داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 7 / 16، 12:16 صبح,
|
|||
|
|||
حکایت .گوزني بر لب اب چشمه اي رفت تا ا ب بنوشد. عکس خود را در اب ديد، پاهايش در نظرش باريک و اندکي کوتاه جلوه کرد. غمگين شد. اما شاخ هاي بلند و قشنگش را که ديد شادمان و مغرور شد. در همين حين چند شکارچي قصد او کردند. گوزن به سوي مرغزار گريخت و چون چالاک ميدويد، صيادان به او نرسيدند اما وقتي به جنگل رسيد، شاخ هايش به شاخه درخت گير کردو نميتوانست به تندي بگريزد. صيادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسيدند و او را گرفتند. گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دريغ پاهايم که ازان ها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هايم که به زيبايي آن ها مي باليدم گرفتارم کردند.
|
|||
9 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, مصطفی, مرضیه, مرتضی, محمد81, محمد حسین, فاطمه, علی کوچولو, عاطفه |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 51 مهمان