داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه

1394 / 2 / 23، 11:21 عصر,
قضاوت بی جا

حسام  الدین آشنا «مشاور رییس‌جمهور» در صفحه شخصی خود در __ نوشته است:
حدود 20 سال پیش منزل ما خیابان 17 شهریور بود و ما برای نماز خواندن و مراسم عزاداری و جشنهای مذهبی به مسجدی که نزدیک منزلمان بود می رفتیم. پیشنماز مسجد حاج آقایی بود بنام شیخ هادی که امور مسجد از قبیل نماز جماعت، مراسم شبهای قدر، نماز عید و جشن نیمه شعبان را برگزار می کرد. اگر کسی می خواست دخترش را شوهر بدهد و یا برای پسرش زن بگیرد با شیخ هادی مشورت می کرد و در آخر هم شیخ خطبه عقد را جاری میکرد. اگر کسی در محله فوت میکرد شیخ هادی برای او نماز میت می خواند و کارهای بسیاردیگر ...
یک روز من برای خواندن نماز مغرب و عشاء راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به طبقه
پائین که وضوخانه در آنجا واقع بود رفتم ، منتظر خالی شدن دستشویی بودم که در یکی از دستشوییها باز شد و شیخ هادی از آن بیرون آمد. با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون اینکه وضو بگیرد دستشویی را ترک کرد.
من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال شیخ راهی شدم که ببینم کجا وضو میگیرد. با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون گرفتن وضو وارد محراب شد و یکسره بعد از اذان و اقامه، نماز را شروع کرد و مردم هم به شیخ اقتداء کردند. من که کاملا گیج شده بودم سریعا به حاج علی که سالهای زیادی با هم همسایه بودیم گفتم: حاجی، شیخ هادی وضو ندارد، خودم دیدم از دستشویی اومد بیرون ولی وضو نگرفت. حاج علی که به من اعتماد کامل داشت با تعجب گفت خیلی خوب فرادا می خوانیم .
این ماجرا بین متدینین پیچید. من و دوستانم برای رضای خدا، همه را از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم و مردم کم کم از دور شیخ متفرّق شدند تا جائیکه بعد از چند روز خانواده او هم فهمیدند. زن شیخ قهر کرد و به خانه پدرش رفت، بچه های شیخ هم برای این آبروریزی، پدر را ترک کردند .
دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن شیخ هادی بود. آیا اصلا مسلمان است؟ آیا جاسوس است ؟ و آیا آیا آیا ...
شیخ بعد از مدتی محله ی ما را ترک کرد و دیگر خبری از او نبود. ما هم بهمراه دوستان و متدینین خوشحال از این پیروزی، در پوست خود نمی گنجیدیم. بعد از مدتی هم از حوزه علمیه یک طلبه ی جوانی را فرستادند و اوضاع به حالت عادی برگشت.
دو سال بعد از این ماجرا، من به اتفاق همسرم به عمره مشرف شدیم. در مکه بیمار شدم. بعد از بازگشت، به پزشک مراجعه کردم و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول برایم تجویز کرد. روز بعد وقتی می خواستم برای نماز به مسجد بروم تصمیم گرفتم ابتدا به درمانگاه بروم و آمپول بزنم. پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم تا جای آمپول را آب بکشم. درحال خارج شدن از دستشویی، ناگهان به یاد شیخ هادی افتادم. چشمانم سیاهی رفت، همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد. انگار دنیا را روی سرم خراب کردند. نکند آن بیچاره هم می خواسته جای آمپول را آب بکشد؟ نکند؟ نکند؟ دیگر نفهمیدم چه شد. به خانه برگشتم و تا صبح خوابم نبرد. به شیخ هادی فکر میکردم که چگونه من نادان و دوستان نادان تر از خودم ندانسته و با قصد قربت آبرویش را بردیم، خانواده اش را نابود کردیم و ...
از فردا، سراسیمه پرس و جو را شروع کردم تا شیخ هادی را پیدا کنم. پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم برای کار مهمی دنبال شیخ هادی میگردم او گفت: شیخ دوستی در بازار حضرت عبدالعظیم داشت و گاه گاهی به دیدنش میرفت اسمش هم حاج احمد بوده و به عطاری مشغول بود. پس از خداحافظی با حاج ابراهیم یکراست به بازار شاه عبدالعظیم رفته و سراغ عطاری حاج احمد را گرفتم. خوشبختانه توانستم از کسبه آدرسش را پیدا کنم. بعد از چند دقیقه جستجو پیر مردی با صفا یی را یافتم که پشت پیشخوان نشسته و قرآن می خواند. سلام کردم. جواب سلام را با مهربانی داد. گفتم ببخشید من دنبال شیخ هادی میگردم، ظاهرا از دوستان شماست، شما او را می شناسید؟ آیا از او خبری دارید؟ پیرمرد سری تکان داد و گفت: دو سال پیش شیخ هادی در حالیکه بسیار ناراحت و دلگیر بود و خیلی هم شکسته شده بود پیش من آمد. من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم. بسیار تعجب کردم وعلتش را پرسیدم. او در جواب گفت: من برای آب کشیدن جای آمپول به دستشویی رفته بودم که متدینین بدون اینکه از خودم بپرسند به من تهمت زدند که وضو نگرفته نماز خوانده ام. خلاصه حاج احمد آبرویم را بردند، خانواده ام را نابود کردند و آبرویی برایم در این شهر نگذاشتند ودیگر نمی توانم در این شهر بمانم. فقط شما شاهد باش که با من چه کردند. بعد گفت: قصد دارد این اینجا را ترک کرده و به عراق برود و در جوار حرم امیرالمومنین «علیه السلام» بقیه عمرش را سپری نماید. من هم هر کاری کردم که مانعش شوم نشد. او گفت دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم. ناگهان بغضم سرباز کرد و اشکهایم جاری شد، که خدای من این چه غلطی بود که من مرتکب شدم. ای کاش آن موقع کور می شدم و این صحنه را نمی دیدم و این جنایت را مرتکب نمی شدم. ای کاش حاج علی آن موقع بجای گوش دادن به حرفم توی گوشم میزد. ای کاش ای کاش ... و این ای کاش هاست که بیچاره ام کرده. الان حدود 20 سال از این ماجرا می گذرد و هر کس به نجف مشرف میشود من سراغ شیخ هادی را از او میگیرم، ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی مظلوم نیست.
توجه داشته باشیم با ابروی افراد با سلیقه خودمان بازی نکنیم. این عاقبتش است..
پاسخ



