داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه

1393 / 5 / 24، 10:07 عصر,
#16
حکیمی به پادشاهی گفت:
اگر در بیابانی تشنگی بر تو غلبه نماید در مقابل جرعه‌ ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
گفت:صد دینار
پرسید:اگر صاحب آب رضایت ندهد؟
گفت:تمام پادشاهی‌ام را.
حکیم گفت:پس ای پادشاه، این سلطنت که به آبی وابسته است،تو را مغرورنسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 5 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
مرتضی, محمد حسین, فاطمه, سوزان, انسیه


1393 / 5 / 27، 12:43 صبح,
#17
من پاهای تو هستم!!

باب باتلر در سال ١٩۶۵ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛ قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت. بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از قلب انسان نشأت می‌گیرد.
یک روز گرم تابستانی، باتلر در تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در آریزونای امریکا، کار می‌کرد که ناگهان صدای فریادهای ملتمسانۀ زنی را از منزلی نزدیک کارگاهش شنید. صندلی چرخ‌دارش را به آن سو هدایت کرد امّا بوته‌های درهم و انبوه مانع از حرکت صندلی چرخ‌دار و رسیدن او به منزل مزبور میشد. از صندلی‌اش پایین آمد و روی سینه در میان خاک و خاشاک و بوته‌ها خزید؛ اگرچه سخت دردناک بود، امّا توانست راه خود را باز کرده پیش برود.
خودش تعریف می‌کند که، “باید به آنجا می‌رسیدم، هر قدر که زخم و درد رنجم می‌داد.” وقتی باتلر به آنجا رسید متوجّه شد که دختر سه سالۀ آن زن به نام استفانی هینز به درون استخر افتاده و چون دست‌هایش را از بازو از دست داده امکان شنا نداشته و اینک زیر آب بی‌حرکت مانده بود. مادرش بالای استخر ایستاده و سراسیمه و دیوانه وار جیغ میزد و فریاد می‌کشید. باتلر به درون آب شیرجه رفت و خود را به ته استخر رساند و استفانی کوچک را بیرون آورد و در کنارۀ استخر نهاد. رنگش سیاه شده و ضربان قلبش قطع شده بود و از نفس هم خبری نبود.

باتلر بلافاصله تنفّس مصنوعی و احیاء ضربان قلب را شروع کرد و مادر استفانی هم به آتش نشانی زنگ زد. به او جواب دادند که متأسّفانه پزشک‌یاران به دلیل تلفنی قبل از او، بیرون رفته‌اند. مادر نومید و درمانده باتلر را بغل کرده هق هق می‌گریست.
باتلر در حین تنفّس مصنوعی و احیاء قلبی به مادر درمانده امید می‌داد و اطمینان می‌بخشید و می‌گفت؛ “نگران نباشید؛ من دستان او بودم و از استخر بیرونش آوردم؛ حالش خوب خواهد شد. حالا هم ریه‌های او هستم؛ با هم از عهدۀ زندگی مجدّد بر خواهیم آمد.”
چند ثانیه بعد، دخترک کوچک سرفه‌ای کرد و دیگربار نفسی کشید و قلبش به حرکت آمد و زد زیر گریه. مادرش او را در آغوش کشید و هر دو شادمان و مسرور بودند. مادر از باتلر پرسید، “از کجا می‌دانستید که حالش خوب خواهد شد؟” باتلر گفت، “راستش را بخواهید نمی‌دانستم. امّا وقتی زمان جنگ پاهایم را از دست دادم، در آن میدان تنهای تنها بودم. هیچ کس آنجا نبود به من کمک کند مگر دخترکی ویتنامی. دخترک تلاش می‌کرد مرا به طرف روستایش بکشد و در آن حال به انگلیسی دست و پا شکسته‌ای زمزمه می‌کرد، “طوری نیست؛ زنده می‌مانی. من پاهای تو هستم. با هم از عهدۀ این کار بر می‌آییم.” کلام محبّت آمیز او به روح و جانم امید بخشید و حالا خواستم همان کار را برای استفانی بکنم
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 5 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
مرتضی, محمد حسین, فاطمه, سوزان, انسیه


