داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 9 / 10، 10:47 عصر,
|
|||
|
|||
پدر پیر مرد جوانی مریض شد...
چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد ! پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان ، راه خود را می گرفتند و می رفتند !!! شیوانا از آن جاده عبور می کرد و به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند. یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت: این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود! حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است ، تو برای چه به او کمک می کنی!؟ شیوانا به رهگذر گفت : من به او کمک نمی کنم! من دارم به خودم کمک می کنم !!! اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی و یاری داشته باشم؟! من دارم به خودم کمک می کنم...
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
|
|||
8 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: مرتضی, محمد81, محمد حسین, فاطمه, علی کوچولو, سوزان, سعیده, بهزاد |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 46 مهمان