من و معلولیتم
|
1393 / 7 / 14، 01:08 صبح,
|
|||
|
|||
من و معلولیتم به ما نام خداوند زیبایی ها در این بخش در رابطه با زندگی افرادی می گوییم که با و جود نقص هایی که در جسمشان وجود داشت به بهترین جایگاهها رسیدند |
|||
16 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: مرضیه, محمد81, ماهان, فرید, فرزاد, فاطمه, غلامرضا1, عاطفه1, عاطفه, صدف, سکینه, سوزان, سعیده, سایه سایت, بهزاد, اراز |
1393 / 7 / 14، 10:21 صبح,
|
|||
|
|||
این مطلب را در وبلاگی خوندم و دوست دارم تاکید کنم کلمه به کلمه ی این مطلب توسط فردی نوشته شده است که دوازده سال است دچار ضایعه ی نخاعی از ناحیه ی گردن است. هر کلمه را با تمام وجود زندگی کرده و موفقیت ها و ناکامی هایی طی این سالها داشته است. شادی های بسیاری را تجربه کرده و دوست داشت تجربه ی کنونی اش را همان سال های اول می داشت. من با شما غریبه نیستم. تلخکامی ناگهانی که به سبب های مختلف از جمله معلولیت بوجود می آید می تواند تلطیف یابد و چه بسا با بدست آمدن موفقیت های جدید حس شادکامی نیز تجربه شود. البته این آسان نیست ولی شدنیست. شاید بزرگترین معظلی که یک فرد معلول با آن مواجه است به هم ریختن برنامه های زندگی اش و گیجی و سردرگمی در اتفاق جدید باشد. با معلولیت بخش هایی از توانایی های جسمانی ما مختل می شود یا ازبین میرود و این درصدی از استقلال ما را خدشه دار می کند. در ابتدا و مهمترین مسئله در این زمان پذیرفت واقعیت جدید موجود و مهمتراز آن اندیشیدن و کشف توانایی های باقی مانده و استعداد هایست که تا کنون به آن توجه نداشته ایم. یکی از بزرگترین معضل معلولین در جامعه ی ما و حتی گاهی درجوامع متمدن و مترقی این است که افراد سالم از خانه و خانواده گرفته تا دوست و شهر و شهروند وقتی که با معلولی مواجه می شوند ابتدا ناتوانی های جسمی او را می بینند. این شیوه ی نگریستن اشتباه است و بایستی توانایی های باقی مانده ی فرد معلول دیده شود. نکته ای که می خواهم مطرح کنم اینست که اگر عموم مردم بخاطر ناآگاهی؛ ابتدا ناتوانی مامعلولین را می بینند خود ما معلولین نباید اینگونه به خود نگاه کنیم چون حقیقت ماجرا این است که هنوز ما توانایی هایی داریم. به صحبت های پاراگراف اولم برگردیم. چگونه می شود بعد از اتفاقی که به معلولیت منجر شده است توانایی ها و استعدادی های پیدا و پنهان خود را بشناسیم و بازیابیم؟ به نظر من ما باید در همان ماه های اول برای دقایقی آه و افسوس زاری را کناری بگذاریم و مانند شخص دومی روبروی خود بایستیم و کاملا" متفکرانه بر احوال خود دقت کرده و ببینیم چه توانایی های دیگری برای ما مانده و چه استعدادی های دیگری در ما وجود دارد که با همین مقدار توانایی می توانیم به آن بپردازیم و در آن پیشرفت کنیم و شکوفا شویم. دوستان عزیز معلول من؛ دیگر مانند صد سال پیش یک معلول به فرض اگر پاهایش را از دست می دهد یا بی جان می شود از حرکت محروم نیست چون وسیله ای مانند ویلچر وجود دارد و با ویلچر ما بخشی از استقلال خود را برای حرکت بدست می آوریم. یا مثلا" اینکه مانند گذشته های دور بخاطر نبود بستر مناسب دچار زخم های بستر پی در پی نمی شویم چون وسیله ای مانند تشک مواج ویژه ی معلولین وجود دارد. با وجود کالاهای پزشکی و کمک حرکتی ما می توانیم مقداری از توانایی های اندام های از کار افتاده را بازیابی کنیم. اصلا" نباید با نگاهی غضب آلود به این وسایل نگاه کنیم و در مقابل استفاده از آنها لج کنیم. این وسایل می توانند مانند دوستی برای ما باشند. البته این وسایل گران است و باید با نام نویسی در سازمان های حمایتی مانند بهزیستی بخشی از آنرا بدست آورد. مهمتر از آن اگر بازیابی توانایی های باقی مانده درآمدزا باشد خود فرد معلول می تواند آنها را خریداری کند. مطمئن باشید اگر بتوانید با پولی که بعداز معلولیت بدست آورده اید هر خریدی چه مربوط به کلاهای پزشکی چه هر خرید شخصی دیگری انجام دهید آن خرید نه تنها شما را از تلخکامی بیرون می کشد بلکه به چنان شور و شادی می رساند که هیچ فرد کاملا" سالمی از نظر جسمی نمی تواند آنرا تجربه کند. مورد دیگری که دوست دارم به آن اشاره کنم این است که ما انسان ها هر چیزی را از دست می دهیم چیزهای دیگری را بدست می آوریم. تصور کنید فردی ترم اول یا دوم دانشگاه دچار ضایعه ی نخاعی شود. امروزه لیسانس گرفتن چنان ویژگی خاصی به نظر نمی آید و تقریبا از همه انتظار می رود لیسانس رشته ای که دوست دارند را براحتی بگیرند. اما اگر کسی که ترم های ابتدایی دچار ضایعه نخاعی شده بتواند لیسانس اش را بگیرد ده ها برابر یک فرد معمولی مورد توجه و تحسین دیگران قرار می گیرد. همه ی انسان ها احتیاج به تحسین خانواده، دوستان و افراد دیگر دارند. یک معلول در مواردی می تواند بسیار تحسین برانگیز شود و تحسین موجب شادی و شعف و انگیزه ی بیشتر برای موفقیت های بعدی می شود |
|||
18 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: مینا2, محمد81, محمد حسین, ماهان, فرید, فرزاد, فاطمه, غلامرضا1, علیرضا۷۱, علی کوچولو, عاطفه1, عاطفه, صدف, سکینه, سوزان, سعیده, راضیه, بهزاد |
1393 / 7 / 18، 02:52 عصر,
|
|||
|
|||
درد و دل های یک نابینا... میدانم که اسمان ابی است ابر سفید است کوه قهوه ای است بال های پروانه ها رنگارنگ است ولی از وقتی که به دنیا امده ام رنگی جز سیاهی ندیده ام . مادرم را هر روز صبح میبینم دست هایم را روی صورت او میکشم. حالا دیگر تمام برجستگی ها و فرورفتگی های صورتش را از حفظ میدانم. هنوز هم وقتی با او حرف میزنم دوست دارم دستش را در دستم بگیرم. میپرسد: "چرا دست هایم را میگیری؟" میگویم:"چون از گرمی دست هایت جان میگیرم" مادر میگوید دست های من از دست های او ماهرتر است،چون من عادت کرده ام که شکل هر چیز را با لمس کردن به ذهنم بسپارم.ولی من دست های مهربان او را بیشتر از دست های خودم دوست دارم . بینی مادر در وسط صورتش بزرگتر از بینی من است ولی مادر میگوید بینی من کارامد تر است،چون من بوها را بهتر از او حس میکنم.از همان بچگی وقتی مهمانی به خانه ما می امد مادر از دم در به او میگفت که حرف نزند و بعد به من میگفت اگر گفتی چه کسی به خانه ما امده؟! من بو میکشیدم و بیشتر وقتها اسم مهمان را درست میگفتم. ان وقت مادر میخندید و نوک بینی مرا می بوسید.افسوس که از پدرم چیز زیادی نمی دانم از وقتی که به دنیا امده ام او بیشتر در سفر بوده است. پدر هرچند وقت یکبار به ما سر میزند. مقداری پول در دست مادر میگذارد، دستی روی سر من میکشد و میگوید:"چقدر بزرگ شده ای!" میدانم که او مرا دوست داردچون تا وقتی که پیش ماست سعی می کند به من کمک کند.اوایل نمی خواست باور کند که فرزندی نابینا داردو تا دو سال پیش توانایی های فرزند نابینایش را باور نداشت. یادم می اید یک بار او تابلویی از سفر اورده بودساعت دیواری را برداشت تابلو را جای ساعت به دیوار زد و ساعت را به دیوار دیگری وصل کرد.به او گفتم: " بابا ساعت را کج زده ای." به حرفم اهمیت نداد دوباره به او گفتم:" بابا ساعت را کج زده ای." با بی حوصلگی گفت "تو از کجا میدانی؟" گفتم:"از صدای تیک تاک ساعت می فهمم." عصبانی شد و گفت :" من که چشم هایم میبیند کجی ان را نمیبینم ان وقت تو..." و بقیه حرفش را نگفت. بغض گلویم را فشرد . مادر مثل همیشه به کمکم امد و گفت:"راست میگوید خودت بیا ازدور نگاه کن ببین کج است."پدر ساعت را صاف کرد. اشک هایم مثل باران روی صورتم می لغزید.مادر سرم را روی سینه اش گذاشت و در حالی که گوش هایم را می بوسیدگفت: "من به این گوش ها افتخار می کنم."با همین گوش ها آن شب شنیدم که پدر به مادر می گفت:"این قدر او را لوس نکن. او که تا ابد نمیتواند به تو تکیه کند."پدر راست می گفت اکنون دو سال از آن شب می گذرد. در این دو سال از مادر خواستم که مرا با عصای سفیدم رها کندبگذارد که خودم به کمک عصایم محیط اطراف را بشناسم.دلم می خواست خودم به تنهایی وارد اجتماع بشوم و زندگی را تجربه کنم و حالا دو سال تجربه به من نشان داده در دنیا کسانی هستند که به توانایی های خودشان ایمان ندارند و حتی با داشتن چشم زیبایی های زندگی را نمیبینند. من امروز فهمیده ام کورتر از من هم در دنیا هست. |
