داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 11 / 29، 08:37 عصر,
|
|||
|
|||
به ره در یکی پیشم آمد جوان
به تگ در پیش گوسفندی دوان بدو گفتم این ریسمان است و بند که میآرد اندر پیت گوسفند سبک طوق و زنجیر از او باز کرد چپ و راست پوییدن آغاز کرد هنوز از پیش تازیان میدوید که جو خورده بود از کف مرد وخوید چو باز آمد از عیش و بازی بجای مرا دید و گفت ای خداوند رای نه این ریسمان میبرد با منش که احسان کمندی است در گردنش به لطفی که دیدهست پیل دمان نیارد همی حمله بر پیلبان بدان را نوازش کن ای نیکمرد که سگ پاس دارد چو نان تو خورد بر آن مرد کندست دندان یوز که مالد زبان بر پنیرش دو روز
علی یارتون
|
|||
10 کاربر به خاطر ارسال این پست از محمد حسین تشکر کردهاند: مهدی, ملیحه, محمد81, فرید, غلامرضا1, صدف, سوزان, خدیجه, افسانه, اراز |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 52 مهمان