1393 / 11 / 19، 12:12 عصر
(آخرین ویرایش در این ارسال: 1393 / 11 / 19، 12:40 عصر، توسط علی کوچولو.)
میخوام یه خاطره بنویسم تا ازاین فاز دربیاین نکه من لئون تولستوی هستم !
سال چهارم دبیرستان بودم ما چهار نفر دوست و یکدل بودیم و اعتراف می کنم که از همه بدجنس تر من بودم ! البته بدجنس که نه شیطون بودم بسیار سرحال و قبراق و بذله گو
مسیر دبیرستان از خونه خیلی دور بود و ما چهار تایی هر روز این مسیر رو پیاده طی میکردیم وای چه روزهای خوشی که زود گذشت و من قدرشونو نفهمیدم
یه روز زمستونی بود و شب قبلش بارون آمده بود من و دوستام تو حال خودمون بودیم حرف میزدیم و میرفتیم تا این که به یه کوچه رسیدم
یه پسر جوون که به نظر میرسید اون هم محصل هست که شاید دانشجو هم بود با سرعت داشت از کوچه میومد تقریبا میشه گفت میدوید و از قضا ما هم بی خبر یه دفعه پسره با شدت خورد به دوستم راضیه
اون اقای جوان چنان به راضیه خورد که کلاسور راضیه پرت شد جلوی پامون و تمام کتاباش و دفتراش افتادن تو ابهای لجن و گل آلود در این میون دوتا حلقه ی مشکی هم از داخل کلاسور راضیه افتاد بیرون واز بخت بد عین تایر ماشین قل قل قل زد ورفت جلوی مردمی که برای اتوبوس منتظر بودن !
من مونده بودم که اینا چین ؟
خلاصه پسره کلی معذرت خواهی بعد هم کتابا و دفترهای راضیه رو برداشت و با دست پاچگی با استین کاپشنش پاک کرد و گذاشتش تو کلاسور و درواقع فاتحه ی کتابها رو بیشتر خوند وتا دلتون بخواد سرخ شده بود
حالا مونده بود اون دو تا جسم سیاه که جلوی جمعیت افتاده بودن ! خب راستش همه هم داشتن به این صحنه ی مضحک می خندیدن !پسره رفت اونا رو هم ورداشت و یه نگاهی انداخت و دوباره به کاپشنش مالید و دادش به راضیه ! و صد البته لبخند بسیار با معنایی رو لبش داشت
فکر می کنید اون اجسام سیاهی که از توی کلاسور قل زده بود و باعث خنده ی همه شده بود چی بودن ؟
زمان ما یه جورابهای شیشه ای بالا زانو بود که بیشتر خانمها از اونا استفاده می کردن اون اجسام سیاه جورابهای نشسته ی راضیه جان بود که در جیب کلاسورش گذاشته بود !!!!
خلاصه تا مدتها میخندیدم هر وقت اون پسر رومیدیدیم خندمون میگرفت و همیشه خاطره ی سبز جوراب نشسته های راضیه ی تنبل برای من خنده به ارمغان میاره !
دوستتون دارم دنیا ارز ش غم خوردن نداره با شما هستم داداش سراج افسانه خانم و خدیجه ی عزیز
سال چهارم دبیرستان بودم ما چهار نفر دوست و یکدل بودیم و اعتراف می کنم که از همه بدجنس تر من بودم ! البته بدجنس که نه شیطون بودم بسیار سرحال و قبراق و بذله گو
مسیر دبیرستان از خونه خیلی دور بود و ما چهار تایی هر روز این مسیر رو پیاده طی میکردیم وای چه روزهای خوشی که زود گذشت و من قدرشونو نفهمیدم
یه روز زمستونی بود و شب قبلش بارون آمده بود من و دوستام تو حال خودمون بودیم حرف میزدیم و میرفتیم تا این که به یه کوچه رسیدم
یه پسر جوون که به نظر میرسید اون هم محصل هست که شاید دانشجو هم بود با سرعت داشت از کوچه میومد تقریبا میشه گفت میدوید و از قضا ما هم بی خبر یه دفعه پسره با شدت خورد به دوستم راضیه
اون اقای جوان چنان به راضیه خورد که کلاسور راضیه پرت شد جلوی پامون و تمام کتاباش و دفتراش افتادن تو ابهای لجن و گل آلود در این میون دوتا حلقه ی مشکی هم از داخل کلاسور راضیه افتاد بیرون واز بخت بد عین تایر ماشین قل قل قل زد ورفت جلوی مردمی که برای اتوبوس منتظر بودن !
من مونده بودم که اینا چین ؟
خلاصه پسره کلی معذرت خواهی بعد هم کتابا و دفترهای راضیه رو برداشت و با دست پاچگی با استین کاپشنش پاک کرد و گذاشتش تو کلاسور و درواقع فاتحه ی کتابها رو بیشتر خوند وتا دلتون بخواد سرخ شده بود
حالا مونده بود اون دو تا جسم سیاه که جلوی جمعیت افتاده بودن ! خب راستش همه هم داشتن به این صحنه ی مضحک می خندیدن !پسره رفت اونا رو هم ورداشت و یه نگاهی انداخت و دوباره به کاپشنش مالید و دادش به راضیه ! و صد البته لبخند بسیار با معنایی رو لبش داشت
فکر می کنید اون اجسام سیاهی که از توی کلاسور قل زده بود و باعث خنده ی همه شده بود چی بودن ؟
زمان ما یه جورابهای شیشه ای بالا زانو بود که بیشتر خانمها از اونا استفاده می کردن اون اجسام سیاه جورابهای نشسته ی راضیه جان بود که در جیب کلاسورش گذاشته بود !!!!
خلاصه تا مدتها میخندیدم هر وقت اون پسر رومیدیدیم خندمون میگرفت و همیشه خاطره ی سبز جوراب نشسته های راضیه ی تنبل برای من خنده به ارمغان میاره !
دوستتون دارم دنیا ارز ش غم خوردن نداره با شما هستم داداش سراج افسانه خانم و خدیجه ی عزیز