1393 / 5 / 29، 07:54 صبح,
#18
دروغ های مادرم
فرزندم برنج بخور، من گرسنه نيستم.
" و اين اوّلين دروغي بود که به من گفت.
زمان گذشت وقدري بزرگترشدم.
مادرم کارهاي منزل راتمام مي‎کرد
وبعدبراي صيدماهي به نهر کوچکي که در کنار منزلمان بود مي‏رفت.
مادرم دوست داشت من ماهي بخورم تارشد ونموّ خوبي داشته باشم.
يک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهي صيد کند.
به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد
و دو ماهي را جلوي من گذاشت.
شروع به خوردن ماهي کردم و اوّلي را تدريجاً خوردم.
مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تيغ ماهی چسبيده بود
جدا مي‎کرد و مي‎خورد؛
دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است.
ماهي دوم را جلوي او گذاشتم تا ميل کند.
امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
"بخور فرزندم؛ اين ماهي را هم بخور؛
مگر نمي‎داني که من ماهي دوست ندارم؟"
و اين دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.
قدري بزرگتر شدم
و ناچار بايد به مدرسه مي‎رفتم و آه در بساط نداشتيم
که وسايل درس و مدرسه بخريم.
مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشي به توافق رسيد
که قدري لباس بگيرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد
و در ازاء آن مبلغي دستمزد بگيرد.
شبي از شب‎هاي زمستان، باران مي‏باريد.
مادرم دير کرده بود و من در منزل منتظرش بودم.
از منزل خارج شدم و در خيابان‎هاي مجاور به جستجو پرداختم
و ديدم اجناس را روي دست دارد و به در منازل مراجعه مي‎کند.
ندا دردادم که،
"مادر بيا به منزل برگرديم؛ديروقت است وهوا سرد.
بقيه کارها را بگذار براي فردا صبح." لبخندي زد و گفت:
"پسرم، خسته نيستم.
" و اين دفعه سومي بود که مادرم به من دروغ گفت.
به روزآخر سال رسيديم ومدرسه به اتمام مي‎رسيد.
اصرارکردم که مادرم بامن بيايد.
من وارد مدرسه شدم واوبيرون،زيرآفتاب سوزان،منتظرم ايستاد.
موقعي که زنگ خوردوامتحان به پايان رسيد،
از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفيق از سوي خداوند تعالي داد.
در دستش ليواني شربت ديدم که خريده بود من موقع خروج بنوشم.
از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشيدم تا سيراب شدم.
مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گواراي وجود" مي‏گفت.
نگاهم به صورتش افتاد ديدم سخت عرق کرده؛
فوراً ليوان شربت را به سويش گرفتم و گفتم،
"مادر بنوش." گفت:
"پسرم، تو بنوش، من تشنه نيستم.
" و اين چهارمين دروغي بود که مادرم به من گفت.
بعد ازدرگذشت پدرم،
تأمين معاش به عهده مادرم بود؛
بيوه ‎زني که تمامي مسئوليت منزل بر شانهء اوقرار گرفت.
مي‏بايستي تمامي نيازهارا برآورده کند.
زندگي سخت دشوار شدومااکثراً گرسنه بوديم.
عموي من مرد خوبي بود و منزلش نزديک منزل ما.
غذاي بخور و نميري برايمان مي‏فرستاد.
وقتي مشاهده کردکه وضعيت ماروزبه روزبدترمي‏شود،
به مادرم نصيحت کردکه با مردي ازدواج کند که بتواند به ما رسيدگي نمايد،
چه که مادرم هنوز جوان بود.
امّا مادرم زير بار ازدواج نرفت و گفت:
"من نيازي به محبّت کسي ندارم..." و اين پنجمين دروغ او بود.
************************************
درس من تمام شدوازمدرسه فارغ‎ التّحصيل شدم.
براين باوربودم که حالاوقت آنست که مادرم استراحت کند
وتأمين معاش رابه من واگذارنمايد.
سلامتش هم به خطرافتاده بود و ديگر نمي‏توانست
به در منازل مراجعه کند.
پس صبح زودسبزي‎هاي مختلف مي‏خريد
وفرشي درخيابان مي‏انداخت ومي‏فروخت.
وقتي به او گفتم که اين کار را ترک کندکه ديگروظيفه من بداند
که تأمين معاش کنم. قبول نکرد و گفت:
"پسرم مالت را از بهر خويش نگه دار؛ من به اندازهء کافي درآمد دارم.
" و اين ششمين دروغي بود که به من گفت.
درسم را تمام کردم و وکيل شدم. ارتقاء رتبه يافتم.
يک شرکت آلماني مرابه خدمت گرفت.
وضعيتم بهتر شدوبه معاونت رئيس رسيدم.
احساس کردم خوشبختي به من روي کرده است.
در رؤياهايم آغازي جديد را مي‏ديدم و زندگي
بديعي که سراسرخوشبختي بود.به سفرها مي‏رفتم.
با مادرم تماس گرفتم ودعوتش کردم که بيايد و با من زندگي کند.
امّا او که نمي‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:
"فرزندم، من به خوش‏گذراني و زندگي راحت عادت ندارم."
و اين هفتمين دروغي بود که مادرم به من گفت.
مادرم پيرشدوبه سالخوردگي رسيد.
به بيماري سرطان دچارشدولازم بودکسي ازاومراقبت کند
و درکنارش باشد.امّاچطورمي‏توانستم نزداو بروم که بين من و مادرعزيزم شهري فاصله بود.همه
چيز را رها کردم و به ديدارش شتافتم.
ديدم بربستربيماري افتاده است.وقتي رقّت حالم را ديد،
تبسّمي برلب آورد.
درون دل وجگرم آتشي بود که همهء اعضاء درون رامي‏سوزاند.سخت لاغرو ضعيف شده بود.اين آن
مادري نبودکه من مي‎‏شناختم.اشک ازچشمم روان شد.
امّا مادرم درمقام دلداري من بر آمد و گفت:
"گريه نکن، پسرم. من اصلاً دردي احساس نمي‎کنم."
و اين هشتمين دروغي بود که مادرم به من گفت.
وقتي اين سخن را برزبان راند،ديدگانش را برهم نهادوديگرهرگزبرنگشود.
جسمش ازدردورنج اين جهان رهايي يافت.
اين سخن را باجميع کساني مي‎گويم که درزندگي ‎ازنعمت وجودمادربرخوردارند.
اين نعمت راقدر بدانيد قبل از آن که از فقدانش محزون گرديد.
اين سخن رابا کساني مي‎گويم که ازنعمت وجودمادر محرومند.
هميشه به يادداشته باشيدکه چقدر به خاطر شما رنج و دردتحمّل کرده
است وازخداوندمتعال براي او طلب رحمت وبخشش نماييد.
مادر دوستت دارم. خدايا او را غريق بحر رحمت خودفرماهمانطور
که مراازکودکي تحت پرورش خود قرار داد
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 6 کاربر به خاطر ارسال این پست از منتظر تشکر کرده‌اند:
مرتضی, محمد حسین, فرید, فاطمه, سوزان, خدیجه


