داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 10 / 9، 07:09 عصر,
|
|||
|
|||
دو برادر که خیلی هم عابد بودند،یکی درکوهستان زندگی میکرد ودیگری در شهر.
روزی برادری که در کوهستان بود باخود گفت خیلی وقت است که برادرم را ندیده ام . بروم و سری به او بزنم . برادرش در شهر طلا فروشی داشت .عابد به شهر ومغازه برادش رفت وبعد از سلام واحوالپرسی دید که برادرش الکی را که داخل آن آب هست را در مغازه آویخته . از برادرش پرسید چگونه است که آب در الک مانده ؟ برادرش گفت :حکمت دارد وعلت را بعدا"به تو میگویم .سپس به برادرش گفت :من کمی کار دارم ،میروم وزود برمیگردم . شما ساعتی اینجا،در مغازه باشید وهر کس با من کار داشت بگویید کمی صبر کندتا من برگردم و برادرش قبول کرد. برادرطلافروش رفت و عابد کوهستان در مغازه تنهاماند طولی نکشید که زنی زیبا برای خرید طلا به داخل مغازه وارد شدو تا عابد اورا دید هوش از سرش پرید و شیفته زن شد و در همان لحظه آب داخل الک هم زمین ریخت و زن وعابد هر دو متعجب وحیران .... پس از مدتی برادر طلا فروش آمدو دید که آب الک ریخته . برادرش از اوپرسید چرا آب الکت ریخت ؟ اونیز پرسید من که نبودم چه اتفاقی افتاد ؟وعابد کوهستان ماجرا را گفت و برادرش گفت :حکمتی که گفتم ،همین جاست تو در کوهستان ودر آرامش وبدون هیچ فکر و موضوع وسوسه انگیز شیطانی به عبادت خدا مشغولی و از نعماتش بهره مندو من من دراین شهر با اینهمه زیبایی ودلفریبی و وسوسه های شیطانی ایمان خود را( مثل آب در الک که چندین سال نگهداشته ام )حفظ کرده ام ومشتری های من اکثرا"زن بوده وروزنه ده ها نفر میایندو میروند . درحالی که تو با دیدن اولین زن و با اولین نگاه وباایمان سستت ، آب الک را ریختی
علی یارتون
|
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از محمد حسین تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, ماهان, فاطمه, سوزان, سعیده, خدیجه |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 54 مهمان