داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 8 / 14، 01:02 صبح,
|
|||
|
|||
حکایت مرد ثروتمند و فرزندش
روزی يک مرد ثروتمند, پسر کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقير هستند.آنها يک روز و يک شب را در خانه محقر يک روستايی به سر بردند. در راه بازگشت و در پايان سفر, مرد از پسرش پرسيد: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد :عالی بود پدر! پدر پرسيد: آيا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: فکر می کنم! و پدر پرسيد: چه چيزی از اين سفر ياد گرفتی؟ پسر کمی انديشيد و بعد به آرامی گفت: فهميدم ما در خانه يک سگ داريم و آنها چهار تا .ما در حياتمان يک فواره داريم و آنها رودخانه ای دارند که نهايت ندارد.ما در حياتمان فانوسهای تزينی داريم و آنها ستارگان را دارند حياط ما به ديوارهايش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! در پايان حرفهای پسر زبان مرد بند آمده بود.پسر اضافه کرد: متشکرم پدر که به ما نشان دادي که ما واقعا چقدر فقير هستيم. |
|||
4 کاربر به خاطر ارسال این پست از مرتضی تشکر کردهاند: ملیحه, محمد حسین, فاطمه, سوزان |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 57 مهمان