|||
13 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: مینا2, محمد حسین, ماهان, فرید, فاطمه, غلامرضا1, علی کوچولو, عاطفه1, صدف, شکوفه, راضیه, بهزاد, اراز |
1393 / 7 / 24، 03:33 عصر,
|
|||
|
|||
مگر چه چیزی کم دارم؟ "با بال شکسته پر کشیدن هنر است" این را همه پرندگان می دانند فرزانه حبوطی شاعر و نویسنده جوانی است که با بالهای شکسته اش توانسته تا اوج پر بگیرد و تا جایی رسد که جز خدا نبیند درباره بیماری ای که باعث معلولیت شما شذ توضیح دهید و اینکه چطور با بحرانهای ناشی از آن کنار آمدیدبه طور مادرزادی این بیماری از هنگام تولد با من همراه شد. مادرم متوجه می شوند که در حین در آغوش گرفتن و انجام کارهای من ، مدام گریه می کنم و زمانی که من را نزد پزشک می برند به مادرم توصیه می کنند که به جهت اینکه استخوانهای من خیلی نرم و شکننده است باید احتیاط زیادی بکنند. در اوایل بیماری من را «راشیتیسم» تشخیص دادند چندین سال پیگیر درمان من بودند. در 15 سالگی به من گفتند که پوکی استخوان دارم و دلیل آن کم کاری غده پاراتیروئید است و بدن من کلسیم جذب نمی کند و مدتی پس از آن اسم علمی بیماری من را استئوژنز ایمپرفکتا که معادل فارسی آن بیماری استخوان شکننده است نامیدند و گفتند به مرور زمان استخوانهای من می شکنند و هیچ درمانی وجود ندارد. - پدر و مادرتان نسبت فامیلی دارند؟ مادر و پدرم دختر عمو و پسر عمو هستند. البته بیماری من جهش ژنتیکی است و در یک خانواده تنها ممکن است یک عضو آن این بیماری را بگیرد و ارثی نیست. تمام برادرها و خواهرهای من سالم هستند و تنها من درگیر این بیماری هستم. مواقعی که استخوان ناحیه ای از بدنم می شکند حتی نمی توانم آن را گچ بگیرم و فقط باید با باند طبی آن را ببندم و درد ناشی از آن را تحمل کنم. برخی اوقات در اثر ضربه استخوانم می شکند. گاهی بی دلیل. در دوران مدرسه زمانی که مشق می نوشتم دستم درد می گرفت. در دوران کودکی یک بار از روی تختخواب افتادم و باعث شد ستون فقراتم انحنا پیدا کند. مشکلات من زیاد بوده و هستند منتهی من با معلولیت کنار آمدم. البته اوایل امیدوار بودم که روزی شفا پیدا کنم و پزشکان راهی برای درمان من پیدا کنند. ولی بعدها فهمیدم این بیماری خیلی علت مشخصی ندارد چه برسد به اینکه درمان داشته باشد و با خود گفتم چون معلولیت دارم نباید بیکار بنشینم. - رشته تحصیلی شما در دانشگاه کامپیوتر بوده ولی سرچمه نویسندگی در رشته های علوم انسانی است ؛ چطور به سراغ نوشتن رفتد؟زمانیکه که کودک بودم علاقه زیادی به پزشکی داشتم ولی به مرور زمان که به رشد فکری رسیدم فهمیدم که پزشک شدن نیاز به سلامت جسمی تا حدودی دارد. پس رشته ریاضی را انتخاب کردم و در دانشگاه هم در رشته نرم افزار کامپیوتر قبول شدم در اواخر دوره فوق دیپلم مشکل جسمی من شدید شد و نتوانستم ادامه بدهم و خانه نشین شدم. در آن زمان بود که نا اُمیدی بلای جانم شد و به خدا می گفتم چرا من؟ ولی خداوند نور اُمید را در دلم زنده کرد و تمامی اتفاقات زندگی ام را از قدرت او می دانم. شروع به نوشتن درد و دلهایم کردم. با اینکه رشته تحصیلی من ادبیات نبود و در دوران مدرسه هم انشاهای خوبی نمی نوشتم ولی ناخودآگاه کلمات را در صفحه کاغذ کنار هم می آوردم. خصوصاً شبها حس نوشتن بیشتر می شد. این نوشتن ها به من روحیه می داد. حتی کتاب عروض و قافیه را مطالعه کردم و اشعاری که به من الهام می شد را بر کاغذ آوردم. 1 - با وجود مشکلاتی که دارید زندگی شما چه رنگی دارد؟ زندگی من رنگ آبی است. آبی رنگ آرامش است. البته درست است که با وجود مشکلات ، آرامش من مختل شده است ولی سعی می کنم به زندگی رنگ آبی بزنم. مواقعی بوده واقعاً خسته و نا اُمید می شوم و از اینکه آینده من چه شود و اگر خدای ناکرده مادر نباشد چه کنم ، دلواپس می شوم زیرا آینده امثال من بی حضور مادر و پدرهایمان به دو راه ختم می شود یا نگهداری ما را به عهده برادرها و خواهرهایمان می سپارند یا آسایشگاه معلولان. ولیکن سعی می کنم به خدا توکل کنم و خود را به او بسپارم. - فرزانه حبوطی روز را چگونه شب می کند؟ من بیشتر با اینترنت مانوس هستم و از این طریق از اخبار خارج از منزل با خبر می شوم. وبلاگ نویسی می کنم. وبلاگی دارم با نام معلولان و زندگی که قبلاً هم در پیک توانا معرفی شد. وبلاگ دیگری دارم با نام «اللهم عجل لولیک الفرج» که در ارتباط با فرهنگ انتظار است و زمانهایی که دلم می گیرد در آن مطلب می گذارم. اکثر اوقات در خانه هستم زیرا بیرون رفتنم با مشکل مواجه است. گاهی از مادرم می خواهم زحمت بیرون بردن من را از منزل بکشد تا هوایی تازه کنم یا به منزل اقوام برویم. - دختران هم سن و سال خود را چگونه می بینی و چه توصیه ای به آنها داری؟ خیلی از دختران را می بینم با اینکه سالم هستند در حد توان خود تلاش نمی کنند و نا اُمید هستند. دیپلم را می گیرند و خانه نشین می شوند. البته منظور این نیست که حتما تحصیلات دانشگاهی داشته باشند. گاهی اوقات من و امثال من تنها دلخوشی مان این است که بنشینیم روی ویلچیر و از خانه بیرون برویم تا روحیه بگیریم. در صورتیکه یک فرد غیرمعلول وقتی در خانه احساس دلگیری کند می تواند به بیرون برود بدون آنکه نیازمند کسی باشد تا او را ببرد. برخی مواقع ما چه نعمتهایی داریم ولی متاسفانه قدر نمی دانیم. خیلی ها برای خود هدف تعیین نمی کنند و تنها شب را روز و روز را شب می کنند و اوقات را به بطالت می گذرانند. - شما برای خود هدف تعیین می کنید؟ هدفتان برای آینده چیست؟ زمانهایی که از زندگی نا اُمید بوده ام هدفی نداشته ام و می توانستم موفق تر باشم ولی به دلیل همان نا اُمیدی ها جلوی موفقیت من گرفته شده است. ولی وقتی به خود آمدم گفتم مگر چه چیزی کم دارم که اینطور نا اُمیدم؟ خوب درست است که درد دارم ولی همین درد من را به خدا نزدیک تر کرده است و به هر جایی برسم در برابر خداوند هیچ هستم. پس نباید افسرده باشم گاهی افرادی که از مشکلات روحی رنج می برند وقتی من را می بینند روحیه می گیرند و به من می گویند تو با وجود مشکلات زندگی روحیه خوبی داری و من خوشحال می شوم که باعث شدم آنها به زندگی اُمیدوارتر شوند و لبخند بزنند. هدف اصلی من این است که در هر مسیری که گام بر می دارم تلاش کنم. دوست دارم روحیه خوبی داشته باشم و روز به روز بهتر شوم. این مهم نیست که شغل خاص یا مدارج دانشگاهی بالایی داشته باشم بلکه مسیری را بروم که خدا را بهتر بشناسم و به این حس برسم که معلولیت نمی تواند مانع من شود و مطالبی بنویسم که هم به خود و هم به دوستانم روحیه و آرامش دهد و در نهایت به خدا برسم. به این صورت مشکل رفت و آمد هم نداریم البته برخی بچه های معلول می گویند ما دوست داریم در جامعه حضور پیدا کنیم ولی تا زمانیکه در جامعه امکان تردد و حضور ما نیست چکار کنیم؟ پس بهتر است در منزل فعال باشیم. در ارتباط با تحصیل هم دولت تصویب کرده بود که شهریه ها را پرداخت کنند ولی آن هم کم و کاستی های خود را دارد. البته مشکلات زیاد است و معلولان هم زیاد. ولی فرد معلول نیاز به حمایت بیشتری دارد. حداقل راه را برای او هموار کنند و من در وبلاگم آورده ام که ما نمی خواهیم تنها مصرف کننده باشیم و دولت به ما سرویس دهد بلکه دوست داریم خودمان تولید کننده باشیم و درآمد کسب کنیم و انگیزه بیشتری برای ادامه حیات پیدا کنیم. - مهمترین آرزویت چیست؟ مهمترین آرزویم این است که قبل از مادر بمیرم. نمی گویم خوب شوم شاید لیاقت خوب شدن را ندارم و اگر خوب شوم اینقدر به خدا نزدیک نشوم و راهی بروم که صحیح نباشد و درگیر زندگی مادی شوم. تنها آرزویم این است که بدون مادر نباشم زیرا اگر او نبود من هرگز به دانشگاه نمی رفتم. مادر من را در بغل گرفته و به دانشگاه برده بعد از او من وجود ندارم. پناه من اول خداوند و بعد مادرم است. دست او را می بوسم زیرا همه چیز من مادرم است. |
|||
12 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: یاسمن, محمد81, محمد حسین, ماهان, فرید, فاطمه, غلامرضا1, علیرضا۷۱, عاطفه1, عاطفه, سوزان, اراز |
1393 / 7 / 27، 03:19 عصر,
|
|||
|
|||
