داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 7 / 11، 05:32 عصر,
|
|||
|
|||
مردی در حال مرگ بود..
وقتی که متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید. خدا: وقت رفتنه ! مرد:به این زودی ؟ من نقشه های زیادی داشتم ! خدا: متاسفم ولی وقت رفتنه. مرد: در جعبه ات چی دارید؟ خدا: متعلقات تو را. مرد: متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من ؛ لباسهام ، پولهایم و ...... خدا: آنها دیگر مال تو نیستند آنها متعلق به زمین هستند. مرد: خاطراتم چی؟ خدا: آنها متعلق به زمان هستند. مرد: خانواده ودوستهایم ؟ خدا: نه ، آنها موقتی بودند. مرد: زن و بچه هایم ؟ خدا: آنها متعلق به قلبت بود. مرد: پس وسایل داخل جعبه حتما بدنم هستند! خدا: نه، نه .... آن متعلق به گردوغبار هستند. مرد: پس مطمئنا روحم است! خدا: اشتباه می کنی، روح تو متعلق به من است. مرد با اشک در چشمهایش و با ترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و باز کرد و دید خالی است! مرد دلشکسته گفت: من هرگز چیزی نداشتم؟ خدا : درسته. تو مالک هیچ چیز نبودی! مرد: پس من چی داشتم؟ خدا: لحظات زندگی مال تو بود. هرلحظه که زندگی کردی مال تو بود. ........ زندگی فقط لحظه ها هستند قدر لحظه ها را بدانیم و لحظه ها را دوست داشته باشیم و از زمانی که خداوند به ما داده به بهترین شکل استفاده کنیم. |
|||
6 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, مرتضی, محمد حسین, فاطمه, علی کوچولو, سوزان |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 47 مهمان