داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 9 / 29، 02:21 عصر,
|
|||
|
|||
روزى چنگيز و درباريانش براي شكار به جنگل رفتند. هوا خيلي گرم بود و تشنگي داشت چنگيز و يارانش را از پا در مي آورد. بعد از مدتى جستجو، جويبار كوچكي يافتند. چنگيز شاهين شكاريش را به زمين گذاشت و جام طلايي را در جويبار زد و خواست آب بنوشد، اما شاهين به جام زد و آب بر روي زمين ريخت. براي بار دوم هم همين اتفاق افتاد، چنگيز خيلي عصباني شد و با خود فكر كرد، اگر جلوي شاهين رانگيرم، درباريان خواهند گفت: چنگيز جهانگشا نميتواند از پس يك شاهين برآيد. پس اين بار با شمشير به شاهين ضربه اي زد. پس از مرگ شاهين، چنگيز مسير آبرا دنبال كرد و ديد كه ماري سمي در آب مرده و آب مسموم است.
او از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت. به دستور او مجسمه اي طلايي از شاهين ساختند و بر يكي از بالهايش نوشتند: يك دوست هميشه دوست شماست، حتي اگر كارهايش شما را برنجاند و روي بال ديگرش نوشتند: هرعملي كه از روي خشم باشد محكوم به شكست است... ﺧﺪﺍﯾﺎ! ﮐﻤﮏ ﮐﻦ ... ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺑﺮﻧﺠﯿﻢ، ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﺒﺨﺸﯿﻢ، ﮐﻤﺘﺮ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺪﻫﯿم أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ
|
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از روزبین تشکر کردهاند: یاسمن, ملیحه, مرتضی, محمد81, ماهان, سوزان, سام |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 49 مهمان