1393 / 10 / 1، 12:18 عصر
ششمین جلسه ی بریل
سلام شکر پنیرم ، بلاخره حروف الفبای بریل تمام شد ! اره عزیزم کاری که به نظر من بسیار سخت ومشکل می اومد به همت آقای حسینی و مهارتش در امرتدریس وارتباط برقرار کردن با تو بسیار سهل و آسان تمام شد !به همین راحتی !
تو داری این روزها فقط کلمه و جمله های کوچک تمرین می کنی .فدای دستای تپل کوچولوت بشم تند می نویسی اما کُند میخونی ، چون هنوز مهارت کامل در خوندن نداری
شکرم ،کره ی زمین یه خورشید داره و خورشیدش ثابت هست ، دل ما ادمها از جهاتی شبیه کره ی زمین هست چون اون هم نیاز به خورشید داره خورشیدی که دل ما رو روشن کنه ، خورشیدی که دل مار و گرم کنه ، خورشیدی که چراغ راه دلمون بشه !!!!
آره حتما تعجب کردی ، تعجب نکن با گذشت زمان پی به حرفای من میبری
از نظر من خورشید دل ما نقشش بسیار پر رنگ تراز خورشید خانم تو آسمونه ! چون اگه آسمون دل ما ابری باشه و خورشیدش پشت ابرهای غم و غصه پنهون باشه حتی در روشنایی روز هم راهتو گم میکنی ، و گاها اصلا نمی تونی راه بری چه برسه به این که در مسیر درست راه بری
حتی در گرمترین فصل سال هم احساس سوز و سرما میکنی ، من این سرما رو مثل خیلی از ادم بزرگها بارها و بارها تجربه کردم
شکر پنیرم تو تا به حال سه تا خورشید در زندگیت داشتی اولین خورشید زندگی تو خانم قرایی بود ، اره معلم گفتار درمانی تو بود که نقش بزرگی در زندگی تو داشت اون پیله ی تنهایی تورو پاره کرد و وتو رو تبدیل به یک پروانه ی زیبا و خوش نقش و نگار کرد او به تو پرواز کردن رو یاد داد
تو یه کرم بودی که دور خودت یه پیله درست کرده بودی ، پیله ی تو زشت بود و من هر بار با دیدن اون پیله قالب تهی می کردم اما نمی تونستم کمکت کنم. خورشید خانمی کوشا و با سواد از قوم بلوچ اومدو اروم اروم پیله ی تو رو پاره کرد و توروبا دنیای جدید آشنا کرد
دومین خورشید زندگی تو آقای سروش بود شاید تو شناخت زیادی از ایشون نداشته باشی اما این آقا نیز نقش مهمی در زندگی من و تو داشته اون مامان افسرده و دلمرده ی تو رو از زمین بلند کرد و چون من از خمودگی دراومدم بالطبع اثراتش در زندگی تو بسیار ملموس تر بود اما تو هنوز قادر به درک این چیزها نیستی
و اما سومین خورشید زندگی تو اقای حسینی بوده و هست ، همون که تو خیلی دوستش داری ، همون که دائم به من سفارش میکنی مامان یه وقت به اقای حسینی نگی که من فلان کارو کردم ، مامان یه وقت منو لو ندی که من درس نخوندم و....
یادم میاد وقتی که اداره ی آموزش و پرورش کودکان استثنایی رفتم و در رابطه با مشکل تو صحبت کردم و اونا گفتند: مشکل بینایی پسر شما پیشرونده است وباید بریل رو یاد بگیره ،پسر شما الان کوچک هست و حس لامسه ی اون امادگی بیشتری داره و بریل روسریع یاد میگیره اما هرچه زمان بگذره پذیرش و آموزش بریل براش سخت ترخواهد بود
در واقع آقای حسینی معلم خصوصی تو هست چون آموزش و پرورش یک نابینا رو برای آموزش تو فرستاده بود که من نپذیرفتم برای اینکه فکر میکردم از نظر روحی برای تو مناسب نیست که یه نابینا آموزش تورو به عهده بگیره.
این شد که آقای حسینی پا در زندگی منو تو گذاشت !
وای مامان چقدر اول ازش بدم میامد ، چقدر از این اقا متنفر بودم . چند روزی میشد که شمارشو گرفته بودم که باهاشون تماس بگیرم و در رابطه با آموزش تو با ایشون صحبت کنم اما مامان من فکر می کردم اون یه گرگه ، آره فکر میکردم اون گرگ تو قصه ی شنل قرمزی هست که تو دنیای واقعی پا گذاشته و قراره به جای شنل قرمزی شکر پنیر منو بخوره !!
