1393 / 7 / 9، 01:37 عصر
سرشار از تبسم
دراتاقم نشسته بودم.ب ه خودم فکرمي کردم,به چشمهايم,به نور,تاريکي,تنهايي,به آرپي. آري آرپي.همان رفيق سالهاي دورتنهايي.همان چيزي که شايد شاعرم کرد,تنهايم کرد,سختم کرد.
هميشه از آرپي نفرت داشته ام.از اينکه مثل بقيه نيستم,از اينکه شبهايم تاريک است,از اينکه چشمهايم نيمه روشن است,از اينکه تنهايم,بي هم نفس,بي همراه. سالها به همين روزهاوشبها گذشت تا يک روز سروشي به سراغم آمد.او پيکي بود از جانب خداوندِمهرباني.آن سروش در دستهايش عاطفه داشت. او دستهاي عاطفه را گره زد به دستهاي آرامش.به دستهاي زهرا(مليحه)
اناري سرخ,پراز آرامش,پراز محبت,مهرباني. زهراي من!همان کسي که در اوج تنهايي هايم بامن همراه شد وباهم به آرپي لبخند زديم.لبخندي تلخ و گزنده. روزها گذشنت.زهراي مليح من در هيچ لحظه اي از زندگي تنهايم نگذاشت.اگرچه فاصله بود,در هرلبخند,درد اشک,تنهايي تنهايم نگذاشت.
زهرا آرامش که او هم چشمهايش نيمه روشن بود. من و زهرا,زهراو من ببعد از مدتي به دختري لبخند زديم از جنس تنهايي,نسا.دختري پر از روياي آينده.کمي تنها.دردلش قراري نبود,دلش هواي پر زدن داشت,هواي پرواز به فردايي بهتر,بدون آرپي,بدون تاريکي,سرشار از نور و زيبايي.
زهراومن,من و زهرا دستهايمان را حلقه زديم به دستهاي يک عشق,يک مادر.مهربان,سرشار از تبسّم,زيبايي.روحش خيس بود از بارانِ عاطفه,از طراوت و تازگي.از چشمهايي که براي عشق نيمه روشن بود.از مهرمادري. او ليلا بود,ليلاي تبسّم,ليلاي پر از پروانه هاي مهر.او مادربود و بهشت زير پاهايش.
وحالا ما همه آرپي را به دوش مي کشيم
دراتاقم نشسته بودم.ب ه خودم فکرمي کردم,به چشمهايم,به نور,تاريکي,تنهايي,به آرپي. آري آرپي.همان رفيق سالهاي دورتنهايي.همان چيزي که شايد شاعرم کرد,تنهايم کرد,سختم کرد.
هميشه از آرپي نفرت داشته ام.از اينکه مثل بقيه نيستم,از اينکه شبهايم تاريک است,از اينکه چشمهايم نيمه روشن است,از اينکه تنهايم,بي هم نفس,بي همراه. سالها به همين روزهاوشبها گذشت تا يک روز سروشي به سراغم آمد.او پيکي بود از جانب خداوندِمهرباني.آن سروش در دستهايش عاطفه داشت. او دستهاي عاطفه را گره زد به دستهاي آرامش.به دستهاي زهرا(مليحه)
اناري سرخ,پراز آرامش,پراز محبت,مهرباني. زهراي من!همان کسي که در اوج تنهايي هايم بامن همراه شد وباهم به آرپي لبخند زديم.لبخندي تلخ و گزنده. روزها گذشنت.زهراي مليح من در هيچ لحظه اي از زندگي تنهايم نگذاشت.اگرچه فاصله بود,در هرلبخند,درد اشک,تنهايي تنهايم نگذاشت.
زهرا آرامش که او هم چشمهايش نيمه روشن بود. من و زهرا,زهراو من ببعد از مدتي به دختري لبخند زديم از جنس تنهايي,نسا.دختري پر از روياي آينده.کمي تنها.دردلش قراري نبود,دلش هواي پر زدن داشت,هواي پرواز به فردايي بهتر,بدون آرپي,بدون تاريکي,سرشار از نور و زيبايي.
زهراومن,من و زهرا دستهايمان را حلقه زديم به دستهاي يک عشق,يک مادر.مهربان,سرشار از تبسّم,زيبايي.روحش خيس بود از بارانِ عاطفه,از طراوت و تازگي.از چشمهايي که براي عشق نيمه روشن بود.از مهرمادري. او ليلا بود,ليلاي تبسّم,ليلاي پر از پروانه هاي مهر.او مادربود و بهشت زير پاهايش.
وحالا ما همه آرپي را به دوش مي کشيم