قطعه های عاشقانه و اشعار زیبا و عاشقانه
|
1393 / 3 / 15، 11:37 عصر,
|
|||
|
|||
قلبمو هدیه می دم بهت ، مواظبش باش ، نه به خاطر اینکه قلبمه ، بخاطر اینکه تو توشی.
- اگر باران بودم آنقدر می باریدم تا غبار غم را از دلت پاک کنم ، اگر اشک بودم مثل باران بهاری به پایت می گریستم ، اگر گل بودم شاخه ای از وجودم را تقدیم وجود عزیزت میکردم ، اگر عشق بودم آهنگ دوست داشتن را برایت مینواختم ، ولی افسوس که نه بارانم نه اشک نه گل و نه عشق ، اما هر چه هستم دوستت دارم. - نمیگم دوستت دارم ، نمیگم عاشقتم ، میگم دیونتم که اگه یه روز ناراحتت کردم بگی بیخیال بابا دیونست. - قلب مهربانت مثلثی را می ماند در دریای عشق , مرا در خود کشیدی برمودای من !!! - ای دوست به جز عشق تو در سر من هوسی نیست , جز نقش تو بر صفحه ی دل نقش کسی نیست. - بهترین لحظه، لحظه ایست که فکر کنی فراموشت کردم، بعد یک اس ام اس از طرف من بیاد که توش نوشته میمیرم برات! - یادته بهت گفتم که خشت دیوار دلتم، تو هم منو شکستی ، ولی اشکالی نداره، حالا خاک زیر پاتم ! - با تو از خاطره ها سرشارم، با تو تا آخر شب بیدارم، عشق من دست تو یعنی خورشید، گرمی دست تو را کم دارم. - قاب عکس تو زدم جای ساعت دیواری , از اون موقع به بعد تو شدی تمومه لحظه هام. - زندگی عشق است افسانه نیست ، آنکه عشق راآفرید دیوانه نیست. - عشق آن نیست که هر لحظه کنارش باشی ، عشق آن است که پیوسته به یادش باشی. - بزرگترین آرزوم اینه کوچکترین آرزوت باشم. - تقدیم به او که نبود ولی حس بودنش بر من شوق زیستن داد دلم برای کسی تنگ است که آفتاب صداقت را به میهمانی گلهای باغ می آورد و گیسوان بلندش را به باد می داد و دست های سپیدش را به آب می بخشید و شعر های خوشی چون پرنده ها می خواند. |
|||
5 کاربر به خاطر ارسال این پست از افشین تشکر کردهاند: محمد81, فرید, فاطمه, سایه سایت, خدیجه |
1393 / 3 / 16، 12:49 صبح,
|
|||
|
|||
عرفان نظرآهاری
شمع بود ، اما کوچک بود . نور هم داشت اما کم بود . شمعی که کوچک بود و کم ، برای سوختن پروانه بس بود . مردم گفتند : شمع عشق است و پروانه عاشق . و زمین پر از شمع و پروانه شد . پروانه ها سوختند و شمع ها تمام شدند . خدا گفت : شمعی باید دور ، شمعی که نسوزد ، شمعی که بماند . پروانه ای که به شمع نزدیک می سوزد ، عاشق نیست . شب بود ، خدا شمع روشن کرد . شمع خدا ماه بود . شمع خدا دور بود . شمع خدا پروانه می خواست . لیلی ، پروانه اش شد . بال پروانه های کوچک زود می سوزد ، زیرا شمع ها ، زیادی نزدیکند . بال لیلی هرگز نمی سوزد . لیلی پروانه ی شمع خدا ست . شمع خدا ماه است . ماه روشن است اما نمی سوزد . لیلی تا ابد زیر خنکای شمع خدا می رقصد . عرفان نظرآهاری از کتاب " لیلی نام تمام دختران زمین |
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از افشین تشکر کردهاند: مرضیه, محمد81, فرید, فاطمه, سوزان, سایه سایت, خدیجه |
1393 / 3 / 17، 11:46 صبح,
(آخرین ویرایش در این ارسال: 1393 / 3 / 17، 11:49 صبح، توسط سایه سایت.)
|
|||
|
|||
یک درد عروج است و رسیدن به کمال ,
یک رنج دعـــای درون است وتمنای وصال , یک درمان سکوت است و سخن راندن , که چشم کم بینا،خیال است وخیال است وخیال ...