پیام‌های داخل این موضوع
Re: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 4 / 26، 09:04 عصر
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 5 / 2، 12:34 عصر
Re: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 5 / 8، 12:18 صبح
پاسخ : RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط وحـید - 1393 / 5 / 12، 03:21 عصر
پاسخ : RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط وحـید - 1393 / 5 / 13، 07:25 عصر
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 5 / 17، 01:18 عصر
پاسخ : RE: پاسخ: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط وحـید - 1393 / 5 / 19، 01:48 صبح
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 5 / 24، 08:38 عصر
Re: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 5 / 24، 10:07 عصر
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 5 / 27، 12:43 صبح
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط منتظر - 1393 / 5 / 29، 07:54 صبح
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 5 / 30، 05:57 عصر
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 5 / 30، 06:16 عصر
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 5 / 31، 01:48 عصر
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط مرضیه - 1393 / 6 / 1، 10:48 صبح
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 2، 10:15 عصر
Re: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 4، 12:57 صبح
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 7، 01:28 عصر
Re: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 7، 09:33 عصر
Re: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 8، 10:12 عصر
Re: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 10، 08:13 عصر
Re: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 11، 11:08 عصر
Re: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 12، 10:01 عصر
Re: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 13، 10:18 صبح
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 17، 09:50 عصر
Re: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 18، 11:29 عصر
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 20، 11:50 عصر
Re: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 21، 01:30 صبح
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 21، 08:56 عصر
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 21، 11:01 عصر
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط ملیحه - 1393 / 6 / 22، 10:29 صبح
پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 8 / 14، 01:51 عصر
پاسخ : داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 8 / 18، 07:52 عصر
پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 8 / 25، 11:31 صبح
پاسخ : داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 9 / 16، 03:03 عصر
پاسخ : داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 9 / 21، 03:15 عصر
پاسخ : داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 9 / 24، 11:24 عصر
پاسخ : داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 9 / 24، 11:32 عصر
پاسخ : داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 10 / 3، 01:20 صبح
پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 10 / 21، 12:12 صبح
پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 10 / 24، 11:45 عصر
پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط سراج - 1393 / 10 / 25، 12:18 صبح
پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 10 / 25، 11:14 صبح
پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 10 / 26، 03:31 عصر
پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 10 / 29، 07:58 عصر
پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 11 / 10، 04:23 عصر
پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 11 / 30، 07:50 عصر
پاسخ : داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 12 / 9، 11:26 عصر
پاسخ : داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 12 / 22، 12:43 صبح
پاسخ : داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1394 / 1 / 13، 11:11 صبح
داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1394 / 2 / 23، 11:21 عصر
داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1394 / 4 / 29، 06:11 عصر
داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط محمد حسین - 1393 / 4 / 20، 04:50 عصر
داستان های کوتاه - توسط وحـید - 1393 / 5 / 11، 11:55 عصر
داستانهای کوتاه - توسط وحـید - 1393 / 5 / 12، 12:59 صبح
داستان - توسط تیمور - 1393 / 7 / 6، 03:11 عصر
داستان - توسط فرید - 1393 / 7 / 10، 12:30 صبح
داستان - توسط مرتضی - 1393 / 8 / 19، 11:12 عصر
داستان های کوتاه - توسط مرتضی - 1393 / 8 / 22، 01:48 صبح
داستان - توسط فاطمه - 1393 / 9 / 3، 09:50 عصر
داستان - توسط مرتضی - 1393 / 10 / 18، 08:49 عصر
داستان - توسط تیمور - 1393 / 10 / 21، 08:05 عصر

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 46 مهمان

صفحه‌ی تماس | پرتال حمایت ازبیماران چشمی آرپی،لبرواشتارگات درایران | بازگشت به بالا | | بایگانی | پیوند سایتی RSS
Persian Translation by MyBBIran.com - Ver: 5.8
Powered by