید ابرکوچولو میاد میگه مامان امروز کتاب زیاد خوندم چشمام درد میکنه و یا میگه سر درد دارم !
شاید یه روز ورزش داشته و از قضا معلم ابر کوچولو نیامده مدرسه و ابر کوچولو توحیاط مدرسه با دوستاش میخواسته بازی کنه البته اون به دوستاش گفته من نباید تو افتاب باشم اما دوستاش چون بچه بودن حرفشو گوش نکردن و ابر کوچولو روبرو ی افتاب بوده و عینکش تیره شده و خب ابر کوچولوی قصه ی ما کم بینا بود و وقتی عینکش تیره شده نه دوستاش رو خوب میدیده ونه توپ رو !
بادل پُر میاد پیش مامانش و میگه :
پس کی از دست این عینک من راحت میشم ؟ من امروز بچه ها رو مثل غولهای سیاه می دیدم و توپ رو که اصلا نمی دیدم !
خانم ابر دلش شُرحه شُرحه میشه پسر کوچولوشو در آغوش میگیره و بهش میگه همه چیز به زودی تمام میشه فقط باید تو صبور باشی شاید وقتی کلاس ششم بری به امید خدا همه چیز درست میشه !
شاید یه روز آقای ابر میخواسته پسر کوچولوشو ببره بیرون و با هم یه گشت و گذار مردونه داشته باشن از قضا مشکلی تو آسمون پیش میاد و برای آقای ابر جلسه میزارن و این میشه که ابر کوچولو ناراحت میشه وباز میره پیش مامانش و میگه مامان الان شب میشه و من دیگه جایی رو نمی بینم پس بابا کی میاد دنبال من که با هم بریم بگردیم
شاید یه روز ابر کوچولو باید یه کار دستی درست میکرده از زمستون از برف . بنابراین با مامانش مشغول میشه، مشغول درست کردن ادم برفی و یه درخت تنها که روش برف نشسته .
خانم ابر اول روی کارتن یه ادم برفی میکشه که ابر کوچولو روش پنبه بچسبونه ، خانم ابر به پسرش میگه پسرم با دقت باید پنبه هارو بچسبونی که از شکم آدم برفی بیرون نیاد تا کاردستیت قشنگ بشه اما ابر کوچولو خطهایی رو که مامانش روی کارتن کشیده رو نمی بینه و میگه مامان من چشمام خط رو نمی بیینه !
خانم ابر خوب میدونه که اختاپوس مشغوله و خوبِ خوب کارشو داره انجام میده ! بنابراین به پسرش میگه مهم نیست من کمکت میکنم
این جملات مثل یه خنجر زهر الود میشینه تو قلب خانم و اقای ابر و یقیننا اونا هر روز بیشتر تو خودشون میرن و این قدر دل مرده میشن که یادشون میره در غرب کشور مردم دارن به جای اکسیژن خاک استنشاق می کنن
خب ناراحت نباشین آسمونیها حال و احوال ما زمینیها هم مثل شماست ماهم نگاهمون بی فروغ شده ، خاموش و سرد !
ما هم خسته ایم از چوپانهای دروغگوی مدرن امروز !
آره خسته هستیم از دروغهای دکتر استفان رز و ژان بنت و رابین علی ! اخه هر چند وقتی میان داد میزنن:
کجایین اهالی شهر آرپی و اشتارگات ! ژن آمد ژن امد
ماهم بدو با سرو پای برهنه میدویم که به استقبال ژنها بریم ! بعدش وقتی بهشون میرسیم می بینیم هنوز ژنی در کار نیست !
و باز دوباره:کجایین بیایین ژن آمد ژن آمد
باز خوشحال میشیم و بعضی ها از شدت خوشحالی خودشونو از پنجره میندازن پایین و یا از بس که عجله می کنن از پله های ساختمون می افتن و این میشه که دلشون تو این افتادن ها و بلند شدنها میشکنه
کاش محققین می دونستنن که جملاتشون چه تاثیری در زندگی ما !
کاش میدونستن انتظار چقدر سخته !
کاش میدونستن تحمل زجر فرزند چقدر سخته !
میدونی علی تو بخش تالاسمی ما یه مادر بود که نگاهش خیلی بی فروغ بود آره مامان محجوبه ! اون موقع من هنوز اختاپوس رو نمی شناختم هنوز تاج خوشبختی رو سرم بود همش با خودم میگفتم از چشمای مامان محجوبه میشه فهمید که این خانم بسیار افسرده هست !
حالا توآیینه که نگاه می کنم چشمای مامان محجوبه رو می بینم !
سلام به شکر پنیر دوست داشتنی خودم
شکرم حالم اصلا خوش نیست ، حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس رو ندارم ، حتی سرو دل دعوا کردن هم ندارم اگه یه نفر به من تنه هم بزنه حوصله ی برگشتن و نگاه کردن بهش رو ندارم، جواب تلفن روهم دوست ندارم که بدم و پیامهایی هم که میاد یکی درمیون میخونم !
دوست ندارم حتی صورتمو بشورم ، لباس عوض کنم و یا حمام برم ، اره تعطیلم ! تعطیلِ تعطیل ! مثل طبیعت مثل خانم و آقای ابر !