خیلی برام سخت بود که باهاش تماس بگیرم ، اما بلاخره تماس گرفتم خیلی گرم جواب منو داد و گفت میخواد با خانواده اش بیاد و ارتباط خانوادگی برقرار کنه!
وقتی صحبتم تمام شد به بابات گفتم : من از دیدن این آقا حالم به هم میخوره حالا قرار زن و بچه شو هم بیاره چه پرو.....
اون اومد با خانمش و دختر کوچولوش نه خودش شبیه گرگ بود و نه بچش و نه همسرش ! اونا بسیار دوست داشتنی بودند
میدونی چرا فکر میکردم اون یه گرگه ؟ چون من شجاعت و آمادگی پذیرش یک حقیقت تلخ رو نداشتم ! شکرم آدمها هر چقدر هم با شعورو منطقی باشند اما یه جاهایی کم میارن ، یه جاهایی دوست دارن جا خالی بدن ، یه جاهایی رو دوست دارن نبینن ، یه جاهایی رو در زندگیشون چند نقطه میزارن و دیگه میخوان بهش فکر نکنند و شونه خالی می کنند!
ما آدمها توی دلمون یه صندوقچه داریم ! آره تعجب نکن گاهی این صندوقچه خیلی سنگینه و حملش بسیار سخت و طاقت فرساست اما چاره ای نیست باید با خودت حملش کنی رو در این صندو قچه یه قفله ، یه قفل بزرگ که کلیدش به دست خودته. میدونی ما توی اون صندوقچه چی میزاریم رازها و واقعیتهای تلخ زندگیمونو....گاهی دردها و رنجهای ما اونقدر حجم شون زیاده که از صندوقچه ی دلمون سرازیر میشن و بیرون میریزن ! اگه گفتی به کجا میریزن ؟ آره میریزن به دریای دلمون ! تعجب کردی ؟ تعجب نکن ما تو دلمون یه دریا هم داریم ! اون صندوقچه مثل یه کشتی هست که شناور توی دل ما ، توی دل ما جزرو مد میشه ! واقعیتهای زندگی ما جزر ومد بوجود میارن ، بعضی وقتها طوفانهای وحشتناکی رخ میده، موجهای سنگین میخوره به ساحل دلمون و گاهی این موجها این قدر سنگینه که صخره ها رو خورد میکنه و میشکنه و صخره های سنگی بلور از چشمای ما چکه چکه میوفته پایین ...
نازنین من !یه وقتایی پیش میاد که دیگه از جزر و مد و دریا و طوفان و اون صندوقچه بیزار میشی و اصطلاحا می بُری دیگه با خودت میگی بیخیال هر چی میخواد بشه، بشه !به جای گریه میخندی مثل احمق ها ! دلت طوفانیه اما دیگه تو نمی تونی گریه کنی فقط میخندی و میخندی برای همین میگن هر کسی زیاد میخنده دلش غمگین تره!!! ...
شکرم بیخیال این نیز خواهد گذشت....
در مورد تو،من نمی خواستم بپذیرم که تو روزی ممکنه به خط بریل نیاز داشته باشی واین راز رو من دراون صندوقچه قایم کرده بودم!!!
آقای حسینی ، سومین خورشید زندگی تو، داره تو رو اماده می کنه برای روزهای آینده برای روزهایی که شاید کمی سخت باشه، اون داره در زندگیِ تو یک دریچه ی جدید میسازه !شاید یه روز به این دریچه نیاز داشته باشی ....
علی کوچولو مدتهاست اختاپوس با تمسخر یه سوال تکراری رو ازمن می پرسه که اگر به درمان معتقدی و ایمان داری پس آقای حسینی و خانم پرکینزدر خونه ی تو چه کار می کنند ؟
راستشو بخوای با این سوالش ته دلم خالی میشه ! دیشب جواب سوالشو بهش دادم ،گفتم :اگر چه علم رو به پیشرفته و گرچه هر روز ما شاهد کشفیات و ابداعات جدید هستیم اما باید آمادگی لازم برای برخورد و رویارویی با مشکل رو داشته با شیم
اولا" این جوری پسر من یه خط جدید یاد میگیره واین خودش یه مهارت ویه هنرِ دوما" با یادگیری بریل پسر من یه قدم از تو جلوتره، سوما" درمان تیغ دو لبه است کسی نمیدونه چی بشه و چی نشه
اختاپوس خندید و گفت : پس هنوز هم برگ برنده در دست منه !!!
