داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 6 / 7، 01:28 عصر,
|
|||
|
|||
داستان سرودن شعر وفا نکردی و کردم خطا ندیدی و دیدم
مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارد. دختر جوان به دلیل رفت و امد هایی که به در بار شاه داشته پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد. دوستان نزدیک اوستا که از این جریان با خبر می شوند به هر نحوی که اوستاا متوجه خیابت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را با نامزدش تغییر بدهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود. تا این که یه روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص در بار میبیند مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده وتبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود. سال ها بعد از پیروزی انقلاب وقتی شاه از دنیا می رود زن های شاه از ترس فرح هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه در همین روزها نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود. و در نامه از مهرداد می خواهد که او را ببخشد مهرداد نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می نویسد: وفا نکردی و کردم خطا ندیدی و دیدم شکستی و نشکستم" بریدی و نبریدم ادامه شعر را می توانید در بخش اشعار عاشقانه و زیبا بخوانید. |
|||
3 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: مرتضی, محمد حسین, سوزان |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 53 مهمان