طبیعت هم انگار مشکلی داره اونطور که باید وظایفشو انجام نمیده شاید ابرهای اسمون هم پسرشون ارپی داره چون تو این فصل که باید ببارند ، نباریدن و همه جا خشک وهمه ی نگاهها به اسمون !
شاید دل خانم ابر هم پر و گرفته است چون پسر کوچولوش داره بزرگ میشه و کم به کم اختاپوس رو داره میشناسه و خب حتما هر روز شکوایه داره و دل مامانشو خون میکنه !
شاید ابر کوچولو از مدرسه میاد و به مامانش میگه :
مامان چشمام امروز باز وبسته میشد !خب حتما گاهی چشمای ابر کوچولوی قصه ی ما تار میشده اما اون نمی تونسته اصطلاح تار رو بکار ببره به خانم ابر گفته چشمام بازو بسته میشه !
شاید ابرکوچولو میاد میگه مامان امروز کتاب زیاد خوندم چشمام درد میکنه و یا میگه سر درد دارم !
شاید یه روز ورزش داشته و از قضا معلم ابر کوچولو نیامده مدرسه و ابر کوچولو توحیاط مدرسه با دوستاش میخواسته بازی کنه البته اون به دوستاش گفته من نباید تو افتاب باشم اما دوستاش چون بچه بودن حرفشو گوش نکردن و ابر کوچولو روبرو ی افتاب بوده و عینکش تیره شده و خب ابر کوچولوی قصه ی ما کم بینا بود و وقتی عینکش تیره شده نه دوستاش رو خوب میدیده ونه توپ رو !
بادل پُر میاد پیش مامانش و میگه :
پس کی از دست این عینک من راحت میشم ؟ من امروز بچه ها رو مثل غولهای سیاه می دیدم و توپ رو که اصلا نمی دیدم !
خانم ابر دلش شُرحه شُرحه میشه پسر کوچولوشو در آغوش میگیره و بهش میگه همه چیز به زودی تمام میشه فقط باید تو صبور باشی شاید وقتی کلاس ششم بری به امید خدا همه چیز درست میشه !
شاید یه روز آقای ابر میخواسته پسر کوچولوشو ببره بیرون و با هم یه گشت و گذار مردونه داشته باشن از قضا مشکلی تو آسمون پیش میاد و برای آقای ابر جلسه میزارن و این میشه که ابر کوچولو ناراحت میشه وباز میره پیش مامانش و میگه مامان الان شب میشه و من دیگه جایی رو نمی بینم پس بابا کی میاد دنبال من که با هم بریم بگردیم
شاید یه روز ابر کوچولو باید یه کار دستی درست میکرده از زمستون از برف . بنابراین با مامانش مشغول میشه، مشغول درست کردن ادم برفی و یه درخت تنها که روش برف نشسته .
خانم ابر اول روی کارتن یه ادم برفی میکشه که ابر کوچولو روش پنبه بچسبونه ، خانم ابر به پسرش میگه پسرم با دقت باید پنبه هارو بچسبونی که از شکم آدم برفی بیرون نیاد تا کاردستیت قشنگ بشه اما ابر کوچولو خطهایی رو که مامانش روی کارتن کشیده رو نمی بینه و میگه مامان من چشمام خط رو نمی بیینه !
خانم ابر خوب میدونه که اختاپوس مشغوله و خوبِ خوب کارشو داره انجام میده ! بنابراین به پسرش میگه مهم نیست من کمکت میکنم
این جملات مثل یه خنجر زهر الود میشینه تو قلب خانم و اقای ابر و یقیننا اونا هر روز بیشتر تو خودشون میرن و این قدر دل مرده میشن که یادشون میره در غرب کشور مردم دارن به جای اکسیژن خاک استنشاق می کنن
خب ناراحت نباشین آسمونیها حال و احوال ما زمینیها هم مثل شماست ماهم نگاهمون بی فروغ شده ، خاموش و سرد !
ما هم خسته ایم از چوپانهای دروغگوی مدرن امروز !
آره خسته هستیم از دروغهای دکتر استفان رز و ژان بنت و رابین علی ! اخه هر چند وقتی میان داد میزنن:
کجایین اهالی شهر آرپی و اشتارگات ! ژن آمد ژن امد
ماهم بدو با سرو پای برهنه میدویم که به استقبال ژنها بریم ! بعدش وقتی بهشون میرسیم می بینیم هنوز ژنی در کار نیست !
و باز دوباره:کجایین بیایین ژن آمد ژن آمد
باز خوشحال میشیم و بعضی ها از شدت خوشحالی خودشونو از پنجره میندازن پایین و یا از بس که عجله می کنن از پله های ساختمون می افتن و این میشه که دلشون تو این افتادن ها و بلند شدنها میشکنه
کاش محققین می دونستنن که جملاتشون چه تاثیری در زندگی ما !
کاش میدونستن انتظار چقدر سخته !
کاش میدونستن تحمل زجر فرزند چقدر سخته !
میدونی علی تو بخش تالاسمی ما یه مادر بود که نگاهش خیلی بی فروغ بود آره مامان محجوبه ! اون موقع من هنوز اختاپوس رو نمی شناختم هنوز تاج خوشبختی رو سرم بود همش با خودم میگفتم از چشمای مامان محجوبه میشه فهمید که این خانم بسیار افسرده هست !
حالا توآیینه که نگاه می کنم چشمای مامان محجوبه رو می بینم !