سلام شکر پنیرم ، بلاخره حروف الفبای بریل تمام شد ! اره عزیزم کاری که به نظر من بسیار سخت ومشکل می اومد به همت آقای حسینی و مهارتش در امرتدریس وارتباط برقرار کردن با تو بسیار سهل و آسان تمام شد !به همین راحتی !
تو داری این روزها فقط کلمه و جمله های کوچک تمرین می کنی .فدای دستای تپل کوچولوت بشم تند می نویسی اما کُند میخونی ، چون هنوز مهارت کامل در خوندن نداری
شکرم ،کره ی زمین یه خورشید داره و خورشیدش ثابت هست ، دل ما ادمها از جهاتی شبیه کره ی زمین هست چون اون هم نیاز به خورشید داره خورشیدی که دل ما رو روشن کنه ، خورشیدی که دل مار و گرم کنه ، خورشیدی که چراغ راه دلمون بشه !!!!
آره حتما تعجب کردی ، تعجب نکن با گذشت زمان پی به حرفای من میبری
از نظر من خورشید دل ما نقشش بسیار پر رنگ تراز خورشید خانم تو آسمونه ! چون اگه آسمون دل ما ابری باشه و خورشیدش پشت ابرهای غم و غصه پنهون باشه حتی در روشنایی روز هم راهتو گم میکنی ، و گاها اصلا نمی تونی راه بری چه برسه به این که در مسیر درست راه بری
حتی در گرمترین فصل سال هم احساس سوز و سرما میکنی ، من این سرما رو مثل خیلی از ادم بزرگها بارها و بارها تجربه کردم
شکر پنیرم تو تا به حال سه تا خورشید در زندگیت داشتی اولین خورشید زندگی تو خانم قرایی بود ، اره معلم گفتار درمانی تو بود که نقش بزرگی در زندگی تو داشت اون پیله ی تنهایی تورو پاره کرد و وتو رو تبدیل به یک پروانه ی زیبا و خوش نقش و نگار کرد او به تو پرواز کردن رو یاد داد
تو یه کرم بودی که دور خودت یه پیله درست کرده بودی ، پیله ی تو زشت بود و من هر بار با دیدن اون پیله قالب تهی می کردم اما نمی تونستم کمکت کنم. خورشید خانمی کوشا و با سواد از قوم بلوچ اومدو اروم اروم پیله ی تو رو پاره کرد و توروبا دنیای جدید آشنا کرد
دومین خورشید زندگی تو آقای سروش بود شاید تو شناخت زیادی از ایشون نداشته باشی اما این آقا نیز نقش مهمی در زندگی من و تو داشته اون مامان افسرده و دلمرده ی تو رو از زمین بلند کرد و چون من از خمودگی دراومدم بالطبع اثراتش در زندگی تو بسیار ملموس تر بود اما تو هنوز قادر به درک این چیزها نیستی
و اما سومین خورشید زندگی تو اقای حسینی بوده و هست ، همون که تو خیلی دوستش داری ، همون که دائم به من سفارش میکنی مامان یه وقت به اقای حسینی نگی که من فلان کارو کردم ، مامان یه وقت منو لو ندی که من درس نخوندم و....
یادم میاد وقتی که اداره ی آموزش و پرورش کودکان استثنایی رفتم و در رابطه با مشکل تو صحبت کردم و اونا گفتند: مشکل بینایی پسر شما پیشرونده است وباید بریل رو یاد بگیره ،پسر شما الان کوچک هست و حس لامسه ی اون امادگی بیشتری داره و بریل روسریع یاد میگیره اما هرچه زمان بگذره پذیرش و آموزش بریل براش سخت ترخواهد بود
در واقع آقای حسینی معلم خصوصی تو هست چون آموزش و پرورش یک نابینا رو برای آموزش تو فرستاده بود که من نپذیرفتم برای اینکه فکر میکردم از نظر روحی برای تو مناسب نیست که یه نابینا آموزش تورو به عهده بگیره.
این شد که آقای حسینی پا در زندگی منو تو گذاشت !
وای مامان چقدر اول ازش بدم میامد ، چقدر از این اقا متنفر بودم . چند روزی میشد که شمارشو گرفته بودم که باهاشون تماس بگیرم و در رابطه با آموزش تو با ایشون صحبت کنم اما مامان من فکر می کردم اون یه گرگه ، آره فکر میکردم اون گرگ تو قصه ی شنل قرمزی هست که تو دنیای واقعی پا گذاشته و قراره به جای شنل قرمزی شکر پنیر منو بخوره !!
