1393 / 8 / 16، 06:14 عصر
مدادرنگی ها مشغول بودند به جز مدادسفید
هیچکس به او کار نمیداد
همه می گفتند :
تو به هیچ دردی نمیخوری !
یک شب که مداد رنگی ها تو سیاهی شب گم شده بودند ،
مداد سفید تا صبح ماه کشید
مهتاب کشید
وانقدر ستاره کشید که ،
کوچک و کوچکتر شد
صبح توی جعبه ی مدادرنگی
جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد
به یاد هم باشیم شاید فردا ما هم نباشیم .....
هیچکس به او کار نمیداد
همه می گفتند :
تو به هیچ دردی نمیخوری !
یک شب که مداد رنگی ها تو سیاهی شب گم شده بودند ،
مداد سفید تا صبح ماه کشید
مهتاب کشید
وانقدر ستاره کشید که ،
کوچک و کوچکتر شد
صبح توی جعبه ی مدادرنگی
جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد
به یاد هم باشیم شاید فردا ما هم نباشیم .....