کسی که بر خدا توکل کند خدا برایش کافی است
|
|||
9 کاربر به خاطر ارسال این پست از سایه سایت تشکر کردهاند: نازیلا, مرضیه, محمد81, فرید, فرزاد, سوزان, سعیده, خدیجه, افشین |
1393 / 3 / 19، 01:02 صبح,
|
|||
|
|||
عظمت عشق
گفت : بمن بگو چقدر دوستم داری گفتم : ترا به بلندی کوهها و پهنای دریاها و به زیبائی گلها دوست دارم . ترا باندازه ی وجودت دوست دارم . زیرا هیچکس را بدین سان دوست نداشته ام . با حسرت سری جنباند و گفت : متاسفم از اینکه نمیتوانم حرفت را قبول نمایم زیرا قلب کوچک من گنجایش عشق بزرگ تو را ندارد |
|||
8 کاربر به خاطر ارسال این پست از افشین تشکر کردهاند: منتظر, محمد81, فرید, فاطمه, سوزان, سعیده, سایه سایت, خدیجه |
1393 / 3 / 19، 07:31 عصر,
|
|||
|
|||
از زندگي از اين همه تكرار خسته ام
از هاي و هوي كوچه و بازارخسته ام دلگيرم از ستاره و آزرده ام ز ماه امشب دگر ز هر كه و هر كارخسته ام دل خسته سوي خانه تن خسته مي كشم آخ ... كزين حصار دل آزار خسته ام بيزارم از خموشي تقويم روي ميز وز دنگ دنگ ساعت ديوار خسته ام از او كه گفت يار تو هستم ولي نبود از خود كه بي شكيبم و بي يار خسته ام تنها و دل گرفته و بيزار و بي امیـــــــد از حال من مپرس که بسیار خستــــه ام |
|||
6 کاربر به خاطر ارسال این پست از فاطمه تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, فرید, سوزان, سایه سایت, افشین |
1393 / 3 / 21، 12:17 عصر,
|
|||
|
|||
دوستت دارم
شرم از گفتن حسرت از نگفتن خاطره های سنگین در عبور از لحظه های تلخ غم و چه سخت است رفتن آغوش آسمانم بدون ماه در حسرت یک نگاه که بگویمت با چشمانم دوستت دارم دهان باز و زبان سنگین چقدر این کلام به بغض فرو برده ام خواهش دل تن تب دار و التماس به زبان سنگین که بگویمت دوستت دارم گام هایت سنگین زمان نفس .. نفس می زند زیر گامهایت التماس یک نگاه شدی که بگویمت دوستت دارم چه سخت است یاد ناگفته های زیبا بجا ماندن یک دل شیدا عشق در غبار ناپیدا در حسرت یک کلام آشنا که بگویمت دوستت دارم پس نگاه کن و گوش بده به من که بگویمت دوستت دارم |
|||
5 کاربر به خاطر ارسال این پست از افشین تشکر کردهاند: محمد81, فرید, فاطمه, سوزان, سایه سایت |
1393 / 3 / 23، 10:44 صبح,
|
|||
|
|||
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند از همان لحظه که از چشم یقین افتادند چشمهای نگران آینهی تردیدند نشد از سایهی خود هم بگریزند دمی هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند غرق دریای تو بودند ولی ماهیوار باز هم نام و نشان تو ز هم پرسیدند در پی دوست همه جای جهان را گشتند کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است فصلها را همه با فاصلهات سنجیدند تو بیایی همهی ثانیهها، ساعتها از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند (قیصر امین پور) |
|||
8 کاربر به خاطر ارسال این پست از مرضیه تشکر کردهاند: محمد81, محمد حسین, فرید, فاطمه, سوزان, سایه سایت, خدیجه, افشین |
1393 / 3 / 26، 01:00 عصر,
|
|||
|
|||
دلم تنگ است از اين دنيا چرايش رانمي دانم
من اين شعر غم افزا را شبي صدبار مي خوانم چه مي خواهم از اين دنيا ،از اين دنياي افسونگر قسم برپاکي اشکم جوابم رانمي دانم شروع کودکي هايم، سرآغاز غمي جانکاه از آن غم تا به فرداها پراز تشويش ،گريانم بهار زندگي را من هزاران بار بوييدم کنون باغصه مي گويم خداوندا پشيمانم به سوي در گه هستي هزاران بار رو کردم الهي تابه کي غمگين دراين غم خانه مي مانم خدايا باتو مي گويم حديث کهنه غم را بگو بامن که سالي چند دراين غم خانه مهمانم دلم تنگ است از دنيا چرايش رانمي دانم ولي يک روز اين غم را زخود آهسته مي رانم |