1393 / 5 / 30، 05:57 عصر,
#19
شما در این شرایط چه مي كرديد؟؟؟

شخصی رفته بود استخدام بشود. کراوات تازه اش را به گردنش بسته و لباس پلو خورى اش را پوشیده و حاضر شده بود تا به پرسش هاى مدیر شرکت جواب بدهد .
آقاى مدیر شرکت، یک ورقه کاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به یک سوال پاسخ بدهد. سوال این بود :
“شما در یک شب بسیار سرد و طوفانى، در جاده اى خلوت رانندگى می کنید، ناگهان متوجه می شوید که سه نفر در ایستگاه اتوبوس، به انتظار رسیدن اتوبوس، این پا و آن پا می کنند و در آن باد و باران و طوفان چشم به راه معجزه اى هستند. یکى از آنها پیر زن بیمارى است که اگر هر چه زود تر کمکى به او نشود ممکن است همانجا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند. دومین نفر، صمیمى ترین و قدیمى ترین دوست شماست که حتى یک بار شما را از مرگ نجات داده است. و نفر سوم، دختر خانم بسیار زیبایى است که زن رویایى شماست و شما همواره آرزو داشته اید او را در کنار خود داشته باشید. اگر اتومبیل شما فقط یک جاى خالى داشته باشد، شما از میان این سه نفر کدام یک را سوار ماشین تان مى کنید؟ پیرزن بیمار؟ دوست قدیمى؟ یا آن دختر زیبا را؟
جوابى که این شخص به مدیر شرکت داد، سبب شد تا از میان دویست نفر متقاضى، برنده شود و به استخدام شرکت در آید.
راستى، می دانید او چه جوابى داد؟
اگر شما جاى او بودید چه کار می کردید؟


