داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 7 / 10، 11:09 عصر,
|
|||
|
|||
داستانی از مولانا:
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : «ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.» پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت : من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین کره بگشای و گندم را بریز آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟! پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! . نتیجه گيري مولانا از بيان اين حكايت: تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه . |
|||
5 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: یاسمن, ملیحه, مرتضی, فاطمه, سوزان |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 47 مهمان