داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 9 / 7، 12:14 صبح,
|
|||
|
|||
داستان واقعی هست بخونید لذت ببرید جوانی شب ازدواجش کنار عروس خانم نشسته بود. جمع زیادی از مهمانانی که به عروسی دعوت شده بودند حضور داشتند. مادر داماد آمد و روی جایگاه کنار فرزندش قرار گرفت. ولی عروس خوشش نیامد در گوش شوهرش گفت مادرت را از اينجا دور کن. داماد بلند شد و میکرفون بدست گرفت، چند بار با صدای بلند گفت کسی هست مادرم رابخرد!!!؟ هیچکس جوا,بی نداد همه متعجب شده بودند...!!! داماد رفت کنار عروس و انگشترش را بيرون آورد و بطرف أو پرت کرد و او را طلاق داد. و خود اعلام کرد من خودم مادرم را می خرم و به پای مادرش افتاد. دراین میان شخصی جلو آمد و گفت حاضرم دخترم را بدون هیچ مهریه ای به عقد تو دراورم تو امروز ثابت کردی که مردی... تقدیم به همه مادران ایرونی |
|||
8 کاربر به خاطر ارسال این پست از وحـید تشکر کردهاند: ملیحه, مرضیه, مرتضی, محمد81, محمد حسین, فاطمه, سوزان, بهزاد |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 46 مهمان