جواب این شخص اینچنین بود:
من سویچ ماشینم را می دهم به آن دوست قدیمى ام تا پیر زن بیمار را به بیمارستان برساند، و خود من با آن دختر خانم زیبا در ایستگاه اتوبوس می مانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار کند.
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 4 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
مرتضی, محمد حسین, فاطمه, سوزان


1393 / 5 / 30، 06:16 عصر,
#20
روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه ی دو بدهند.
جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند...

و مسابقه شروع شد....
راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچکی بتوانند به نوک برج برسند.
شما می توانستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید:

"اوه,عجب کار مشکلی!!"

اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند."

یا:
هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلنده!"

قورباغه های کوچک یکی یکی شروع به افتادن کردند...
بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا و بالاتر می رفتند...
جمعیت هنوز ادامه می داد "خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه!"
و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف ...

ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر....
این یکی نمی خواست منصرف بشه!
بالاخره بقیه از ادامه ی بالا رفتن منصرف شدند به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک برج رسید!
بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کار رو انجام داده؟
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟؟؟
و مشخص شد که برنده ی مسابقه کر بوده!!!

هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید...
چون اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند--
چیز هایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید!
همیشه به قدرت کلمات فکر کنید.
چون هر چیزی که می خونید یا میشنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره .
پس:

همیشه مثبت فکر کنید!

و بالاتر از اون، کر بشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید!
و همیشه باور داشته باشید: من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم.
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 4 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
مرتضی, محمد حسین, فاطمه, سوزان


1393 / 5 / 31، 01:48 عصر,
#21
شاعر و فرشته

شاعر و فرشته اي با هم دوست شدند.فرشته پري به شاعر داد و شاعر ، شعري به فرشته.
شاعر پر فرشته را لاي دفتر شعرش گذاشت و شعرهايش بوي آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.

خدا گفت : ديگر تمام شد.ديگر زندگي براي هر دوتان دشوار مي شود
زیرا زمین برای شاعر غیر قابل تحمل می شود و آسمان برای فرشته تنگ....
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 4 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
مرضیه, مرتضی, محمد حسین, سوزان


1393 / 6 / 1، 10:48 صبح,
#22
روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که
استادی به شاگردانش می گوید :
من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !
یک اینکه می گوید :
خداوند دیده نمی شود
پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد
دوم می گوید :
خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند
در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد
سوم هم می گوید :
انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد
در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد
بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و
به طرف او پرتاب کرد
اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !
استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند
خلیفه گفت : ماجرا چیست؟
استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که
بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !
بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟
گفت : نه
بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد
ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد
ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟
پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم
استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!!
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 4 کاربر به خاطر ارسال این پست از مرضیه تشکر کرده‌اند:
مرتضی, محمد حسین, فرید, سوزان


1393 / 6 / 2، 10:15 عصر,
#23
این داستان اولین بار در سال 2001 توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت

چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟
خدا پاسخ داد …
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند .
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند .
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند .
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند .
زمان حال فراموش شان می شود .
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال .
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد .
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند .
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم .
بعد پرسیدم …
به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟
خدا دوباره با لبخند پاسخ داد .
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد .
اما می توان محبوب دیگران شد .
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند .
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد .
بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد
یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم .
و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد .
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن .
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند .
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند .
یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند .
یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند .
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند .
و یاد بگیرن که من اینجا هستم … همیشه …



خدا بزرگ ، خدا مهربان ، خدا خوب است
تو خوب هستی و من خوبم و هوا خوب است
دلم اگر چه شکسته ، اگر چه بیمار است
ولی به عشق تو چون هست مبتلا ، خوب است
مریض عشق تو هرگز شفا نمی‌خواهد
چرا که درد اگر بود بی دوا ، خوب است
مگو که “درد و بلایت به جان من بخورد”
به راه عشق، اگر درد ، اگر بلا خوب است
خوشم به خنده ، به اخم و گلایه‌ات ، زیرا
هر آنچه می رسد از جانب شما خوب است

http://www.radsms.com
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 3 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
مرتضی, محمد حسین, سوزان


