داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 10 / 18، 08:49 عصر,
|
|||
|
|||
شیخ رجبعلی خیاط
در شب سرد زمستانی در نیمه های شب در حالی ک پاسی از نیمه شب گذشت بود و برف بشدت می بارید و تمام کوچه و خیابان ها را سفید پوش کرده بود از ابتدای کوچه دیدم ک در انتهای کوچه کسی سر ب دیوار گذاشته و روی سرش برف نشسته است! باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است ک سنگ کوب کرده! جلو ک رفتم دیدم او یک جوان است! او را تکانی دادم! بلافاصله نگایم کرد و گفت چ میکنی! گفتم جوان مثه اینکه متوجه نیستی! برف برف! روی سرت برف نشسته! ظاهرا مدت هاست ک اینجایی! مریض می شوی! خدای ناکرده می میری! اینجا چ میکنی! جوان ک گویی سخنان مرا نشنیده بود!با سرش اشاره ای ب روبرو کرد! دیدم او زل زده ب پنجره خانه ای!فهمیدم عاشق شده!نشستم و با تمام وجود گریستم!جوان تعجب کرد!کنارم نشست!گفت تو را چ شده ای پیرمرد!آیا تو هم عاشق شدی؟! گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشقم![عاشق مهدی فاطمه]ولی اکنون ک تو را دیدم[ک چگونه برای رسیدن ب عشقت از خودبی خود شدی]فهمیدم ک من عاشق نیستم و ادعایی بیش نبوده! مگر عاشق میتواند لحظه ای ب یاد معشوقش نباشد!!! یا صاحب الزمان شرمنده ایم اقا |
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از مرتضی تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, ماهان, فرید, فاطمه, سوزان, خدیجه |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 49 مهمان