1393 / 10 / 1، 04:05 عصر
آخر و عاقبت خنده دار چت کردن
گفت هیجده ساله هستم … تو اسمت را بگو، من هاله هستم گفتم اسم من هم هست فرهاد … ز دست عاشقی صد داد و بیدادبگفت هاله ز موهای کمندش … کمان ِابرو و قد بلندش بگفت چشمان من خیلی فریباست … ز صورت هم نگو البته زیباست ندیده عاشق زارش شدم من … اسیرش گشته بیمارش شدم من ز بس هرشب به او چت می نمودم … به او من کم کم عادت می نمودم در او دیدم تمام آرزوهام … که باشد همسر و امید فردام برای دیدنش بی تاب بودم … زفکرش بی خور و بی خواب بودم به خود گفتم که وقت آن رسیده … که بینم چهره ی آن نور دیده به او گفتم که قصدم دیدن توست… زمان دیدن و بوییدن توست ز رویارویی ام او طفره می رفت … هراسان بود او از دیدنم سخت خلاصه راضی اش کردم به اجبار… گرفتم روز بعدش وقت دیداررسید از راه، وقت و روز موعود … زدم از خانه بیرون اندکی زودچو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت …
توگویی اژدهایی بر من آویخت به جای هاله ی ناز و فریبا … بدیدم زشت رویی بود آنجاندیدم من اثر از قد رعنا … کمان ِابرو و چشم فریبامسن تر بود او از مادر من … بشد صد خاک عالم بر سر من ز ترس و وحشتم از هوش رفتم… از آن ماتم کده مدهوش رفتم به خود چون آمدم، دیدم که او نیست… دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست به خود لعنت فرستادم که دیگر … نیابم با چت از بهر خود همسربگفتم سرگذشتم را به «امید» … به شعر آورد او هم آنچه بشنیدکه تا گیرند از آن درس عبرت … سرانجامی ندارد قصّه ی چت