نواختن موسیقی جشن ها و همایش ها توسط یک روشندل/ توانایی نواختن سه سازتوسط "شهرام" وی متولد سال1357 است و اهل شهر فرخشهر استان چهارمحال و بختیاری است و موسیقی را از شهر کرج آغاز کرده است و در استان چهارمحال و بختیاری ادامه داده است. این روشندل چهارمحالی ابتدا در کودکی نیمه بینا بوده است و بعد از مدتی بینایی خود را کاملا از دست می دهد. معلولیت این روشندل چهارمحالی نتوانسته جلوی پیشرفت او را بگیرد و او توانسته درس را ادامه دهد و هم اکنون دارای تحصیلات دانشگاهی از دانشگاه دولتی است. در موسیقی نیز توانسته افتخارات قابل توجهی را برای استان کسب کند و موفقیت های قابل توجهی را در این رشته هنری کسب کند و هم اکنون با وجود معلولیت بسیاری از موسیقی همایش ها و جشن ها و مراسمات مختلف را با همکاری مجریان انجام می دهد. در سنین پایین نابینا شده ام این روشندل موفق چهارمحالی در گفتگو با خبرنگار مهر می گوید: از کوچکی نا بینا بودم و تقریبا از سال 67 بینایی ام را کاملا از دست دادم. شهرام ثابتی ادامه داد: تا سوم ابتدایی با بینایی کمی که داشتم درس می خواندم ولی بعد از اینکه نا بینا شدم با خط بریل درس خواندم و تا پنجم ابتدایی ادامه دادم و بعد از آن به شهر کرج رفتم ودر مدارس مخصوص نابینایان درس خواندم و به موسیقی را از همان جا علاقه مند شدم. یک سال آنجا تحصیل کردم و سپس به استان برگشتم و تا دانشگاه در همین استان درس خواندم و توانستم در دانشگاه دولتی شهرکرد در رشته زبان و ادبیان فارسی قبول شوم و هم اکنون نیز دارای مدرک این رشته هستم. این روشندل چهارمحالی اظهار داشت: هم اکنون در صدا و سیما مشغول به فعالیت هستم و وظیفه اپراتور مخابرات را بر عهده دارم. وی در ادامه با اشاره به مهارت در نواختن موسیقی ادامه داد: هم اکنون در نواختن سه ساز سنتور، کیبورد و پیانو مهارت دارم اما سار تخصصی من همان سنتور است و در حال حاضر موسیقی کودک را مورد توجه قرار داده ام ودر این حوزه در حال فعالیت بیشتر هستم. وی اذعان داشت: برای مهدکودک ها و مدارس آهنگسازی می کنم و همچنین برای برخی از برنامه های صداو سیما نیز آهنگ می سازم. موسیقی یک فضا پر کن نیست بلکه شخصیت دارد وی یادآور شد: نگرش من به موسیقی یک فضا پرکن نیست بلکه موسیقی یک شخصیت دارد که می توان بسیاری از مفاهیم وتعالیم را از طریق موسیقی انتقال داد. من در مهد کودک ها و مدارس آهنگ سازی می کنم و همه هدفم این است که بسیاری از حرف ها و اعتقادات و موارد مهم از جمله تربیتی را از طریق موسیقی به نسل جدید که بسیاری از موارد را از طریق صحبت نمی پذیرند انتقال دهم. ثابتی در ادامه در جواب سئوال خبرنگار مهر درباره اینکه ایا مشکل خاصی در زندگی داشته اید با توجه به اینکه شما یک معلولیت دارید، اظهار داشت: مشکل برای هر فرد سالم و معلول وجود دارد و وقتی که مشکلات و همین خوبیها و بدیها و کمبودها هنگامی که در کنار یکدیگر قرار می گیرند زندگی زیبا می شود. نمی توان گفت زندگی خالی از مشکلات است، هر کس مشکلات مخصوص خودش را دارد واین که مشکلات چقدر بتوان تاثیر گذار باشد مهم است و نکته مهم این است که مشکلات چقدر بتواند فرد را به سمت جلو ببرد و راه را برای موفقیت فرد هموار کند مهم است. از تکنولوژی های جدید برای مسیر یابی نابینایان باید استفاده شود وی اذعان داشت: مشکلاتی که در زندگی داشته ام تاکنون نتوانسته اند مانع پیشرفت من شوند و تاکنون مشکل خاصی نداشته ام. شهرام ثابتی در ادامه با اشاره به کسب عناوین مختلف از جشنواره موسیقی، ادامه داد: تاکنون توانسته ام در جشنواره های مختلف موسیقی از جمله جشنواره موسیقی معلولین تهران و جشنواره معلولین دیگر عناوین مختلفی را کسب کنم. وی در ادامه در جواب سئوال دیگر خبرنگار مهر درباره اینکه مناسب سازی شهر برای یک شما که نابینا هستید چگونه است، گفت: علائم که باید برای مشخص کردن مسیر نابینایان نصب شود در استان بسیار کم است و این امر یک مشکل بسیار مهم برای نابینایان است. این روشندل عنوان کرد: هم اکنون باید از تکنولوژی های جدید برای مسیر یابی نابینایان استفاده شود و دیگر درست کردن پیاده رو و یا جاده شیب دار خواسته های قدیمی است. .................................................. ...... گزارش از سید محمد رضا موسوی منبع:خبرگزاری مهر |
|||
16 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: یاسمن, مینا2, مرضیه, محمد81, محمد حسین, ماهان, فرید, فاطمه, غلامرضا1, علیرضا۷۱, عاطفه1, عاطفه, شکوفه, سوزان, راضیه, بهزاد |
1393 / 8 / 2، 08:26 عصر,
|
|||
|
|||
ایرانی نابینا نماینده ایالت واشنگتن شد -------------------------------------------------------------------------------- سیروس حبیب که از هشت سالگی نابینای مطلق بوده است، در ۲۲ اوت ١۹۸١ در ایالت مریلند آمریکا از پدر و مادری که از ایران به آمریکا مهاجرت کرده بودند متولد شد. او که وکیل دادگستری است نماینده مجلس نمایندگان ایالت واشینگتن (در شمال غربی آمریکا) است. او اولین ایرانی-آمریکایی است که برای نمایندگی در مجلس نمایندگی ابالتی انتخاب شده است و در حال حاضر به عنوان یک ایرانی-آمریکایی عالیترین سمت سیاسی را در آمریکا در اختیار دارد. سیروس، که وابسته به حزب دموکرات آمریکاست، در سال ۲۰١۲ برای نمایندگی حوزه چهل و هشتم ایالت واشینگتن در مجلس نمایندگان این ایالت انتخاب شد. او با جمع آوری ٣۴۰۰۰۰ دلار برای فعالیتهای انتخاباتی خود رکورد جمع آوری بیشترین کمکهای نقدی انتخاباتی را برای انتخابات مجلس نمایندگان ایالت واشنگتن از آن خود کرد. او بلافاصله پس از انتخابات به عنوان جانشین ریاست کمیته توسعه فنآوری و اقتصاد مجلس واشینگتن برگزیده شد. وی همچنین به فعالیت حقوقی خود در شهر سیاتل، به عنوان مشاور شرکتهای فنی، ادامه می دهد. حبیب فارغ التحصیل دانشگاههای کلمبیا (با درجه عالی) و آکسفورد و دانشکده حقوق دانشگاه ییل است. او در ییل مسوول نشریه حقوقی دانشکده نیز بود. منبع:عصر ایران
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
|
|||
8 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: یاسمن, محمد81, محمد حسین, ماهان, فرید, عاطفه1, سوزان, بهزاد |
1393 / 8 / 5، 11:18 صبح,
|
|||
|
|||
کودک سه ساله نابینا، نابغه موسیقی شد +عکس
-------------------------------------------------------------------------------- این کودک نابینا در اسلواکی زندگی می کند و فیلم های پیانو نوازی او بیشتر فضای نت را فرا گرفته است. او این روزها می تواند قطعه هایی از چایکوفسکی و وگنر را به راحتی بنوازد و همه آن ها را تنها از روی گوش دادن آموخته است. به گزارش گروه خواندنی های باشگاه خبرنگاران، به تازگی یک کودک سه ساله تبدیل به نابغه موسیقی شده است و بسیاری از موسیقی دان های دنیا او را کودکی با استعداد فراوان می دانند اما نکته مهم در مورد این کودک نابینا بودن اوست. این کودک نابینا در اسلواکی زندگی می کند و فیلم های پیانو نوازی او بیشتر فضای نت را فرا گرفته است. او این روزها می تواند قطعه هایی از چایکوفسکی و وگنر را به راحتی بنوازد و همه آن ها را تنها از روی گوش دادن آموخته است. «برانکو دوراسکی» از بدو تولد نابینا بوده و تا به حال هیچ استاد موسیقی نداشته است اما اکنون به یکی از موسیقیدان های کوچک دنیا تبدیل شده است. او تنها به قطعات موسیقی گوش می دهد و سپس آن ها را می نوازد بدون آنکه جای کلیدها را بلد باشد. والدین این کودک می گویند:« او از کودکی علاقه خاصی به وسایل موسیقی داشت. ما ابتدا به خاطر نابینا بودن او بسیار غصه می خوردیم اما حالا به او افتخار میکنیم و همه وسایل مورد نیاز پیشرفتش را فراهم خواهیم کرد. »[/align][/i] |
|||
12 کاربر به خاطر ارسال این پست از سکینه تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, محمد حسین, ماهان, لیلا, فرید, فاطمه, عاطفه1, شکوفه, سوزان, بهزاد, افسانه |
1393 / 8 / 28، 11:05 صبح,
|
|||
|
|||
دست میگذارد روی پارچه و میگوید «این یکی هم برای سن شما مناسب است، البته رنگهای دیگر آن را نیز داریم». اینکه از صدای مشتری سن او را تشخیص داد از یک سو و تشخیص رنگ پارچه و تناسب آن با سن مشتری از سویی دیگر ذهنم را درگیر ساخت.
