من و معلولیتم

1393 / 8 / 28، 11:05 صبح,
#8
دست می‌گذارد روی پارچه و می‌گوید «این یکی هم برای سن شما مناسب است، البته رنگ‌های دیگر آن را نیز داریم». اینکه از صدای مشتری سن او را تشخیص داد از یک سو و تشخیص رنگ پارچه و تناسب آن با سن مشتری از سویی دیگر ذهنم را درگیر ساخت.


به گزارش خبرگزاری فارس از اهواز، هادی گمراوی نابینا است؛ می‌گوید تا 14 سالگی کم‌بینا بوده و پس از انجام عمل بر روی چشمانش، بینایی خود را به طور کامل از دست داده است. پیشه پدر را دنبال می‌کند و پارچه فروش می‌شود. اهمیتی ندارد که چقدر کارش با توانایی جسمی او تناسب دارد، مهم این است که او می‌خواهد پارچه فروش باشد و کار پدر را ادامه دهد؛ همین کار را هم می‌کند و اکنون در بازار سوسنگرد مغازه بزرگی برای خود دارد.


برادر دیگر هادی نیز در آن سوی بازار مغازه دیگری دارد که علی هم مانند هادی نابینا و پارچه فروش است. خواهر نابینای دیگری هم دارند که او کمک دست علی کار می‌کند. کارشان همه را متعجب می‌کند و برای مدتی سوژه خاص و عام می‌شود. تا جایی که میدان بازار را به نام پدر آن‌ها می‌گذارند و در شهر کوچک سوسنگرد آن میدان به نام «عبیده» معروف می‌شود.
گویا نابینایی خانوادگی آن‌ها ناشی از ازدواج فامیلی والدین بود ولی فرزندان هرگز از این ازدواج اظهار ناراحتی نمی‌کنند و آن را امر خیری می‌دانند که برکت بسیاری در آن بوده است.
هادی اصرار دارد مشتری با رضایت کامل از مغازه خارج شود که به اعتقاد خودش این را از پدرش به ارث برده است. چنان مشتری را خوب راهنمایی می‌کند و بر کارش تسلط و اشراف دارد که لحظه‌ای احساس نمی‌شود فروشنده مردی نابیناست. هادی متأهل است و همسرش نیز در مغازه به او کمک می‌کند، ولی در حد مراقبت از مغازه و سرقت نشدن از آنجا؛ با نیشخند می‌گوید وجود همسرم فقط دست و پایم را می‌گیرد، همین دوربین هم کافی است و نیازی به او ندارم!