1393 / 6 / 4، 12:57 صبح,
#24
در همسایگی مرحوم شهید مطهری خانم بی حجابی زندگی می کرد که یکباره چادری شده بود .
خودش تعریف کرده بود که ما اصلاً اهل دیانت نبودیم.
یک بار به قصد تفریح با شوهرم به مشهد رفتیم و چند روزی را که آنجا بودیم، در تفریحگاه ها گذراندیم.
روز آخر که می خواستیم به تهران برگردیم، من از خیابان جلوی حرم مطهرامام رضا علیه السلام عبور می کردم که از خیابان نگاهم به ایوان حضرت افتاد.
سلامی کردم و رد شدم .
شب خواب دیدم که حضرت رضا علیه السلام فرمودند: کسی که دعای
(یامن تحل به عقدالمکاره)
(که در مفاتیح الجنان و صحیفه ی سجادیه است)
را بخواند، ما دست او را می گیریم.
بعد از بیدار شدن از خواب، آن دعا را خواندم و تمام زندگی ام متحول شد و روح دیانت و معنویت بر زندگی ما حاکم شد .

ائمه اطهار علیهم السلام حتی کوچک ترین اظهار ارادت و محبتی را بی پاسخ نمی گذارند.

مصباح الهدی ص284
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 4 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
مرتضی, محمد حسین, سوزان, سعیده


1393 / 6 / 7، 01:28 عصر,
#25
داستان سرودن شعر وفا نکردی و کردم خطا ندیدی و دیدم

مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارد. دختر جوان به دلیل رفت و امد هایی که به در بار شاه داشته پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.
دوستان نزدیک اوستا که از این جریان با خبر می شوند به هر نحوی که اوستاا متوجه خیابت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را با نامزدش تغییر بدهند.
ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود.
تا این که یه روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش نامزد خود را در لباسی که
هدیه ای از اوستا بوده در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص در بار میبیند
مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده وتبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود.
سال ها بعد از پیروزی انقلاب وقتی شاه از دنیا می رود زن های شاه از ترس فرح هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه در همین روزها نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود.
و در نامه از مهرداد می خواهد که او را ببخشد مهرداد نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می نویسد:
وفا نکردی و کردم خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم" بریدی و نبریدم

ادامه شعر را می توانید در بخش اشعار عاشقانه و زیبا بخوانید.
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 3 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
مرتضی, محمد حسین, سوزان


1393 / 6 / 7، 09:33 عصر, (آخرین ویرایش در این ارسال: 1393 / 6 / 7، 09:34 عصر، توسط فرید.)
#26
این مطلب رو در یک گروه از شبکه های اجتماعی دیدم ارزش خواندن دارد.

خدا ناظر اعمال ماست مراقب باشید.

رفتم سوپر مارکتی دیدم بالای در مغازه نوشته این مغازه مجهز به دوربین مدار بسته می باشد موقع حساب کردن دیدم یک نوشته دیگه مثل سر در مغازه بالای سرش نوشته ،خیلی خوشحال شدم که مغازه های ما هم پیشرفت کردنند
نگاهی به سقف و گوشه وکنار انداختم ولی هیچ اثری از دوربین ندیدم
گفتم: این دوربین مدار بسته کجا نصب کردید؟
اشاره به قاب بالای سرش کرد که دیدم کلمه الله (جل وجلاله) نوشته شده
وگفت: این بهترین دوربین مدار بسته جهان است ونوشته من هم برای یادآوری مردم می باشد که بدانند همیشه یک نفر اعمال ما را زیر نظر دارد و او خداوند است
چند نفر که اونجا بودنند همگی زبان به تحسین گشودند

متاسفانه امروزه ايمان و باور بخدا خيلي كم شده ، ما از دوربين مدار بسته بيشتر از خدا ميترسيم
((الم يعلم بان الله يرى))
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 4 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
مرتضی, محمد حسین, سوزان, سعیده