به گزارش خبرگزاری فارس از اهواز، هادی گمراوی نابینا است؛ میگوید تا 14 سالگی کمبینا بوده و پس از انجام عمل بر روی چشمانش، بینایی خود را به طور کامل از دست داده است. پیشه پدر را دنبال میکند و پارچه فروش میشود. اهمیتی ندارد که چقدر کارش با توانایی جسمی او تناسب دارد، مهم این است که او میخواهد پارچه فروش باشد و کار پدر را ادامه دهد؛ همین کار را هم میکند و اکنون در بازار سوسنگرد مغازه بزرگی برای خود دارد. برادر دیگر هادی نیز در آن سوی بازار مغازه دیگری دارد که علی هم مانند هادی نابینا و پارچه فروش است. خواهر نابینای دیگری هم دارند که او کمک دست علی کار میکند. کارشان همه را متعجب میکند و برای مدتی سوژه خاص و عام میشود. تا جایی که میدان بازار را به نام پدر آنها میگذارند و در شهر کوچک سوسنگرد آن میدان به نام «عبیده» معروف میشود. گویا نابینایی خانوادگی آنها ناشی از ازدواج فامیلی والدین بود ولی فرزندان هرگز از این ازدواج اظهار ناراحتی نمیکنند و آن را امر خیری میدانند که برکت بسیاری در آن بوده است. هادی اصرار دارد مشتری با رضایت کامل از مغازه خارج شود که به اعتقاد خودش این را از پدرش به ارث برده است. چنان مشتری را خوب راهنمایی میکند و بر کارش تسلط و اشراف دارد که لحظهای احساس نمیشود فروشنده مردی نابیناست. هادی متأهل است و همسرش نیز در مغازه به او کمک میکند، ولی در حد مراقبت از مغازه و سرقت نشدن از آنجا؛ با نیشخند میگوید وجود همسرم فقط دست و پایم را میگیرد، همین دوربین هم کافی است و نیازی به او ندارم! این مرد روشندل و خوش برخورد چادر آماده را برمیدارد و به مشتری میدهد که سرش کند، آرام از همسرش میپرسد که قد مشتری چقدر است و پس از آن چادر دیگری برمیدارد و میگوید آن یکی باید کوتاه باشد، این را امتحان کنید. مشتری چادر را سر میکند و لبخندی میزند، هادی نیز لبخندی میزند و میگوید نگفتم این اندازه شما است؟! از شلوغ شدن مغازه و آمدن مشتریهای زیاد نه خسته میشود و نه عصبی و با همه با لبخند و صمیمیت صحبت میکند، او میگوید شاید به این دلیل است که شلوغی را نمیبیند و فقط صداهای مختلف را با هم میشنود که همیشه به صدایی که نزدیکتر است جواب میدهد و درخواست همان صدا را کامل میکند، سپس به صدای بعدی میپردازد. در این میان هیچ صدای دیگری را پاسخ نمیدهد و تمام حواسش را به برآورده کردن درخواست مشتری میدهد. سوسنگرد شهر کوچکی است که نزدیک مرز عراق قرار دارد و در سالهای جنگ جزو شهرهایی است که به طور کامل ویران شد. این شهر در اوایل جنگ تحمیلی مدتی به اشغال رژیم بعث درآمد و حملات شیمیایی و تیرباران بسیاری در آن رخ داد. اهالی شهر در سالهای جنگ برخی مهاجرت کرده و پس از جنگ به دیار خود برگشتند و برخی در سوسنگرد ماندند و شهیدان و جانبازان بسیاری دادند؛ خانواده گمراوی از جمله افرادی بودند که در شهر ماندند و زیر حملات هوایی و زمینی مقاومت کرده و شهر خود را ترک نکردند که جنگ و حملات شیمیایی آن روزها در کم سو شدن و به مرور نابینا شدن چشمان دو برادر گمراوی بیتاثیر نبود. در سالهای پس از جنگ سوسنگرد به شکل جدید ساخته شد؛ این شهر نوساز هیچ شباهتی با شکل پیش از جنگ خود ندارد و اگر کسی پیش از جنگ سوسنگرد را دیده باشد و پس از جنگ نیز آن را ببیند، شاید این شهر نوساز برایش غریب باشد و به نظر شهر دیگری است. هادی 41 ساله است و یک پسر و یک دختر دارد که هر دو محصل دبستان هستند. برخی اوقات به مغازه پدر میآیند ولی هر وقت آمدهاند فقط نظم مغازه را بههم زده و کار پدر را دشوار میکنند؛ چرا که هادی رنگ پارچهها را با نظمی که خود چیده حفظ میکند و میداند که چه رنگی و چه طرحی در کجای مغازه قرار دارد. جنس پارچهها را که با لمس تشخیص میدهد ولی رنگ هر جنس را یک بار از همسرش میپرسد و به حافظه میسپارد تا زمانی که به دست مشتری بدهد. پولها را از مشتری میگیرد و همسرش را صدا میکند. هادی میشمارد و همسرش مقدار هر اسکناس را به او میگوید. بعد از شمردن همهٔ اسکناسها و جمع مقدار آنها، مقدار پول داده شده را میفهمد! سرش را سمت همسرش میگرداند و میگوید فقط در دو زمان به او نیاز دارم، موقع شمارش پول و زمان خرید و سفارش پارچه که باید او تنها در مغازه باشد. هادی برای خرید و سفارش پارچه به تنهایی به شیراز میرود. سفارشهای داخلی را از شیراز و سفارشهای خارجی را از دبی تهیه میکند؛ البته برای رفتن به دبی برادرزادهاش را با خود میبرد.
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
|
|||
15 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: مرضیه, محمد81, محمد حسین, ماهان, لیلا, فرید, فاطمه, علیرضا۷۱, سکینه, سوزان, سعیده, روحان, راضیه, افسانه, ابراهیم |
1393 / 8 / 28، 08:28 عصر,
|
|||
|
|||
زندگی این زوج نابینا و فرزندانشان دیدنی است
خیلی روشن، خیلی شیرین برای هر چیز نشانیاش را میدهند؛ سینی را فلانجا گذاشتهام، سفره اینطرف پهن است، استکان چای چندقدم جلوتر است. اگر خانم در حال آوردن سینی چای باشد؛ «دارم چای میارم، مواظب باشین.» آقا اگر با خریدهای روزانه وارد خانه شود؛ «بیاین اینارو از من بگیرین.» بچهها اگر چیزی لازم داشه باشند، دست مامان یا بابا را میگیرند و روی آن میگذارند. پختن غذا در آشپزخانه هم برای خودش داستانی دارد. نقش آقا اینجا بیشتر رنگ میگیرد و پابهپای خانم غذا تهیه میکنند، اگرچه گاهی خرابکاری هم میکنند اما دست آخر بوی مطبوع غذا کل خانه را برمیدارد. همه اینها باعث میشود این زوج نابینا اگر چهره یکدیگر را نمیبینند اما برای هرموضوعی با هم حرف بزنند. گفتگوهای کوتاه اما همیشگی آنها باعث میشود همیشه درکنار یکدیگر باشند، برخلاف ما که گاهی چشم توی چشم هم میدوزیم اما همدیگر را نمیبینیم... . رضا نقوی و همسرش زوج نابینایی هستند که سالهاست زیر یک سقف زندگی میکنند و حاصل زندگیشان محمدجواد شش ساله و نازنین 2سال و 10ماهه است. رضا در کنار کارهایی که برای درآوردن لقمهای نان حلال انجام میدهد، تشکلیهم برای نابینایان در قالب موسسه راه انداخته و آن را مدیریت میکند. او وقتی از زندگیاش در خانه، محله و شهر حرف میزند، حس شیرینی دارد که کمتر از میان حرفهای یک معلول منتقل شده است... . *در 20سالگی به جمع نابینایان پیوستم سال1375 جوانی 20ساله بودم و در حال گذراندن ترم دوم دانشگاه. حقوق قضایی میخواندم. بیماری مادرزادی به نام آرپی داشتم. این بیماری با از بین بردن تدریجی سلولهای شبکیه، بینایی را از بین میبرد. آن وقت بود که به جمع نابینایان پیوستم. *خودم را درگیر فعالیتهای فرهنگی کردم نابیناشدن در 20سالگی سخت بود اما یکی از علتهایی که باعث شد این موضوع زیاد اذیتم نکند فعالیتهایی بود که خودم را با آنها درگیر کرده بودم. از همان ابتدا متوجه شدم تشکلی برای نابینایان در مشهد وجود ندارد، برای همین هم به فکر افتادم تا تشکلی راهاندازی کنم. *فقط رانندگی نمیکنم نابینایی باعث نشد از همه چیز دست بردارم، برای همین کارهایی را که قبل از نابینایی انجام میدادم، بعد از آن هم انجام میدهم، مثل کارکردن در بازار که خیلیها فکر میکنند فقط با دیدن امکانپذیر است؛ من الان در کنار مدیریت موسسه ابابصیر در آژانس تلفنی هم کار میکنم. باید بگویم تنها کاری که نمیتوانم بعد از نابینایی انجام دهم، رانندگی است. بعد از نابینایی درسم را ادامه دادم و وارد بازار کار شدم درحالیکه دیگران از این کارم تعجب میکردند، مدیریت سه شعبه اغذیه و تاکسی تلفنی بر عهده داشتم. *اینگونه حرف هم را بیشتر میفهمیم در تاریخ 81/5/30 با همسرم که دختری نابینا بود، ازدواج کردم. برخلاف خیلی از نابیناها که دوست دارند همسرشان بینا باشد، من دوست داشتم با یک نابینا ازدواج کنم. فکر میکنم اینگونه حرف هم را بهتر میفهمیم. *به هم نشانی میدهیم آنقدر که تصورش را میکنید، سخت نیست. باور کنید ما عادیتر از آن زندگی میکنیم که فکرش را بکنید، مثلا اگر جلوی پایمان را نمیبینیم اما به هم آدس میدهیم که فلانچیز کجاست و... ، معمولا هم دچار مشکل نمیشویم. سختی زیادی ندارد، فقط دوکلمه حرف است. *گاهی هم خرابکاری میکنیم از او در مورد اتفاقهایی که احتمالا برایشان افتاده میپرسم که در جواب میگوید: منظورتان از حوادث و اتفاقات احتمالی خرابکاریهایمان است؟ خوب از این اتفاقها زیاد میافتد، مثلا شکستن ظرفها، ریختن چای روی فرش و...، مگر افراد بینا از این خرابکاریها نمیکنند؟! *بچهها راهنمایمان میشوند محمدجواد بزرگ شده است و ما را راهنمایی میکند، مثلا جای جویهای آب یا موانع راهمان را به ما میگوید. کمکم که بچههایمان بزرگتر شوند، بیشتر کمکمان میکنند. *اهالی محله ما را میشناسند اهالی محله میدانند ما زوجی نابینا هستیم، از این بابت خوشحالم که زندگیمان در محله باعث نشده کسی به ما به دید ترحم نگاه کند، حداقل طوری رفتار کردهایم که میدانند خانوادهای بینیاز و توانمند در انجام امورزندگیمان هستیم، همینطور با خیلی از همسایهها رابطهای صمیمی داریم و رفتار کردهایم که بدانند خانوادهای هستیم که از پس مشکلاتش برمیآید. این باعث شده دیدگاهشان در رابطه با نابینایان و تواناییهایشان تا حد زیادی تغییر کند و این موضوع مرا راضی میکند. *کمک میگیریم، به همین سادگی هنگام داروگرفتن از داروخانه با کشیدن چند خط روی دارو نیازمان برای دانستن نحوه مصرفش برطرف میشود. هنگامیکه قبض آب، برق، تلفن و... میآید برای مطلع شدن از مبلغ آن از نزدیکانمان کمک میگیریم، به همین سادگی! اما در رفتوآمدمان نیاز به کمک کسی نداریم، خودمان با عصا مسیرها را شناسایی و تردد میکنیم. *50زوج نابینا در موسسه داریم در موسسه به بحث ازدواج با انجام مشاورههایی برای خودباوری نابینایان میپردازیم. در موسسهمان سعی میکنیم به دخترها بفهمانیم نباید فکر کنند چیزی در ازدواج از دیگران کم دارند یا نمیتوانند از پس مشکلات بربیایند برای همین هم کسانی را داریم که حتی یک نفره میتوانند از پس میهمانی بزرگی بربیایند، در عوض متاسفانه خانمهایی هم هستند که حتی از روشنکردن گاز میترسند. میخواهیم شرایط مناسبی فراهم کنیم برای اعضایی که در آستانه ازدواج قرار دارند. در این بین خانوادهها بهویژه مادرها را دعوت و زمینه را برای آشنایی و شناخت دخترها و پسرهای موسسه فراهم میکنیم. الان در موسسه حداقل 50زوج نابینا داریم. البته در بین هزارو400نابینایی که در مشهد زندگی میکنند، ازدواجهای زیادی بین نابینا و بینا یا نابینا با معلول جسمی صورت گرفته اما در مشهد هم بیش از صد زوج نابینا داریم که آمار تاملبرانگیزی است. *درسم را ادامه میدهم در حال حاضر به این فکر افتادهام که مدرک کارشناسیارشدم را بگیریم، برای همین دوباره مشغول به درسخواندن شدم. ادامه تحصیلات از برنامههای دیگر ما در موسسه است که سعی میکنیم اعضا را به آن سمت ترغیب کنیم. |
|||
21 کاربر به خاطر ارسال این پست از سکینه تشکر کردهاند: مینا2, منتظر, ملیحه, مرضیه, مرتضی, محمد81, محمد حسین, ماهان, لیلا, فرید, فرزاد, فاطمه, علیرضا۷۱, عاطفه, سوزان, سعیده, روحان, راضیه, خدیجه, بهزاد, افسانه |
1393 / 12 / 4، 12:52 عصر,
|
|||
|
|||
تا اراده است می شود پیمود زندگی را حتی بدون پا
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
|
|||
13 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: یاسمن, مرضیه, محمد81, محمد حسین, ماهان, فرید, فاطمه, غلامرضا1, سوزان, راضیه, خدیجه, اراز, ابراهیم |
1393 / 12 / 7، 01:07 عصر,
|
|||
|
|||
گاهی باید تنها بایستید تا مطمئن شوید هنوز می توانید
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
|
|||
11 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: یاسمن, مرضیه, محمد81, محمد حسین, فرید, فاطمه, سوزان, راضیه, خدیجه, اراز, ابراهیم |
1393 / 12 / 12، 07:25 عصر,
|
|||
|
|||
مشکلی که من با لغت معلولیت دارم این است که به محض شنیدن معلولیت، همه به یاد کسانی می افتند که نمی بینند یا نمی شنوند یا نمیتوانند راه بروند در حالی که اینها اگر هم معلولیت باشد، ساده ترین شکل آن است آنها که احساس در وجودشان مرده است را معلول نمیدانیم آنها که نمیتوانند یا نمیخواهند یا نیاموخته اند که صادقانه در مورد احساسشان حرف بزنند را معلول نمیدانیم آنها که نمیتوانند دوستی های خوب و بلندمدت بسازند را معلول نمیدانیم آنها که نمیتوانند بفهمند که در زندگی چه میخواهند را معلول نمیدانیم آنها که چشمشان جز خودشان نمی بیند را معلول نمیدانیم آنها که دستشان به امید نمیرسد و در انتظارند که دیگران امید و انگیزه را پیش پایشان قرار دهند را معلول نمیدانیم این معلولیت های واقعی را نمی بینیم و از اینکه دست و پا و چشم و گوش داریم، احساس سلامت میکنیم فرد راجرز
«اِلهی رِضیً بِرِضاکَ مُطیعاً لاِءَمْرِ قَضاکَ لا مَعْبُودَ سِوَاکَ»(دعا)
|
|||
8 کاربر به خاطر ارسال این پست از راضیه تشکر کردهاند: یاسمن, ملیحه, محمد81, محمد حسین, صدف, سوزان, خدیجه, اراز |
1394 / 3 / 24، 04:01 عصر,
|
|||
|
|||
نابینایی که پزشکی خواند
انسان موجودیست بدون محدودیتها و این محدودیتها چیزهاییست که ما در ذهن خودمان فقط می سازیم
فرزاد طیّباتی در سال 1341 متولد شد، در سه سالگی به علت نزدیک بینی استفاده از
عینک را آغاز کرد و چند سال بعد به علت ضربه ای که به سرش وارد آمد به مشکل بینایی
دچار شد. در دوازده سالگی به علت پارگی شبکیه، بینایی خود را از دست داد و از آن
زمان در آموزشگاه شهید محبی با کوشش وصف ناپذیری به ادامه تحصیل پرداخت و در رشته ی
اقتصاد دیپلم گرفت. فرزاد طیباتی دوره ی اپراتوری تلفن را در دوره ی دبیرستان فرا
گرفت و پس از فراغت از تحصیل به عنوان اپراتور تلفن به استخدام بانک تجارت در آمد.
وی در حدود دویست شماره تلفن را که باید به طور مرتب با آنها تماس برقرار می کرد،
به خاطر سپرد و در کارش بسیار منظم و دقیق بود و این امر موجب شد تا رضایت مدیران
مربوط را جلب کند و همواره مورد تشویق قرار گیرد.
فرزاد طیباتی همزمان به یادگیری زبان انگلیسی پرداخت و در سال 1363 به پیشنهاد یکی
از متخصصان برای درمان به آمریکا سفر کرد. وی اظهار می دارد که طی این سالها با یک
آرزوی بزرگ کلنجار می رفتم و آن آرزوی پزشک شدن بود، اما به ظاهر، نابینایی من
امکان رسیدن به این آرزو را ازمن گرفته بود. پس از مدتها تفکر،سرانجام تصمیم گرفتم
که پزشک شوم و برای رسیدن به هدفم تلاش زیادی را شروع کردم. به همین منظور در
کلاسهای نابینایان ثبت نام کردم و دوره های ماشین نویسی و رایانه را گذراندم.در سال
1367 پس از کسب اجازه ی اقامت در آمریکا، موفق شدم در دانشگاه ثبت نام کنم. دکتر
فرزاد طیباتی می افزاید: با عزمی پولادین، تحصیل در دانشگاه را شروع کردم، در ابتدا
به دلیل نابینایی به من توصیه شد که واحدهای کمتری بگیرم. اما من مصمم بودم هر چقدر
هم سخت باشد، پزشک شوم. علوم پایه را از ابتدا شروع کردم. درس شیمی را از شناخت
ابزار تا بیوشیمی در مدت دو سال و نیم خواندم. در این راه، مشکلاتی داشتم و نخستین
مشکل من درس خواندن با بینایان در یک کلاس بود. چون دیپلمه اقتصاد بودم از درس شیمی
وحشت داشتم؛ بسختی تلاش می کردم؛ انگیزه ی قوی و میل به موفقیت در دسترسی به هدف
مقدسم به من چنان نیرویی می داد که در گذشته آن را تجربه نکرده بودم.
