داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 4 / 26، 09:04 عصر,
|
|||
|
|||
ترس
روزی روزگاری پادشاهی در خارج شهر مشغول گردش بود. به بیماری وبا برخورد و پرسید " این بار چند نفر را می خواهی به دیار نیستی بفرستی؟" وبا جواب داد هزار نفر. مدتی دیگر پادشاه دوباره وبا را دید و شروع کرد به شماتت که چرا عهدشکنی کردی و چهار هزار نفر را کشتی؟ وبا جواب داد من هزار نفر را کشتم و سه هزار نفر دیگر از ترس من مردند!!! (آدم شجاع یک بار می میرد اما ترسو هزار بار) |
|||
10 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, معصومه, مرتضی, محمد81, محمد حسین, فاطمه, سوزان, سعیده, خدیجه, اراز |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 16 مهمان