قطعه های عاشقانه و اشعار زیبا و عاشقانه
|
1393 / 5 / 2، 12:21 عصر,
|
|||
|
|||
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی ... به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت، غصه هم می گذرد، آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ... لحظه ها عریانند. به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز. سهراب سپهری |
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: نازیلا, منتظر, محمد81, علی کوچولو, سوزان, سایه سایت, خدیجه |
1393 / 5 / 7، 10:22 عصر,
|
|||
|
|||
شعر گرگ از زنده یاد فریدون مشیری
گفت دانایى که گرگى خیره سر هست پنهان در نهاد هر بشر ... لاجرم جارى است پیکارى بزرگ روز و شب مابین این انسان و گرگ زور بازو چاره این گرگ نیست صاحب اندیشه داند چاره چیست اى بسا انسان رنجور و پریش سخت پیچیده گلوى گرگ خویش اى بسا زور آفرین مردِ دلیر مانده در چنگال گرگ خود اسیر هرکه گرگش را دراندازد به خاک رفته رفته مىشود انسان پاک هرکه با گرگش مدارا مىکند خلق و خوى گرگ پیدا مىکند هرکه از گرگش خورد دائم شکست گرچه انسان مىنماید، گرگ هست در جوانى جان گرگت را بگیر واى اگر این گرگ گردد با تو پیر روز پیرى گرکه باشى همچو شیر ناتوانى در مصاف گرگ پیر اینکه مردم یکدگر را مىدرند گرگهاشان رهنما و رهبرند اینکه انسان هست این سان دردمند گرگها فرمان روایى مىکنند این ستمکاران که با هم همرهند گرگهاشان آشنایان همند گرگها همراه و انسانها غریب با که باید گفت این حال عجیب !!! |
|||
5 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: مرضیه, محمد81, سوزان, سایه سایت, خدیجه |
1393 / 5 / 9، 04:03 صبح,
|
|||
|
|||
زیر خاکستر
زیر خاکستر ذهنم باقی است آتشی سرکش و سوزنده هنوز یادگاری است ز عشقی سوزان که بود گرم و فروزنده هنوز عشقی آن گونه که بنیان مرا سوخت از ریشه و خاکستر کرد غرق در حیرتم از اینکه چرا مانده ام زنده هنوز گاهگاهی که دلم می گیرد پیش خود می گویم آن که جانم را سوخت یاد می آرد از این بنده هنوز؟ گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت سالها هست که از دیده من رفتی لیک دلم از مهر تو آکنده هنوز دفتر عمر مرا دست ایام ورقها زده است زیر بار غم عشق قامتم خم شد و پشتم بشکست در خیالم اما همچنان روز نخست تویی آن قامت بالنده هنوز در قمار غم عشق دل من بردی و با دست تهی منم آن عاشق بازنده هنوز آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش گر که گورم بشکافند عیان می بینند زیر خاکستر جسمم باقی است آتشی سرکش و سوزنده هنوز شعراز حمید مصدق |
|||
5 کاربر به خاطر ارسال این پست از افشین تشکر کردهاند: محمد81, فرید, سوزان, سایه سایت, خدیجه |
1393 / 5 / 9، 04:23 صبح,
|
|||
|
|||
گزیده اشعار حسین پناهی
می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد اما به جای آن می توانم قصه های خوبی تعریف کنم گوش کن یکی بود یکی نبود زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه به جای خواندن آواز ماه خواهر من است به جای علوفه دادن به مادیان ها ی آبستن به جای پختن کلوچه شیرین، ساده و اخمو در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند صدای شیون در اوج است می شنوی می دانی ؟ از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است کودک خرگوش پروانه و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که بی نهایت بار در نامه ها و شعر ها در شعله ها سوختند تا سند سوختن نویسنده شان باشند پروانه ها آخ تصور کن آن ها در اندیشه چیزی مبهم که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند یادم می آید روزگاری ساده لوحانه صحرا به صحرا و بهار به بهار دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم عشق را چگونه می شود نوشت در گذر این لحظات پرشتاب شبانه که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند من تو را او را کسی را دوست می دارم. (با تلخیص) --------------------------------------------------------------------------------- میزی برای کار کاری برای تخت تختی برای خواب خوابی برای جان جانی برای مرگ مرگی برای یاد یادی برای سنگ این بود زندگی . . . ---------------------------------------------------------------------------------- اعتراف من زندگی را دوست دارم ولی از زندگی دوباره می ترسم! دین را دوست دارم ولی از كشیش ها می ترسم! قانون را دوست دارم ولی از پاسبان ها می ترسم! عشق را دوست دارم ولی از زن ها می ترسم! كودكان را دوست دارم ولی از آینه می ترسم! سلام را دوست دارم ولی از زبانم می ترسم! من می ترسم ، پس هستم این چنین می گذرد روز و روزگار من من روز را دوست دارم ولی از روزگار می ترسم |
