1393 / 9 / 11، 09:26 عصر
پارچه و عسل
جوانی به شاگردی در مغازه پارچه فروشی مشغول بود ، روزی صاحب مغازه ، ظرف عسلی از خانه با خود به مغازه آورد ، خواست آن را بخورد که کاری در بیرون شهر برایش پیش آمد و مجبور به ترک مغازه شد پیش از رفتن به شاگرد خود گفت: این ظرف پر از سم است ،مبادا به آن نزدیک شوی و از آن بخوری. این را گفت و رفت .شاگرد که چشم طمع بر ظرف عسل دوخته بود، قواره ای پارچه از مغازه برداشت و رفت وآن را فروخت و با پولش نان خرید ، به مغازه برگشت و تمام عسل را با نان خورد ، صاحب مغازه وقتی برگشت هم جای پارچه را و هم ظرف عسل را خالی دید ، علت را با کتک از شاگرد پرسید . شاگرد گفت :مرا مزن تا ماجرا بگویم ، شما که دیر آمدید از تنهایی و خستگی خوابیدم دزدی آمد و قواره ی پارچه را بُرد از ترس شما تصمیم گرفتم خودم را بِکُشم به ناچار آن سم را خوردم ، اما میبینم آن سم گویا ضعیف بوده و بر من اثر نکرده و هنوز زنده هستم .
جوانی به شاگردی در مغازه پارچه فروشی مشغول بود ، روزی صاحب مغازه ، ظرف عسلی از خانه با خود به مغازه آورد ، خواست آن را بخورد که کاری در بیرون شهر برایش پیش آمد و مجبور به ترک مغازه شد پیش از رفتن به شاگرد خود گفت: این ظرف پر از سم است ،مبادا به آن نزدیک شوی و از آن بخوری. این را گفت و رفت .شاگرد که چشم طمع بر ظرف عسل دوخته بود، قواره ای پارچه از مغازه برداشت و رفت وآن را فروخت و با پولش نان خرید ، به مغازه برگشت و تمام عسل را با نان خورد ، صاحب مغازه وقتی برگشت هم جای پارچه را و هم ظرف عسل را خالی دید ، علت را با کتک از شاگرد پرسید . شاگرد گفت :مرا مزن تا ماجرا بگویم ، شما که دیر آمدید از تنهایی و خستگی خوابیدم دزدی آمد و قواره ی پارچه را بُرد از ترس شما تصمیم گرفتم خودم را بِکُشم به ناچار آن سم را خوردم ، اما میبینم آن سم گویا ضعیف بوده و بر من اثر نکرده و هنوز زنده هستم .