|||
9 کاربر به خاطر ارسال این پست از خدیجه تشکر کردهاند: نازیلا, منتظر, مرضیه, مرجان, محمد81, سوزان, سعیده, سحر, افشین |
1393 / 3 / 30، 01:47 صبح,
|
|||
|
|||
وقتی میبینی عاشقی
صحبت عاشقی بشه ستاره رو خواب می کنی دریا رو آتیش میزنی ، ابرا رو بی تاب می کنی وقتی فقط اونو می خوای ماهو نشونه می کنی میری تو قلب آسمون صبرو دیوونه میکنی وقتی میبینی عاشقی دنیا رو میریزی به پاش طلا رو قیمت میذاری با برق ناز خنده هاش وقتی میفهمی عاشقی میری سراغ پنجره قلبتو میسپاری دس قصه و عشق و خاطره وقتی میبینی عاشقی ماهو میخوای شکار کنی میخوای که خورشید خانومو یه شب بری بیدار کنی وقتی میفهمی عاشقی سنگ و با شیشه میبینی گمشدتو مال خودت واسه همیشه میبینی وقتی میبینی عاشقی با آینه خونه میسازی رنگین کمونو میاری تو گردن ماه میندازی وقتی میبینی عاشقی میخوای همه خبر بشن گلا به خاطر شما تازه و تازه تر بشن وقتی میفهمی عاشقی میبینی پادشا شدی از همه ی مردم شهر یه آسمون جدا شدی وقتی میبینی عاشقی خودت میمونی و خودش جونتو حاضری بدی به خاطر تولدش |
|||
5 کاربر به خاطر ارسال این پست از افشین تشکر کردهاند: محمد81, فاطمه, سوزان, سایه سایت, خدیجه |
1393 / 4 / 14، 05:15 عصر,
|
|||
|
|||
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت که در این وصف زبان دگری گویا نیست بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما غزل توست که در قولی از آن ما نیست تو چه رازی که به هر شیوه تو را می جویم تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست شب که آرامتر از پلک تو را می بندم در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست این که پیوست به هر رود که دریا باشد از تو گر موج نگیرد بخدا دریا نیست من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست |
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از خدیجه تشکر کردهاند: محمد81, محمد حسین, فرید, فاطمه, سوزان, سایه سایت, افشین |
1393 / 4 / 14، 08:48 عصر,
|
|||
|
|||
من آن شکوفه اندوهم
که از شاخه های یاد تو می رویم تو را به گوشه تنهایی در یاد آشنای تو می جویم |
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: محمد81, فاطمه, سوزان, سعیده, سایه سایت, خدیجه, افشین |
1393 / 4 / 20، 12:06 صبح,
|
|||
|
|||
این شعر قیصر امین پور
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود گاهی بساط عیش خودش جور میشود گاهی دگر تهیه بدستور میشود گه جور میشود خود آن بی مقدمه گه با دو صد مقدمه ناجور میشود گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست گاهی تمام شهر گدای تو میشود گاهی برای خنده دلم تنگ میشود گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود گاهی تمام آبی این آسمان ما یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود از هرچه زندگیست دلت سیر میشود گویی به خواب بود جوانی مان گذشت گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود کاری ندارم کجایی چه میکنی بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود |
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: منتظر, محمد81, محمد حسین, فاطمه, سایه سایت, خدیجه, افشین |
1393 / 4 / 22، 01:15 صبح,
|
|||
|
|||
عظمت عشق