|||
10 کاربر به خاطر ارسال این پست از افشین تشکر کردهاند: نازیلا, منتظر, مرضیه, محمد81, فرید, فاطمه, سوزان, سعیده, سایه سایت, خدیجه |
1393 / 5 / 17، 12:00 عصر,
|
|||
|
|||
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟ بی تو مردم ، مردم گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟ آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی ، روی تو را کاشکی می دیدم شانه بالازدنت را بی قید و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد و تکان دادن سر را که عجیب !عاقبت مرد ؟ افسوس کاش می دیدم من به خود می گویم: ” چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ ” حمید مصدق |
|||
4 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: محمد81, سوزان, خدیجه, افشین |
1393 / 5 / 17، 01:45 عصر,
|
|||
|
|||
شعر
می کند انگار چشمش باز غوغایی دگر می کند آیینه را محو تماشایی دگر بس که تیغ غمزه ی او می برد سرهای ما لیک باید ساخت از خون باز دریایی دگر در سر کویش دگر عابر نمی آید به چشم دام باید گسترد صیاد در جایی دگر با وجود خیل مشتاقان راه زلف یار طره ی طرار در تدبیر یغمایی دگر لیک می دانم اگر روزی وصالش سر رسد باز هم می آورد معشوق امّایی دگر هیچ می دانی که سرّ شهرت مجنون چه بود در کمان او نباشد تیر لیلایی دگر تازه فهمیدم تشابه چیست بین عقل و عشق می دهد هر دم چو عقل این عشق فتوایی دگر شعر از علیرضا میرزایی |
|||
5 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: محمد81, محمد حسین, سوزان, خدیجه, افشین |
1393 / 5 / 20، 08:39 عصر,
|
|||
|
|||
فکر می کنم این شعر آقای شاملو حرف ما و زبان حال خیلی از ماها باشد....
دهانت را می بویند مبادا که گفته باشی دوستت می دارم دلت را می بویند روزگار غریبی ست نازنین و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند . عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد در این بن بست کج و پیچ سرما آتش را به سوختْ بارِ سرود و شعر فروزان می دارند به اندیشیدن خطر مکن روزگار غریبی ست نازنین آن که بر در می کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است . نور را در پستوی خانه نهان باید کرد آنک قصابان اند بر گذرگاه ها مستقر با کنده وساتوری خون آلود روزگار غریبی ست، نازنین و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند و ترانه ها را بر دهان . شوق را در پستوی خانه نهان بایدکرد کباب قناری بر آتش سوسن و یاس روزگار غریبی ست، نازنین ابلیس پیروزْ مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد |
|||
8 کاربر به خاطر ارسال این پست از خدیجه تشکر کردهاند: مرضیه, محمد81, محمد حسین, فرید, فاطمه, سوزان, سعیده, افشین |
1393 / 5 / 24، 08:27 عصر,
|
|||
|
|||
باران
چيست اين باران كه دلخواه من است ؟ زير چتر او روانم روشن است . چشم دل وا مي كنم قصه يك قطره باران را تماشا مي كنم : در فضا، همچو من در چاه تنهائي رها، مي زند در موج حيرت دست و پا، خود نمي داند كه مي افتد كجا ! در زمين، همزباناني ظريف و نازنين، مي دهند از مهرباني جا به هم، تا بپيوندند چون دريا به هم ! قطره ها چشم انتظاران هم اند، چون به هم پيوست جان ها، بي غم اند . هر حبابي، ديدهاي در جستجوست، چون رسد هر قطره، گويد: - « دوست! دوست ... !» مي كنند از عشق هم قالب تهي اي خوشا با مهر ورزان همرهي ! با تب تنهائي جانكاه خويش، زير باران مي سپارم راه خويش. سيل غم در سينه غوغا مي كند، قطره دل ميل دريا مي كند، قطره تنها كجا، دريا كجا، دور ماندم از رفيقان تا كجا! همدلي كو ؟ تا شوم همراه او، سر نهم هر جاكه خاطرخواه او ! شايد از اين تيرگي ها بگذريم . ره به سوي روشنائي ها بريم . مي روم، شايد كسي پيدا شود، بي تو، كي اين قطره دل، دريا شود؟ فریدون مشیری |
|||
4 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: محمد81, فاطمه, سوزان, سعیده |
1393 / 5 / 24، 08:34 عصر,
|
|||
|
|||
دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند سایه ی سوخته دل این طمع خام مبند دولت وصل تو ای ماه نصیب که شود تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند خوش تر از نقش توام نیست در آیینه ی چشم چشم بد دور، زهی نقش و زهی نقش پسند خلوت خاطر ما را به شکایت مشکن که من از وی شدم ای دل به خیالی خرسند من دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند قصه ی عشق من آوازه به افلک رساند همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند سایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود اگر افتد به سرم سایه ی آن سرو بلند .. هوشنگ ابتهاج (سایه) |
|||
4 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: محمد81, فاطمه, سوزان, سعیده |
1393 / 5 / 27، 12:55 صبح,
|
|||
|
|||
گریه ی لیلی
چشم گریان تو نازم ، حال دیگرگون ببین گریه ی لیلی کنار بستر مجنون ببین بر نتابید این دل نازک غم هجران دوست یارب این صبر کم و آن محنت افزون ببین مانده ام با آب چشم و آتش دل ، ساقیا چاره ی کار مرا در آب آتشگون ببین رشکت آمد ناز و نوش گل در آغوش بهار ای گشوده دست یغمای خزان ، اکنون ببین سایه ! دیگر کار چشم و دل گذشت از اشک و آه تیغ هجران است اینجا ، موج موج خون ببین هوشنگ ابتهاج (سایه) |
|||
3 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: محمد81, فاطمه, سوزان |
1393 / 5 / 30، 06:01 عصر,
|
|||
|
|||
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه !
بی تو سرگردان تر، از پژواکم ــ در کوه گرد بادم در دشت ، برگ پائیزم در پنجه ی باد ! بی تو سرگردان تر از نسیم سحرم از نسیم سحر ِ سرگردان ! بی سروسامان بی تو اشکم دردم آهم .... آشیان برده ز یاد مرغ درمانده به شب گمراهم ! بی تو خاکستر سردم ، خاموش ! نتپد دیگر در سینۀ من ، دل با شوق ! نه مرا بر لب ، بانگ شادی ، نه خروش ! بی تو دیو وحشت هر زمان می دردم ! بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد واندرین دوره ی بیدادگری ها هر دم کاستن کاهیدن ! کاهش جانم کم کم ....... چه کسی خواهد دید ، مُردنم را بی تو ؟ بی تو مُردم ، مُردم. حمید مصدق |
|||
4 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: محمد81, فاطمه, علی کوچولو, سوزان |
1393 / 5 / 30، 06:02 عصر,
|
|||
|
|||
زندگي يعني آب نان آواز
كمترين تحريري از يك آرزو اين است آدمي را آب و ناني بايد و آنگاه آوازي در قناريها نگه كن در قفس تا نيك دريابي كزچه در آن تنگناشان باز شاديهاي شيرين است كمترين تحريري از يك زندگاني آب نان آواز ور فزونتر خواهي از آن گاهگه پرواز ور فزونتر باز هم خواهي بگويم باز آنچنان بر ما به نان و آب تنگسالي گشت كه كسي به فكر آوازي نباشد اگر آوازي نباشد شوق پروازي نخواهد بود شفيعي كدكني |
|||
2 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: محمد81, سوزان |
1393 / 5 / 30، 06:25 عصر,
|
|||
|
|||
هر چه هستی ، باش
با توام ای لنگر تسکین ! ای تکانهای دل ! ای آرامش ساحل ! با توام ای نور ! ای منشور ! ای تمام طیفهای آفتابی ! ای کبود ِ ارغوانی ! ای بنفشابی ! با توام ای شور ، ای دلشوره ی شیرین ! با توام ای شادی غمگین ! با توام ای غم ! غم مبهم ! ای نمی دانم ! هر چه هستی باش ! اما کاش... نه ، جز اینم آرزویی نیست : هر چه هستی باش ! اما باش! قیصر امین پور |
|||
5 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: مرضیه, محمد81, علی کوچولو, سوزان, سعیده |
1393 / 5 / 31، 01:41 عصر,
|
|||
|
|||
بسان رهنوردانی كه در افسانه ها گویند
گرفته كولبار زاد ره بر دوش فشرده چوبدست خیزران در مشت گهی پر گوی و گه خاموش در آن مهگون فضای خلوت افشانگیشان راه می پویند ما هم راه خود را می كنیم آغاز سه ره پیداست نوشته بر سر هر یك به سنگ اندر حدیقی كه ش نمی خوانی بر آن دیگر نخستین : راه نوش و راحت و شادی به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی دودیگر : راه نمیش ننگ ، نیمش نام اگر سر بر كنی غوغا ، و گر دم در كشی آرام سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی كه می بینم بد آهنگ است بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی برگشت بگذاریم ببینیم آسمان هر كجا آیا همین رنگ است ؟ تو دانی كاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست سوی بهرام ، این جاوید خون آشام سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم كی می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام و می رقصید دست افشان و پاكوبان بسان دختر كولی و اكنون می زند با ساغر مك نیس یا نیما و فردا نیز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما سوی اینها و آنها نیست به سوی پهندشت بی خداوندی ست كه با هر جنبش نبضم هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاك افتند بهل كاین آسمان پاك چرا گاه كسانی چون مسیح و دیگران باشد كه زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان پدرشان كیست ؟ و یا سود و ثمرشان چیست ؟ بیا ره توشه برداریم قدم در راه بگذاریم به سوی سرزمینهایی كه دیدارش بسان شعله ی آتش دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار نه این خونی كه دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار چو كرم نیمه جانی بی سر و بی دم كه از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم كشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور كسی اینجاست ؟ هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم كسی اینجاست ؟ كسی اینجا پیام آورد ؟ نگاهی ، یا كه لبخندی ؟ فشار گرم دست دوست مانندی ؟ و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه مرده ای هم رد پایی نیست صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ ملل و با سحر نزدیك و دستش گرم كار مرگ وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر به امیدی كه نوشد از هوای تازه ی آزاد ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی كه می خواند جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادكش فریاد وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها پس از گشتی كسالت بار بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار كسی اینجاست ؟ و می بیند همان شمع و همان نجواست كه می گویند بمان اینجا ؟ كه پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور خدایا به كجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟ بیا ره توشه برداریم قدم در راه بگذاریم كجا ؟ هر جا كه پیش آید بدانجایی كه می گویند خورشید غروب ما زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر كجا ؟ هر جا كه پیش آید به آنجایی كه می گویند چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان و در آن چشمه هایی هست كه دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن و می نوشد از آن مردی كه می گوید چرا بر خویشتن هموار باید كرد رنج آبیاری كردن باغی كز آن گل كاغذین روید ؟ به آنجایی كه می گویند روزی دختری بوده ست كه مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاك دیگری بوده ست كجا ؟ هر جا كه اینجا نیست من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم ز سیلی زن ، ز سیلی خور وزین تصویر بر دیوار ترسانم درین تصویر عمر با سوط بی رحم خشایرشا زند دیوانه وار ، اما نه بر دریا به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من به زنده ی تو ، به مرده ی من بیا تا راه بسپاریم به سوی سبزه زارانی كه نه كس كشته ، ندروده به سوی سرزمینهایی كه در آن هر چه بینی بكر و دوشیزه ست و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده كه چونین پاك و پاكیزه ست به سوی آفتاب شاد صحرایی كه نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی و ما بر بیكران سبز و مخمل گونه ی دریا می اندازیم زورقهای خود را چون گل بادام و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم كه باد شرطه را آغوش بگشایند و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلكنده و غمگین من اینجا بس دلم تنگ است بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی فرجام بگذاریم مهدی اخوان ثالث |
|||
2 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: محمد81, سوزان |
1393 / 6 / 2، 10:18 عصر,
|
|||
|
|||
کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای دور اجاقی ساده بود شب که میشد نقشها جان میگرفت روی سقف ما که طاقی ساده بود میشدم پروانه خوابم می پرید خوابهایم اتفاقی ساده بود زندگی دستی پر از پوجی نبود باری ما جفت و طاقی ساده بود قهر میکردم به شوق آشتی عشقهایم اشتیاقی ساده بود ساده بودن عادتی مشکل نبود سختی نان بود و باقی ساده بود قیصر امین پور |
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, مرضیه, محمد81, محمد حسین, علی کوچولو, عاطفه, سوزان |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 59 مهمان