در ترم اول با دقت به مباحث استاد گوش می دادم. او مطالب را غافل از اینکه نابینایی
نیز در کلاس حضور دارد بر روی تخته کلاس می نوشت. آن ترم نمره هایم در حد متوسط
بود. در ترم دوم که واحدهای آزمایشگاهی داشتم با مشکل بزرگی مواجه شدم؛ زیرا شیوه ی
یادگیری این درسها از راه مشاهده بود. این مشکل را با استفاده از توضیحات و توصیف
دوستانم از واکنشها از میان برداشتم. دوستانم واکنش را می دیدند و برایم تشریح می
کردند. من هم صحبتها را ضبط می کردم تا مجددا گوش کنم. در ترمهای بعد، دروس فیزیک و
بیولوژی را فرا گرفتم تا به شیمی پیشرفته رسیدم. به خاطر دارم نخستین روزی که به
کلاس شیمی پیشرفته رسیدم کمی دیر شده بود. در را باز کرده وارد کلاس شدم. استاد که
متوجه نابینایی من شده بود، گفت که کلاس را اشتباه آمده اید و سپس از من سوال کرد
به کدام کلاس می خواهی بروی؟ و من به شماره ی همان کلاس اشاره کردم. استاد که برای
اولین بار با یک دانشجوی نابینا برخورد کرده بود، متعجب شد اما هنگامی که اشتیاق
مرا برای تحصیل دید، در طول ترم مرا یاری کرد. یکی دیگر از مشکلات من استفاده از
کتابهای درسی بود. تا آن زمان کتابهای پزشکی به خط بریل تبدیل نشده بود. برای حل
این مشکل از دوستانم خواهش کردم تا مطالب کتاب را بخوانند و من صدای آنها را ضبط
کنم. بدین ترتیب با گوش دادن به نوار مطالب درسی را فراگرفتم.
در آزمایشگاه شیمی پیشرفته مشکل داشتم؛ زیرا مواد قوی تر را به کار می بردیم و
نابینایی من خطر آنها را مضاعف می کرد. این مرحله را نیز به یاری دوستان با ارزشم
از سرگذراندم. آنها ترکیب مواد را انجام و واکنشها را برایم شرح می دادند.در آن ترم
در درس شیمی به عنوان دانشجوی ممتاز شناخته شدم و لوح تقدیر دریافت کردم. در درس
شیمی آلی مجبور بودم اتمها را بشناسم. اما مشکل بزرگم این بود که قادر به دیدن
تصویرهای اتمها نبودم. گذراندن این واحدها را مدیون کمکهای استاد گرانقدر هستم. او
که علاقه ی وافر مرا به آموختن می دید، مولکولها را از میخ و چوب برایم می ساخت و
به من می داد و بعد از شناسایی دانه دانه مولکولها آنها را برایم شرح می داد. پس از
مدتی به درجه ی کمک استادی رسیدم و کلاسهای ترمهای پایین تر را تدریس می کردم. به
خاطر دارم که حضور یک استاد نابینا همواره باعث تعجب تمام دانشجویان و کارکنان
دانشگاه می شد.
درس فیزیک را هم با بهره گیری از حس و ابتکار پیش بردم. فقط در قسمت نور مشکل
داشتم. در بیولوژی که به بینایی احتیاج مبرم داشتم تا بتوانم از میکروسکوپ استفاده
کنم از دوستان و دانشجویان هم دوره ی خود خواهش می کردم که هرچه را زیر میکروسکوپ
می دیدند با خمیر برای من درست کنند. خمیر را لمس و توضیحات آنان را ضبط می کردم تا
بعدها برای خود تکرار کنم و اینگونه بیولوژی را فراگرفتم. دکتر فرزاد طیباتی در
مورد تشریح می گوید:
نخستین بار که در کلاس تشریح حاضر شدم از جنازه ای که در اختیارم گذاشته بودند وحشت
داشتم. استاد به من اجازه نداد که از دستکش استفاده کنم و برای آنکه ترس مرا از بین
ببرد، سینه جنازه را شکافت و برای اینکه دست خود را نکِشم دست خود را روی دستم قرار
داد.
اوایل کار، هنگامی که از اتاق تشریح خارج می شدم نمی توانستم چیزی بخورم. کم کم
عادت کردم. از استاد خواستم تا اجازه دهد مانند بینایان از دستکش استفاده کنم، اما
مخالفت کرد و گفت با دستکش نمی توانی مویرگها را تشخیص دهی. شناسایی عصبها،سرخرگها،
سیاهرگها و مویرگها را با ابتکار خاصی به انجام رساندم. سرخرگها را از صدای خاصی که
زیر دستم احساس می کردم تشخیص می دادم و اعصاب را از سختی آن. در بافت شناسی که
مجبور به دیدن بافتهای مختلف در زیر میکروسکوپ بودم از آنهایی که قطعه ای از یک
بافت را در زیر میکروسکوپ دیده بودند، می خواستم با خمیر آن را برایم بسازند. برای
تشخیص رنگ بافتها از آنها خواستم رنگ قرمز را برجسته کنند و رنگ سفید را گود و با
علائم قراردادی که برای خود وضع کرده بودم، رنگ بافتها را هم آموختم و مجددا
توانستم بین سیصد دانشجوی تشریح شاگرد ممتاز شوم.
به این ترتیب دکتر فرزاد طیباتی با تلاشی اعجاب انگیز، غیر ممکنی را ممکن ساخت و با
عزمی راسخ، گام به گام موانع را از میان راه ناهموار خود برداشت و به آرزوی باشکوهش
دست یافت. امروزه دکتر فرزاد طیباتی که پزشک حاذق و پرآوازه ای است، عاشقانه به
حرفه ی مورد علاقه اش یعنی طبابت می پردازد. بیماران او با مراجعه به وی نه تنها
بیماریهای جسمشان را درمان می کنند، با مشاهده ی عظمت کار این پزشک از نظر روحی نیز
تقویت شده و در مبارزه با بیماریهایشان امید و انگیزه بیشتری می یابند.
هنگامی که دکتر فرزاد طیباتی در بین سیصد دانشجوی پزشکی یکی از دانشگاههای معتبر
آمریکا با رتبه ی اول، مدرک تخصصی خود را در رشته ی کاریوپراکتیک دریافت کرد و نامش
در کتاب طلایی سال آمریکا به عنوان سمبل اراده به ثبت رسید به افرادی که او را می
شناختند درس بزرگی آموخت:«خواستن توانستن است».
منبع:
کتاب تحول روانی آموزش و توانبخشی نابینایان، نوشته محمدرضا نامنی، |
|||
2 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: علیرضا۷۱, صدف |
1394 / 5 / 1، 02:39 عصر,
|
|||
|
|||
* رفاقت جوان کمبینا و دوربین عکاسیش:
در پاسخ به این سؤال که چرا علیرغم کمبیناییش, عکاسی را پیشه خود قرار داده، این طور میگوید: کار با دوربین باعث شده دنیای اطرافم را دقیقتر ببینم. «Dylan Johnson» 23 ساله است و چند سالی است که به عنوان یک عکاس حرفه ای مشغول به کار است. او در باره نحوه ورودش به دنیای عکاسی این طور توضیح میدهد: تازه که با دوربین آشنا شده بودم، واقعاً از عکاسی لذت میبردم، اما برایم مهم نبود عکسهایی که میگیرم چه کیفیتی دارند. در حقیقت آنچه برای من اهمیت بیشتری داشت این بود که میتوانستم یک لنز مخصوص مسافت بالا بر روی دوربین خود نصب کنم و تصاویر دورتر را ببینم. خارق العاده بود! تا آن زمان هرگز نتوانسته بودم تصاویر را با آن وضوح ببینم. جانسون اولین بار زمانی به فکر فراگیری هنر عکاسی افتاد که عکسهایی که از یک مسابقه ورزشی گرفته بود افتضاح از کار در آمدند. این اتفاق، این نابینای مشتاق را بر آن داشت تا تمام تلاش خود را معطوف درک این مسأله کند که چه عاملی باعث خراب شدن عکسهایش شده است. جانسون در اوج سالهای پر انرژی جوانی، یعنی در 21 سالگی کار در حوزه عکاسی را آغاز کرد. او حالا در ماه حد اقل 4 یا 5 سوژه برای عکاسی دارد. او شبها را هم به عنوان نگهبان مشغول به کار است. ازدواج کرده و به تازگی فرزند دومش هم به دنیا آمده است. جانسون درباره میزان بینایی خود این گونه توضیح میدهد: وقتی بینایی فردی به کمک عینک یا سایر تجهیزات کمکی در هر کدام از چشمهایش به اندازه 20-20 تشخیص داده میشود، از نظر قانون نابینا محسوب نمیشود. اما میزان بینایی من، در چشم چپ 20-60 و در چشم راستم 20-400 است. جانسون ادامه میدهد: اگر بخواهم کیفیت بینایی خود را توضیح دهم باید بگویم، چنانچه فردی با بینایی 20-20، بتواند جزئیات درختی را از فاصله 30 متری مشاهده کند، من برای مشاهده جزئیات دقیق همان درخت به کمک چشم چپ، باید در فاصله 10 متری آن قرار بگیرم. چشم من همچنین از دید محیطی ضعیفی هم برخوردار است. به اندازه ای که عملاً استفاده از چشم راست را برای من غیر ممکن کرده است. من در تمام کارهایم از لنزهای ویژه عکاسی از راه دور استفاده میکنم که به من کمک میکنند جزئیات قابل قبولی از تمام پدیده ها را مشاهده کنم. این عکاس نابینا در جشنواره های مختلف عکاسی هم شرکت میکند و تلاش میکند سطح دانش و توانمندی خود را در این حرفه روز به روز افزایش دهد. او کند بودن کار خود در مقایسه با عکاسان بینا و نظرات بعضاً تند بازدید کنندگانی که از نابینا بودن عکاس مطلع نیستند را به عنوان نمونه هایی از دردسرهای خود در این حرفه برمیشمرد و میگوید: علیرغم تمام این مشکلات، من تمام تلاشم را برای حضور پر رنگتر در جشنواره های مختلف عکاسی معطوف خواهم داشت. دیلان جانسون این روزها از یک دوربین «canon 5d mark ii» برای عکاسی استفاده میکند.