خیلی برام سخت بود که باهاش تماس بگیرم ، اما بلاخره تماس گرفتم خیلی گرم جواب منو داد و گفت میخواد با خانواده اش بیاد و ارتباط خانوادگی برقرار کنه!
وقتی صحبتم تمام شد به بابات گفتم : من از دیدن این آقا حالم به هم میخوره حالا قرار زن و بچه شو هم بیاره چه پرو.....
اون اومد با خانمش و دختر کوچولوش نه خودش شبیه گرگ بود و نه بچش و نه همسرش ! اونا بسیار دوست داشتنی بودند
میدونی چرا فکر میکردم اون یه گرگه ؟ چون من شجاعت و آمادگی پذیرش یک حقیقت تلخ رو نداشتم ! شکرم آدمها هر چقدر هم با شعورو منطقی باشند اما یه جاهایی کم میارن ، یه جاهایی دوست دارن جا خالی بدن ، یه جاهایی رو دوست دارن نبینن ، یه جاهایی رو در زندگیشون چند نقطه میزارن و دیگه میخوان بهش فکر نکنند و شونه خالی می کنند!
ما آدمها توی دلمون یه صندوقچه داریم ! آره تعجب نکن گاهی این صندوقچه خیلی سنگینه و حملش بسیار سخت و طاقت فرساست اما چاره ای نیست باید با خودت حملش کنی رو در این صندو قچه یه قفله ، یه قفل بزرگ که کلیدش به دست خودته. میدونی ما توی اون صندوقچه چی میزاریم رازها و واقعیتهای تلخ زندگیمونو....گاهی دردها و رنجهای ما اونقدر حجم شون زیاده که از صندوقچه ی دلمون سرازیر میشن و بیرون میریزن ! اگه گفتی به کجا میریزن ؟ آره میریزن به دریای دلمون ! تعجب کردی ؟ تعجب نکن ما تو دلمون یه دریا هم داریم ! اون صندوقچه مثل یه کشتی هست که شناور توی دل ما ، توی دل ما جزرو مد میشه ! واقعیتهای زندگی ما جزر ومد بوجود میارن ، بعضی وقتها طوفانهای وحشتناکی رخ میده، موجهای سنگین میخوره به ساحل دلمون و گاهی این موجها این قدر سنگینه که صخره ها رو خورد میکنه و میشکنه و صخره های سنگی بلور از چشمای ما چکه چکه میوفته پایین ...
نازنین من !یه وقتایی پیش میاد که دیگه از جزر و مد و دریا و طوفان و اون صندوقچه بیزار میشی و اصطلاحا می بُری دیگه با خودت میگی بیخیال هر چی میخواد بشه، بشه !به جای گریه میخندی مثل احمق ها ! دلت طوفانیه اما دیگه تو نمی تونی گریه کنی فقط میخندی و میخندی برای همین میگن هر کسی زیاد میخنده دلش غمگین تره!!! ...
شکرم بیخیال این نیز خواهد گذشت....
در مورد تو،من نمی خواستم بپذیرم که تو روزی ممکنه به خط بریل نیاز داشته باشی واین راز رو من دراون صندوقچه قایم کرده بودم!!!
آقای حسینی ، سومین خورشید زندگی تو، داره تو رو اماده می کنه برای روزهای آینده برای روزهایی که شاید کمی سخت باشه، اون داره در زندگیِ تو یک دریچه ی جدید میسازه !شاید یه روز به این دریچه نیاز داشته باشی ....
علی کوچولو مدتهاست اختاپوس با تمسخر یه سوال تکراری رو ازمن می پرسه که اگر به درمان معتقدی و ایمان داری پس آقای حسینی و خانم پرکینزدر خونه ی تو چه کار می کنند ؟
راستشو بخوای با این سوالش ته دلم خالی میشه ! دیشب جواب سوالشو بهش دادم ،گفتم :اگر چه علم رو به پیشرفته و گرچه هر روز ما شاهد کشفیات و ابداعات جدید هستیم اما باید آمادگی لازم برای برخورد و رویارویی با مشکل رو داشته با شیم
اولا" این جوری پسر من یه خط جدید یاد میگیره واین خودش یه مهارت ویه هنرِ دوما" با یادگیری بریل پسر من یه قدم از تو جلوتره، سوما" درمان تیغ دو لبه است کسی نمیدونه چی بشه و چی نشه
اختاپوس خندید و گفت : پس هنوز هم برگ برنده در دست منه !!!