1393 / 6 / 8، 10:12 عصر,
#27
زیباترین سیرک

با پدرم رفتم سيرك توي صف خريد بليط يه زن وشوهر با چهاربچشون جلوي ما بودند
كه با هیجان زیادی در مورد شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند…
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه، قیمت بلیط ها رابهشون اعلام کرد . ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نمیدانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید . ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس صددلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که بهت زده به پدرم نگاه ميكرد گفت: متشکرم آقا.
مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد…
بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم
آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم .
ثروتمند زندگی کنیم به جای آنکه ثروتمند بمیریم…چاپلین
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 4 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
ملیحه, مرتضی, محمد حسین, سوزان


1393 / 6 / 10، 08:13 عصر,
#28
ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ: ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻮﻻﻧﺎ، ﺷﻤﺲ ﺗﺒﺮﻳﺰﻱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺷﻤﺲ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻱ ﺟﻼﻝ ﺍﻟﺪﻳﻦ ﺭﻭﻣﻲ ﺭﻓﺖ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﻭﺳﺎﺋﻞ ﭘﺬﻳﺮﺍﻳﻲ ﻣﻴﺰﺑﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺁﻳﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻦ ﺷﺮﺍﺏ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﺍﻱ؟
ﻣﻮﻻﻧﺎ ﺣﻴﺮﺕ ﺯﺩﻩ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﻣﮕﺮ ﺗﻮ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺍﺭ ﻫﺴﺘﻲ؟!
ﺷﻤﺲ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻲ.
ﻣﻮﻻﻧﺎ: ﻭﻟﻲ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺍﻃﻼﻉ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ!!
- ﺣﺎﻝ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﻴﺪﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻦ ﺷﺮﺍﺏ ﻣﻬﻴﺎ ﮐﻦ.
- ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺷﺐ، ﺷﺮﺍﺏ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﭘﻴﺪﺍ ﮐﻨﻢ؟!
- ﺑﻪ ﻳﮑﻲ ﺍﺯ ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭﺍﻧﺖ ﺑﮕﻮ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺗﻬﻴﻪ ﮐﻨﺪ.
- ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺁﺑﺮﻭ ﻭ ﺣﻴﺜﻴﺘﻢ ﺑﻴﻦ ﺧﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ.
- ﭘﺲ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﻭ ﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﺮﻳﺪﺍﺭﻱ ﮐﻦ.
- ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺷﻬﺮ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺍ ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺳﻨﺪ، ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻧﺼﺎﺭﻱ ﻧﺸﻴﻦ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﺨﺮﻡ؟!
- ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺭﺍﺩﺕ ﺩﺍﺭﻱ ﺑﺎﻳﺪ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﺭﺍﺣﺘﻲ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻲ ﭼﻮﻥ ﻣﻦ ﺷﺐ ﻫﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﺮﺍﺏ ﻧﻪ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﻡ، ﻧﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻧﻪ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ.
ﻣﻮﻟﻮﻱ ﺑﻪ ﺩﻟﻴﻞ ﺍﺭﺍﺩﺗﻲ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺲ ﺩﺍﺭﺩ ﺧﺮﻗﻪ ﺍﻱ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﻣﻲ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ، ﺷﻴﺸﻪ ﺍﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﺯﻳﺮ ﺁﻥ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺤﻠﻪ ﻧﺼﺎﺭﻱ ﻧﺸﻴﻦ ﺭﺍﻩ ﻣﻲ ﺍﻓﺘﺪ.
ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺬﮐﻮﺭ ﮐﺴﻲ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﻮﻟﻮﻱ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭﻱ ﻧﻤﻲ ﮐﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺁﻧﺠﺎ ﺷﺪ ﻣﺮﺩﻡ ﺣﻴﺮﺕ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻌﻘﻴﺐ ﻭﻱ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻨﺪ. ﺁﻧﻬﺎ ﺩﻳﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﻮﻟﻮﻱ ﺩﺍﺧﻞ ﻣﻴﮑﺪﻩ ﺍﻱ ﺷﺪ ﻭ ﺷﻴﺸﻪ ﺍﻱ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﺮﻳﺪﺍﺭﻱ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻧﻤﻮﺩﻥ ﺁﻥ ﺍﺯ ﻣﻴﮑﺪﻩ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ.

ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺴﻴﺤﻴﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮔﺮﻭﻫﻲ ﺍﺯ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺳﺎﮐﻦ ﺁﻧﺠﺎ، ﺩﺭ ﻗﻔﺎﻳﺶ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ ﻭ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺮ ﺗﻌﺪﺍﺩﺷﺎﻥ ﺍﻓﺰﻭﺩﻩ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﻣﻮﻟﻮﻱ ﺑﻪ ﺟﻠﻮﻱ ﻣﺴﺠﺪﻱ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﻣﺎﻡ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﻣﻲ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺭﺳﻴﺪ.
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺣﺎﻝ ﻳﮑﻲ ﺍﺯ ﺭﻗﻴﺒﺎﻥ ﻣﻮﻟﻮﻱ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻤﻌﻴﺖ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩ: "ﺍﻱ ﻣﺮﺩﻡ! ﺷﻴﺦ ﺟﻼﻝ ﺍﻟﺪﻳﻦ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﻣﻲ ﮐﻨﻴﺪ ﺑﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻧﺼﺎﺭﻱ ﻧﺸﻴﻦ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﺮﻳﺪﺍﺭﻱ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ."
ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺧﺮﻗﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻭﺵ ﻣﻮﻟﻮﻱ ﮐﺸﻴﺪ. ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﻣﺮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ: "ﺍﻳﻦ ﻣﻨﺎﻓﻖ ﮐﻪ ﺍﺩﻋﺎﻱ ﺯﻫﺪ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﻣﻲ ﮐﻨﻴﺪ، ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﺮﻳﺪﺍﺭﻱ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻲ ﺑﺮﺩ!"
ﺳﭙﺲ ﺑﺮ ﺻﻮﺭﺕ ﺟﻼﺍﻟﺪﻳﻦ ﺭﻭﻣﻲ ﺁﺏ ﺩﻫﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﻃﻮﺭﻱ ﺑﺮ ﺳﺮﺵ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺎﺭ ﺍﺯ ﺳﺮﺵ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺮ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺯﻣﺎﻧﻲ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻭﻳﮋﻩ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﮐﻪ ﻣﻮﻟﻮﻱ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﻧﻔﻌﺎﻝ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ ﻳﻘﻴﻦ ﭘﻴﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﻮﻟﻮﻱ ﻳﮏ ﻋﻤﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﺯﻫﺪ ﻭ ﺗﻘﻮﺍﻱ ﺩﺭﻭﻏﻴﻦ ﻓﺮﻳﺐ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﺩﺭﻧﺘﻴﺠﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﺑﻪ ﻗﺘﻠﺶ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ.
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺷﻤﺲ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩ: "ﺍﻱ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻲ ﺣﻴﺎ! ﺷﺮﻡ ﻧﻤﻲ ﮐﻨﻴﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻱ ﻣﺘﺪﻳﻦ ﻭ ﻓﻘﻴﻪ ﺗﻬﻤﺖ ﺷﺮﺍﺑﺨﻮﺍﺭﻱ ﻣﻲ ﺯﻧﻴﺪ، ﺍﻳﻦ ﺷﻴﺸﻪ ﮐﻪ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻴﺪ ﺣﺎﻭﻱ ﺳﺮﮐﻪ ﺍﺳﺖ ﺯﻳﺮﺍ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﻏﺬﺍﻱ ﺧﻮﺩ ﺗﻨﺎﻭﻝ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ."
ﺭﻗﻴﺐ ﻣﻮﻟﻮﻱ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩ: "ﺍﻳﻦ ﺳﺮﮐﻪ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﻠﮑﻪ ﺷﺮﺍﺏ ﺍﺳﺖ."
ﺷﻤﺲ ﺩﺭ ﺷﻴﺸﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻒ ﺩﺳﺖ ﻫﻤﻪ ﻱ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﺁﻥ ﺭﻗﻴﺐ ﻗﺪﺭﻱ ﺍﺯ ﻣﺤﺘﻮﻳﺎﺕ ﺷﻴﺸﻪ ﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺑﺮ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺛﺎﺑﺖ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺷﻴﺸﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﺟﺰ ﺳﺮﮐﻪ ﻧﻴﺴﺖ.
ﺭﻗﻴﺐ ﻣﻮﻟﻮﻱ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﮐﻮﺑﻴﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺎﻱ ﻣﻮﻟﻮﻱ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻱ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﻴﺪﻧﺪ ﻭ ﻣﺘﻔﺮﻕ ﺷﺪﻧﺪ.
ﺁﻧﮕﺎﻩ ﻣﻮﻟﻮﻱ ﺍﺯ ﺷﻤﺲ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺑﺮﺍﻱ ﭼﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﺮﺍ ﺩﭼﺎﺭ ﺍﻳﻦ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﻧﻤﻮﺩﻱ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭﻡ ﮐﺮﺩﻱ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺁﺑﺮﻭ ﻭ ﺣﻴﺜﻴﺘﻢ ﭼﻮﺏ ﺣﺮﺍﺝ ﺑﺰﻧﻢ؟
ﺷﻤﺲ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﻲ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﻲ ﻧﺎﺯﻱ ﺟﺰ ﻳﮏ ﺳﺮﺍﺏ ﻧﻴﺴﺖ، ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﻲ ﮐﺮﺩﻱ ﮐﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻳﮏ ﻣﺸﺖ ﻋﻮﺍﻡ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻮ ﺳﺮﻣﺎﻳﻪ ﺍﻳﺴﺖ ﺍﺑﺪﻱ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺩﻳﺪﻱ، ﺑﺎ ﺗﺼﻮﺭ ﻳﮏ ﺷﻴﺸﻪ ﺷﺮﺍﺏ ﻫﻤﻪ ﻱ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﺏ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﻓﺮﻗﺖ ﮐﻮﺑﻴﺪﻧﺪ ﻭ ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺘﻞ ﻣﻲ ﺭﺳﺎﻧﺪﻧﺪ. ﺍﻳﻦ ﺳﺮﻣﺎﻳﻪ ﻱ ﺗﻮ ﻫﻤﻴﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺩﻳﺪﻱ ﻭ ﺩﺭ ﻳﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ ﺭﻓﺖ.ﭘﺲ ﺑﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﻣﺘﮑﻲ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺮﻭﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻭ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﻧﺮﻭﺩ.
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 3 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
مرتضی, محمد حسین, سوزان


