1393 / 12 / 1، 10:04 عصر
دختری با پدرش می خواستند از یک پل چوبی رد شوند. پدر رو به دخترش گفت:دخترم دست من را بگیرتا از پل رد شویم دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست شما را نمیگیرم شما دست مرا بگیرید. پدر گفت: چرا؟ چه فرقی می کند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم. دختر گفت: فرقش این است که اگر من دست شما را بگیرم ممکن است هر لحظه دست شما را رها کنم، اما شما اگر دست مرا بگیرید هرگز آن را رها نخواهید کرد!
این دقیقا مانند داستان رابطه ی ما با خداوند است؛ هرگاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و نا آگاهی دستش را رها کنیم ، اما اگر از او بخواهیم دستمان را بگیرد ، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!
و این یعنی عشق ............
(پس بیاییم دعا کنیم فقط خدا دستمان را بگیرد)
این دقیقا مانند داستان رابطه ی ما با خداوند است؛ هرگاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و نا آگاهی دستش را رها کنیم ، اما اگر از او بخواهیم دستمان را بگیرد ، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!
و این یعنی عشق ............
(پس بیاییم دعا کنیم فقط خدا دستمان را بگیرد)