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
|
|||
10 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: یاسمن, محمد حسین, فریده, غلامرضا1, صدف, شکوفه, سعیده, راضیه, خدیجه, اراز |
1394 / 7 / 1، 12:15 عصر,
|
|||
|
|||
تصور یک برنامه تلویزیونی با مجری نابینا که نمی تواند جای دوربین ها را تشخیص بدهد و به اشاره افراد پشت دوربین واکنش نشان دهد کمی عجیب به نظر میرسد. اما «پیام ابراهیم پور» تهیه کننده برنامه «نقطه های برجسته» و «سعید اشناب» مدیر سابق گروههای تلویزیونی شبکه افق این ریسک را پذیرفتند تا در برنامه ای که در حوزه معلولان است، این بار خود مجری نیز هم جنس آنها باشد. تا گپ و گفت مجری و مهمان واقعی تر شود.
به بهانه پخش برنامه «نقطه های برجسته» از شبکه افق و جسارت «مسیح علایی» برای اجرای این برنامه با او یک قرار مصاحبه گذاشتیم تا او برایمان از سختی های کار اجرا و زندگی شخصی و دنیای پرکارش تعریف کند. شاید برایتان جالب باشد اگر بدانید این برنامه در منزل شخصی خانم مجری تصویربرداری شده است. علایی بارها در حین ضبط برنامه برای مهمانانش چای دم کرده و شربت و شیرینی آماده کرده است. و به قول خودش همه چیز در این برنامه واقعی واقعی است. نمی توانستم قبول کنم نابینا شدم مسیح علایی متولد متولد ۲۲ مهر سال ۵۷ در تهران است. پدرش یکی از همافران ارتش بود. بنابراین از دوم ابتدایی با خانواده اش به دزفول رفت و دوم و سوم ابتدایی را در این شهر به مدرسه رفت. کلاس سوم ابتدایی بود که پدرش در جمعه خونین حجاج در مکه به شهادت رسید تا از وجود پدر محروم شود و لحظه مصاحبه درست سالگرد دقیق این اتفاق است. بعد از آن به دلیل یک بیماری ژنتیکی در ۱۰ سالگی نور چشمانش رو به افول رفت و نابینا شد. بنابراین مجبور بود از چهارم ابتدایی برای ادامه تحصیل از مدرسه عادی به مدرسه نابینایان برود و خط بریل را یاد بگیرد: «من در مدت کوتاهی بخش عظیمی از بینایی ام را از دست دادم. همین که اسم نابینا روی من می خورد و باید مدرسه نابینایان می رفتم برایم بسیار وحشتناک بود. آن موقع ها اکثر شبها زیر پتو گریه می کردم. وقتی به آن روزها فکر می کنم، می فهمم خیلی سخت با مشکلم کنار آمدم. یادم می آید مادرم سرکلاس کنارم می نشست تا به محیط جدید عادت کنم. خب من از یک مدرسه که هرکلاسش ۳۰ نفر دانش آموز داشت به مدرسه ای رفتم که هرکلاسش ۸ نفر بیشتر نبودند. اما خوشبختانه معلم های بسیار خوبی داشتم که خیلی خوب برخورد می کردند. مادرم هم به این موضوع به شکل یک موضوع حاد برخورد نکرد و اجازه می داد کارهایی که دوست دارم ،مثل بیرون رفتن با دوستانم ، انجام بدهم. اما دیگر دوستان نابینایم چنین اجازه هایی را نداشتند. همین عملکرد مادرم باعث شد که من نسبت به دوستانم مستقل تر باشم.» دانشجوی ممتاز کارشناسی و معدل بالای ارشد خانم مجری سال ۷۵ در رشته حقوق دانشگاه علامه طباطبایی قبول می شود و چهارسال بعد به عنوان دانشجوی ممتاز انتخاب می شود. اما بعد از پایان تحصیل در دوره کارشناسی به علت مشکلات ناشی از نابینایی ادامه تحصیل را رها می کند تا وارد بازار کار شود. «درس خواندن با شرایط ما خیلی سخت است. باید تمام کتابها را ضبط کنیم. مسیر رفت و آمد هم یکی دیگر از مشکلات است. بعد از آن بلافاصله وارد بازارکار شدم و از آن زمان تا الان یکی از کارمندان صداوسیما هستم. در سیستم های ما نرم افزار مخصوص نابینایان نصب شده است. در استفاده از کامپیوتر هیچ مشکلی ندارم و همپای بقیه کار می کنم.» خانم علایی سال ۸۵ دوباره هوس درس خواندن می کند و کنکور کارشناسی ارشد می دهد و «تفسیر اثری» دانشگاه قرآن و حدیث قبول می شود. در نهایت هم دوره کارشناسی را با معدل ۱۹/۲۵ به پایان می رساند. گفتند مجری باید خودش معلول باشد وارد شدن به صداوسیما و برخورد با بسیاری از تهیه کنندگان و برنامه سازان رسانه ملی همراه با ذوق شاعری و نویسندگی باعث شد تا پیشنهادات زیادی برای انجام کارهای مختلف سراغش بیاید اما علایی به جز چند مورد خاص که با حال و هوای شاعرانه خودش جور بوده از زیرشان در رفته است. تا اینکه پایش به نقطه های برجسته باز می شود: «من چون سررشته ای در شعرو نویسندگی داشتم م و به ادبیات علاقه زیادی دارم بارها پیشنهاد اجرا در رادیو و برنامه های شعرخوانی و متونی ادبی داشتم. حتی چندین مورد روی استیج اجرا داشتم. اما خودم هیچ وقت اجرا در تلویزیون را قبول نمی کردم. اما تهیه کننده برنامه «نقطه های برجسته » اصرار داشت حالا که این برنامه در حوزه معلولان است حتما یک معلول اجرای آن را به عهده بگیرد. به همین خاطر اجرای این کار را به من پیشنهاد دادند. من ابتدا پیشنهاد آقای پیام ابراهیم پور را رد کردم اما بعد احساس کردم خودم می توانم به عنوان یک معلول با این کار به جامعه معلولان کشور کمک کنم. برای همین اجرای این برنامه را قبول کردم.» بسیاری از مردم تصورعجیبی از معلولان دارند خانم علایی از نحوه به تصویر کشیدن معلولان در رسانه ها ناراضی است و معتقد است رسانه ها تصویر درستی از معلولان ارائه نمی دهند و همین موضوع باعث سرخوردگی بسیاری از معلولان شده است: «در رسانه ها گاهی یک سری از معلولان با قابلیت های خیلی ویژه دعوت می کنند. مثلا نابینایی که با دست به هرچیزی رنگ آن را تشخیص بدهد. یا مثلا می گویند این نابینا از روی حرکت قدمها می تواند بفهمد که آن آدم چه کسی است. این موضوع کار را برای معلولانی که مثل من قابلیت ویژه ای ندارند سخت می کند. یا اینکه یک معلول و یا نابینا را طوری نشان می دهند که معلولیتش تقاص گناه خودش و یا خانوادهاش است. این موضوع را ۸۰ درصد مهمان های ما در نقطه های برجسته اشاره می کنند. برای همین ما در این برنامه سعی کردیم تصویر جدیدی از معلولان ارائه بدهیم. مثل اینکه معلول مثل یک انسان عادی زندگی می کند و حتی کارهای شخصی خودش را می تواند انجام بدهد و از خود و خدایش هم راضی است. گاهی اوقات هم جامعه فکر می کند معلول خیلی کارها نمی تواند انجام بدهد. مثلا دوستان خود من از برخی کارهای عادی من مثل میوه شستن، پذیرایی کردن تعجب می کنند. باور کنید این کارها خیلی عادی است. اما جوری با معلولان رفتار می شود که انگار کار عجیب و غریبی انجام داده اند. برای همین در این برنامه ما دنبال معلول های عجیب و غریب نگشتیم. معلولانی را آوردیم که مثل مردم عادی کارهای روزانه شان را انجام می دهند. مردم باید بدانند هرکاری که یک آدم عادی با حواس پنچگانه کامل انجام می دهد؛ یک معلول هم می تواند این کار را انجام دهد اما به روش خودش و این معلولین برایش محدودیت نیست. همه می توانند از پله های زندگی بالا بروند. اما یکی باید عصا دستش بگیرد. یکی باید از سطح شیب دار بالا برود و دیگری هم ممکن است عصای سفید لازم داشته باشد.» فکر می کنند معلول نباید ازدواج کند یکی از مشکلات معلولان از نظر خانم علایی ازدواج آنهاست و او دلیل این مشکل را همین تصورات غلط از معلولیت می داند: «همین الان وقتی از ازدواج یک فرد معلول صحبت می شود، می گویند: «وای مگه این خانم می تواند آشپزی کند و یا کارهای خانه را انجام دهد.» من دوست نابینایی داشتم که آقایی به او علاقه مند شده بود. با این حال در جلسه خواستگاری به خانم گفته بود من فکر می کنم روی دیوارها یک عالمه میخ بزنم. بعد به این میخ ها طناب وصل کنم. برای اینکه اگر خواستی از اتاق خواب به جایی بروی از طریق طناب بتوانی حرکت کنی. وقتی از نابینا تصویر یک ناتوان ارائه می دهیم همین می شود. عده زیادی از من می پرسند که کارهای خانه را همسرت انجام می دهد؟ وقتی می گویم خیر خودم انجام می دهم. تعجب می کنند. در نهایت ما در جایی کمک لازم داریم. مثلا خانه را جارو کنم یک قسمت کامل تمیز نشده باشد خب همسرم به من می گوید مثلا این قسمت یک مقدار آشغال مانده است. هیچ اشکالی ندارد.» بحث به اینجا که می رسد از ازدواج خودش می پرسیم. خانم علایی می گوید «همسرم من را در محل کارم دید، خودش می گوید همانجا به من علاقه مند شد. اما ابتدا می ترسیدم. چون هیچوقت باور نمی کردم کسی من را برای ازدواج بپسندد که خودش سلامت جسمی کامل و موقعیت اجتماعی خوب داشته باشد. به خاطر اینکه تصور از یک معلول واقعا در اجتماع بد است. بسیاری هم معتقدند که معلولان باید فقط با کسی مثل خودشان ازدواج کنند. یا اصلا ازدواج نکنند. من دوستان نابینای زیادی دارم که با اینکه موقعیت های فرهنگی تحصیلی و اقتصادی خوبی دارند، همگی با مشکل ازدواج روبرو هستند.بنابراین ابتدا کمی می ترسیدم که این علاقه زود گذر باشد یا اینکه شاید خانواده اش مرا نپسندند و با من برخورد خوبی نداشته باشند. اما واقعا همسرم خانواده ای بسیار محترم و منطقی دارد و در طول این ۹ سال زندگی مشترک آنقدر بامن خوب برخورد کردند که من شاید چنین برخوردی را در خانواده خودم نبینم.» همه اتفاقات در نقطه های برجسته واقعی است مسیح علایی اولین مجری نابینای رسانه ملی است. شاید قدم بزرگ او در این راستا باعث باز شدن این مسیر برای معلولان در رسانه ملی شود و دیگر معلولان مهمانان همیشگی این رسانه نباشند و خودشان روزی میزبان شوند. اما علایی می گوید که قبل از نقطه های برجسته توقعش از اجرا کار راحتی بوده اما حالا معتقد است «اجرا» واقعا هنر است. «ابتدا فکر می کردم توفیق بیشتری در اجرا دارم. اما بعد از ضبط چند قسمت فهمیدم که اجرا واقعا هنر است. حتی بارها می گفتم وای من نمی توانم ادامه بدهم. حس می کنم هنر و جسارت من در اجرا کم است. چون من خیلی با آدمها رودربایستی دارم. برای اینکه خودم شخصیت حساسی هستم. مدام در طول برنامه می ترسیدم که اگر این سوال را بکنم، شاید مهمانم ناراحت شود. در برنامه ما طیق خواسته تهیه کننده هیچ هماهنگی با مهمان قبل از برنامه وجود نداشت و قرار بود همه چیز در حین برنامه اتفاق بیفتد. برنامه هم گپ و گفت دو معلول باهم است. در بیشتر دوستی هایی که داشتم من شروع کننده دوستی نبودم و همیشه طرف مقابل پیش قدم می شد. اما در این برنامه برعکس بود و چون من مجری و میزبان بودم باید من یخ میهمانم را آب می کردم. بنابراین گاهی حس می کنم خوب نبودم. بنابراین مطمئنم که اجرای این برنامه از عهده یک آدم عادی برنمی آمد و حتما باید یک معلول برای ایجاد یک درک متقابل برنامه را اجرا می کرد.» علایی می گوید در این برنامه همه چیز طبیعی است و هیچ فیلمی درکار نیست و اگر چیزی روی زمین می افتد و یا اینکه در پذیرایی از مهمان دچار اشتباه می شود این اتفاقات در حین ضبط رخ داده است و هیچ برنامه از پیش تعیین شده ای وجود ندارد ، در این برنامه هیچ چیز فیلم نیست. لوکیشن این برنامه خانه و زندگی واقعی من است و همه اتفاقات در برنامه طبیعی است. اگر گاهی در پذیرایی از میهمان میوه از دستم می افتد و یا به جای چای معمولی، چای نعنایی دم می کنم همه اینها طبیعی است. ولی روزهای اول ضبط برای یکی از مهمانم شیرموز درست کردم. که وقتی خواستم لیوان را توی سینی بگذارم روی زمین ریخت. چون اوایل برنامه بود دوست نداشتم این درکار قرار بگیرد. ولی در خود برنامه شما می بینید که بارها من به اشیاء مختلف می خورم و آنها را می اندازم سریع مرتبشان می کنم گاهی اوقات هم نمی توانم این کار را انجام بدهم. تهیه کننده هم جز در موارد اضطراری کات نمی داد. مثلا یکبار یک میوه از سینی من افتاد. تهیه کننده کات نداد تا اینکه مهمان من میوه را دستم داد. تمام نقطه های برجسته زندگی عادی است و قرار است سبک زندگی با افراد معلول و نابینا را یاد بدهد. مثلا وقتی نابینا میوه تعارف می کند. شما اتو کشیده نباشید. قدری خم شوید و میوه را از روی ظرف بردارید.» همسرم باید چشمهای مهربانی داشته باشد وقتی از خانم علایی می پرسم که دلش برای چهره چه کسانی تنگ شده است و کنجکاو است چهره چه کسی را ببیند جواب های جالبی می دهد: «خیلی دلم برای دیده چهره پدرومادرم تنگ شده است. اما فکر می کنم اگر یک روز بینایی ام را به دست بیاورم سریع می پرم جلوی آینه تا چهره خودم را ببینم. چون دلم برای دیدن چهره خودم خیلی تنگ شده است. خیلی دوست دارم چهره همسرم را ببینم. نه اینکه ظاهرش برایم مهم باشد نه. همسرم اگر زشت ترین مرد جهان هم باشد برایم اهمیتی ندارد. ولی خب واقعا کنجکاوم چهره اش را بدانم. البته یک تصویر ذهنی از چهره اش دارم. اما حس می کنم حتما چشمهای مهربانی باید داشته باشد.» وقتی از محدودیت های نابینایی می پرسم سریع می رود سراغ کتاب خواندن و اینکه چقدر دلش می خواهد کتاب بخواند. «خیلی دوست دارم کتاب بخوانم اما نمی توانم. به خصوص اینکه من عاشق شعر و ادبیات هستم. اما نمی توانم بخوانم. دیروز من در یک مراسم شب شعر شرکت کردم که به همه بچه ها یکی از کتابهای آقای قیصرامین پور را دادند. تا کتاب را دستم گرفتم حسابی به هم ریختم. چون با همه وجود احتیاج داشتم که کتاب را باز کنم و بخوانم اما نمی توانستم. اما واقعا خوب شعر خواندن یک هنر است. من که نمی توانم از روی کتاب شعر بخوانم اما خودم خیلی خوب شعر می خوانم. گاهی اوقات هم که از کسی می خواهم برایم شعری بخواند آنقدر بد می خوانند که می گویم کافیست ادامه نده! خودم شعرخوانی آقای صالح اعلا و صدرالدین شجره و آقای عبدالجبار کاکایی را خیلی دوست دارم.» گاهی سر خدا غر می زنم! خانم علایی کارمند است.و هر روز باید سرموقع محل کارش حاضر باشد. برای همین شیوه رفت و آمدها برایمان سوال می شود: «من برای رفتن به محل کار سرویس دارم. اما اگر هم بخواهم جایی بروم با آژانس میروم. چون چندین بار زمین خوردم و پایم شکسته به خاطر همین ترجیح می دهم ایمنتر رفتار کنم. البته گاهی هم سرخدا غر می زنم! بنده اگه سرخدا غر نزند چکار کند؟ همیشه همین را به خدا می گویم. سرنابینایی هم غر می زنم. اما گاهی هم خیلی حالم خوب است و کلی با خدا دوست هستم. اما زمانی که نابینایی باعث می شود نتوانی کاری انجام دهم سرخدا کلی غرغر می کنم. مثلا از یک بنده خدایی خواستم که کنارمن در مسافرتی باشد که حتی هزینه اش را پرداخت کردم. اما بعدها آن بنده خدا سرم منت گذاشت که منم وقتم را برای تو گذاشتم با اینکه تو هزینه اش را دادی اما این وقت برای من ارزشمندتر بود. یک بار هم نامه اشتغال به تحصیل از دانشگاه می خواستم که قرار شد یکی از دوستانم برود. بی دقتی که در وارد کردن معدل من داشت باعث شد که کارم انجام نشود.» من عاشق رنگ ها هستم! اگر در برنامه نقطه های برجسته به پوشش خانم مجری دقت داشته باشید، متوجه هماهنگی رنگ ها و استفاده از روسری های مختلف خانم مجری می شوید. برای همین از او درباره این انتخاب رنگ ها می پرسیم: «من عاشق رنگ ها هستم. هر موقع هم که به خرید می روم به همراهم می گویم که این بار چه رنگی را می خواهم بخرم. یعنی من رنگ را انتخاب می کنم و همراهم طرح روسری ها را انتخاب می کند. جا لباسی هایم را طبقه بندی کرده ام و روسری هایم را به تفکیک رنگ آنجا قرار می دهم. مثلا طبقه اول برای روسری هایی است که رنگشان به سفید نزدیک است. طبقه دوم به رنگ آبی و سرمه ای. طبقه سوم به رنگ های گرم و زرد و نارنجی نزدیک است و همینطور رنگ ها را به ترتیب مرتب چیده ام و کنارشان هم رنگ غالب را با خط بریل مشخص کرده ام که هرکدام چه رنگی است.» منبع
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
|
|||
5 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: فریده, فاطمه, علیرضا۷۱, صدف, بهزاد |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 7 مهمان