1393 / 7 / 21، 06:46 عصر
من دختری هستم با مشکل شبکیه زندگی را نمی شود دوبار تجربه کرد یک بار و این یک بار هم با این مشکل هست برایم تا ابد. جوانی ام می گذرد و هر روز چشمانم بدتر از دیروز. دوستانم می گویند چرا کوه نمی آیی چرا مساغرت نمی آیی چرا اجتماعی نیستی چرا جوانی نمی کنی چرا ازدواج نمی کنی و.. اشک پاسخ انهاست پاسخ بیماری که مانند یک ویلچرنی در نگاه اول تشخیص داده نمی شود . باید هر بار توضیح دهی چرا می بینی و چرا نمی بینی مادرم که نزدیک ترینم است امروز شکایت داشت چرا در خیابان به دوستت که به توسلام کرد سلام نکردی گفتم مامان اگر دیدی اشنایی را از دور به من قبلش بگو گفت باشه مادرم غصه می خورد چون می پنداشت من تا این حد وضعیتم بد شده باشد کار پرتاب کردن لوازم خانه شده کار هر روزم ..دلم لک زده است برای سفری بدون ترس بدون کلمه ای چرا اینطور می کنی واقعیت این است اگر چشم نباشد تمام اعضا لنگ می زنند پسری که دو پایش را در تصادف از دست داده بود بهم می گفت مشکلت وحشتناک است من که نمی توانم روزی فکرش را کنم که چشمی نداشته باشم من یک کم بینا هستم با تمام دردها و غصه هایم با مشکلی نشان نمی دهد اما بزرگترین مشکل است چه مقدار می بینی تا کجا می بینی ایا این را میبینی ایا ان را می بینی این چیزیست که حتی موجب شده ازدواح هم شود برایم امری محال برای من که دختری از حیث بارانم