این مرد روشندل و خوش برخورد چادر آماده را برمی‌دارد و به مشتری می‌دهد که سرش کند، آرام از همسرش می‌پرسد که قد مشتری چقدر است و پس از آن چادر دیگری برمی‌دارد و می‌گوید آن یکی باید کوتاه باشد، این را امتحان کنید. مشتری چادر را سر می‌کند و لبخندی می‌زند، هادی نیز لبخندی می‌زند و می‌گوید نگفتم این اندازه شما است؟!
از شلوغ شدن مغازه و آمدن مشتری‌های زیاد نه خسته می‌شود و نه عصبی و با همه با لبخند و صمیمیت صحبت می‌کند، او می‌گوید شاید به این دلیل است که شلوغی را نمی‌بیند و فقط صداهای مختلف را با هم می‌شنود که همیشه به صدایی که نزدیک‌تر است جواب می‌دهد و درخواست‌‌ همان صدا را کامل می‌کند، سپس به صدای بعدی می‌پردازد. در این میان هیچ صدای دیگری را پاسخ نمی‌دهد و تمام حواسش را به برآورده کردن درخواست مشتری می‌دهد.
سوسنگرد شهر کوچکی است که نزدیک مرز عراق قرار دارد و در سالهای جنگ جزو شهرهایی است که به طور کامل ویران شد. این شهر در اوایل جنگ تحمیلی مدتی به اشغال رژیم بعث درآمد و حملات شیمیایی و تیرباران بسیاری در آن رخ داد.
اهالی شهر در سال‌های جنگ برخی مهاجرت کرده و پس از جنگ به دیار خود برگشتند و برخی در سوسنگرد ماندند و شهیدان و جانبازان بسیاری دادند؛
خانواده گمراوی از جمله افرادی بودند که در شهر ماندند و زیر حملات هوایی و زمینی مقاومت کرده و شهر خود را ترک نکردند که جنگ و حملات شیمیایی آن روز‌ها در کم سو شدن و به مرور نابینا شدن چشمان دو برادر گمراوی بی‌تاثیر نبود.
در سالهای پس از جنگ سوسنگرد به شکل جدید ساخته شد؛ این شهر نوساز هیچ شباهتی با شکل پیش از جنگ خود ندارد و اگر کسی پیش از جنگ سوسنگرد را دیده باشد و پس از جنگ نیز آن را ببیند، شاید این شهر نوساز برایش غریب باشد و به نظر شهر دیگری است.
هادی 41 ساله است و یک پسر و یک دختر دارد که هر دو محصل دبستان هستند. برخی اوقات به مغازه پدر می‌آیند ولی هر وقت آمده‌اند فقط نظم مغازه را به‌هم زده و کار پدر را دشوار می‌کنند؛ چرا که هادی رنگ پارچه‌ها را با نظمی که خود چیده حفظ می‌کند و می‌داند که چه رنگی و چه طرحی در کجای مغازه قرار دارد. جنس پارچه‌ها را که با لمس تشخیص می‌دهد ولی رنگ هر جنس را یک بار از همسرش می‌پرسد و به حافظه می‌سپارد تا زمانی که به دست مشتری بدهد.
پول‌ها را از مشتری می‌گیرد و همسرش را صدا می‌کند. هادی می‌شمارد و همسرش مقدار هر اسکناس را به او می‌گوید. بعد از شمردن همهٔ اسکناس‌ها و جمع مقدار آن‌ها، مقدار پول داده شده را می‌فهمد! سرش را سمت همسرش می‌گرداند و می‌گوید فقط در دو زمان به او نیاز دارم، موقع شمارش پول و زمان خرید و سفارش پارچه که باید او تنها در مغازه باشد.
هادی برای خرید و سفارش پارچه به تنهایی به شیراز می‌رود. سفارش‌های داخلی را از شیراز و سفارش‌های خارجی را از دبی تهیه می‌کند؛ البته برای رفتن به دبی برادرزاده‌اش را با خود می‌برد.
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 15 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کرده‌اند:
مرضیه, محمد81, محمد حسین, ماهان, لیلا, فرید, فاطمه, علیرضا۷۱, سکینه, سوزان, سعیده, روحان, راضیه, افسانه, ابراهیم



پیام‌های داخل این موضوع
من و معلولیتم - توسط ملیحه - 1393 / 7 / 14، 01:08 صبح
من و معلولیتم - توسط ملیحه - 1393 / 7 / 14، 10:21 صبح
RE: من جدا از معلولیتم - توسط ملیحه - 1393 / 7 / 18، 02:52 عصر
RE: من و معلولیتم - توسط ملیحه - 1393 / 7 / 24، 03:33 عصر
RE: من و معلولیتم - توسط ملیحه - 1393 / 7 / 27، 03:19 عصر
RE: من و معلولیتم - توسط ملیحه - 1393 / 8 / 2، 08:26 عصر
RE: من و معلولیتم - توسط سکینه - 1393 / 8 / 5، 11:18 صبح
RE: من و معلولیتم - توسط ملیحه - 1393 / 8 / 28، 11:05 صبح
RE: من و معلولیتم - توسط سکینه - 1393 / 8 / 28، 08:28 عصر
RE: من و معلولیتم - توسط ملیحه - 1393 / 12 / 4، 12:52 عصر
RE: من و معلولیتم - توسط ملیحه - 1393 / 12 / 7، 01:07 عصر
پاسخ: من و معلولیتم - توسط راضیه - 1393 / 12 / 12، 07:25 عصر
RE: من و معلولیتم - توسط ملیحه - 1394 / 3 / 24، 04:01 عصر
RE: من و معلولیتم - توسط ملیحه - 1394 / 5 / 1، 02:39 عصر
RE: من و معلولیتم - توسط ملیحه - 1394 / 7 / 1، 12:15 عصر

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 15 مهمان

صفحه‌ی تماس | پرتال حمایت ازبیماران چشمی آرپی،لبرواشتارگات درایران | بازگشت به بالا | | بایگانی | پیوند سایتی RSS
Persian Translation by MyBBIran.com - Ver: 5.8
Powered by