1393 / 6 / 11، 11:08 عصر,
#29
درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمى را از خانه یكى از پاك مردان دزدید. قاضى فرمود تا دستش بدر کنند.
صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را بحل کردم.
قاضى گفت: به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم.
صاحب گلیم گفت: اموال من وقف فقیران است، هر فقیرى كه از مال وقف به خودش بردارد از مال خودش برداشته، پس قطع دست او لازم نیست.
قاضى از جارى نمودن حد دزدى منصرف شد، ولى دزد را مورد سرزنش قرار داد و به او گفت: آیا جهان بر تو تنگ آمده بود كه فقط از خانه چنین پاك مردى دزدى كنى؟!
دزد گفت: اى حاكم ! مگر نشنیده اى كه گویند: خانه دوستان بروب ولى حلقه در دشمنان مكوب.
چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده
دشمنان را پوست بر كن، دوستان را پوستین
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 6 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
ملیحه, مرضیه, مرتضی, محمد حسین, فاطمه, سوزان


1393 / 6 / 12، 10:01 عصر,
#30
چوپانى به وزارت رسید. هر روز بامداد بر مى خاست و كلید بر مى داشت و در خانه پیشین خود باز مى كرد و ساعتى را در در خانه چوپانى خود مى گذراند. سپس بیرون مى آمد و به نزد امیر مى رفت.
شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مى رود و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى خواند.
امیر گفت: اى وزیر! این چیست كه مى بینم ؟ وزیر گفت : هر روز بدین جا مى آیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم، كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد.
امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت: بگیر و در انگشت كن؛ تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى
در آیه 5 سوره فاطر آمده است:
بله، هر که هستی باش، چوپان، وزیر یا وکیل، ولی توجه داشته باش
فَلَا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا
زندگی دنیا شما را نفریبد
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 6 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
ملیحه, مرتضی, محمد حسین, فاطمه, سوزان, سعیده



پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 58 مهمان

صفحه‌ی تماس | پرتال حمایت ازبیماران چشمی آرپی،لبرواشتارگات درایران | بازگشت به بالا | | بایگانی | پیوند سایتی RSS
Persian Translation by MyBBIran.com - Ver: 5.8
Powered by