داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 12 / 1، 01:08 صبح,
|
|||
|
|||
بر خاکي نشسته بودم ؛
که خدا آمد و کنارم نشست ! گفت : مگر کودک شده اي !؟ که با خاک بازي ميکني ! گفتم : نه ! ولي . . . از بازي آدمهايت خسته شده ام ! . . . همان هايي که حس مي کنند هنوز خاکم ! . . . و روح تو در من دَميده نشده ! . . . من با اين خاک بازي ميکنم ، تا آدمهايت را بازي ندهم ! خدا خنديد ! . . . پرسيدم خدايا ؛ چرا از آتش نيستم !؟ تا هرکه قصد بازي داشت را بسوزانم ! خدا امّـا ساکت بود ! گويا از من دلخور شده بود ! گفت : تو را از خاک آفريدم تا بسازي ! . . . نه بسوزاني ! . . . تو را از خاک ازعنصري برتر ساختم . . . از خاک ساختم که با آب گـِل شوي و زندگي ببخشي . . . از خاک که اگر آتشت بزنن ! . . . بازهم زندگي ميکني و پخته تر ميشوي . . . باخاک ساختمت تا همراه باد برقصي . . . تو را ازخاک ساختم تا اگر هزار بار آتش و آب و باد تو را بازي داد ! . . . تو برخيزي ! . . . سر برآوري ! . . . در قلبت دانهٔ عشق بکاري ! . . . و رشد دهي و از ميوهٔ شيرينش لذت ببري ! . . . تو از خاکي ! . . . پس به خاکي بودنت ببال . . . و من هيچ نداشتم ! براي گفتن به خدا |
|||
9 کاربر به خاطر ارسال این پست از اراز تشکر کردهاند: مهدی, ملیحه, محمد حسین, فرید, غلامرضا1, صدف, سوزان, راضیه, ابراهیم |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 47 مهمان