گفت : بمن بگو چقدر دوستم داری گفتم : ترا به بلندی کوهها و پهنای دریاها و به زیبائی گلها دوست دارم . ترا باندازه ی وجودت دوست دارم . زیرا هیچکس را بدین سان دوست نداشته ام . با حسرت سری جنباند و گفت : متاسفم از اینکه نمیتوانم حرفت را قبول نمایم زیرا قلب کوچک من گنجایش عشق بزرگ تو را ندارد . ایکاش ایکاش پیراهنت بودم تا اندام لغزنده ات را لمس میکردم و تو مرا با ذوق در بر میکردی و آنگاه که در آغوشم نبودی بوی دلاویز بدنت با من بود و سرمستم میکرد . ایکاش بسترت بودم تا در آغوشم جای میگرفتی و من با لذت ترا در خود میفشردم و آنگاه که نزدم نبودی نقشت را در بر داشتم و دلخوش بودم . با یاد تو ... با یاد تو خوابیدم در خواب تو را دیدم از پنجره ام تابید مهتاب تو را دیدم شادان مژه بگشودم بگریختی از چشمم از درد فشاندم اشک در آب ترا دیدم گل جا مانده دیشب ماه زیباتر از همیشه بود مثل یک کاسه نقره ای یا همان چهره زیبای تو قلب شبگردان عاشق پیشه را می لرزاند همانطور که نسیم بهاری شاخه های زنبق و اطلسی را تکان میدهد و من بفکر آن کشتزاری که ترا بوسیدم همان بوسه ای که از شوق مرا کشت و زنده کرد آری گل زیبائی که دیشب بمن هدیه کردی همانجاست ولی هدیه دیگر تو در سینه من ، کنار قلب من است ، مطمئن باش . |
|||
8 کاربر به خاطر ارسال این پست از افشین تشکر کردهاند: محمد81, فرید, فاطمه, سوزان, سعیده, سایه سایت, خدیجه, امیرعلی |
1393 / 4 / 28، 01:40 عصر,
|
|||
|
|||
عشق و سکوت
(کتاب چهار فصل عاشقی - فریده مرادی) گفتگوها دارم از عشقی محال با تو ای پروانهء خوش رنگ و بال می گدازد شمعِ دل در شوق وصل تو ولی یک جا نشستی بی خیال می نشینی روی هر گلبرگِ سبز می شوی همراه بادی در جدال غافل از دردم شدی سرگرمِ عیش این دل امّا پُر زاندوه و ملال... با دلم گفتی : چرا گشتی چنین؟ دل چرا بستی به عشقی بی زوال؟ دل به حرف آمد ولی با بغض و شرم که سکوتست ، جوابِ این سؤال دل بریدم ، من دگر از شور عشق تا نباشم بر سرِ عشقت ، وبال عشق را آخر طلاقش داده ام خسته ام دیگر من از هر قیل و قال |
|||
6 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: محمد81, فاطمه, سوزان, سایه سایت, خدیجه, افشین |
1393 / 4 / 28، 06:54 عصر,
|
|||
|
|||
شعر ریشه در خاک از فریدون مشیری
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد و اشک من ترا بدرود خواهد گفت. نگاهت تلخ و افسرده است. دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است. غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است. تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی. تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی. تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است. تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است. تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران تو را این خشکسالی های پی در پی تو را از نیمه ره بر گشتن یاران تو را تزویر غمخواران ز پا افکند تو را هنگامه شوم شغالان بانگ بی تعطیل زاغان در ستوه آورد. تو با پیشانی پاک نجیب خویش که از آن سوی گندمزار طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است تو با چشمان غمباری که روزی چشمه جوشان شادی بود و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست خواهی رفت. و اشک من ترا بدروردخواهد گفت من اینجا ریشه در خاکم من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم من اینجا تا نفس باقیست می مانم من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم؟! امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی گل بر می افشانم من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید سرود فتح می خوانم و می دانم تو روزی باز خواهی گشت |
|||
8 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: نازیلا, محمد81, فاطمه, سوزان, سایه سایت, روژین, خدیجه, افشین |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 16 مهمان