داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 6 / 22، 11:29 صبح,
|
|||
|
|||
حکایت تاریخی عبرت آموز
امیرکبیر صدراعظم دربارناصرالدین شاه ، نسبت به پادشاه خشونت خاصی داشت تا او را از رفتار و کردار ناپسند باز دارد . تاکنون در هیچ تاریخی دیده نشده ، صدراعظم با سلطان خود چنین خشونت بار سخن بگوید. ناصرالدین شاه به زرگری سفارش کمربند زرّین داده بود و خیلی در مورد زیبایی کمربند ، سفارش کرده بود. یک روز که امیرکبیر در خلوت با شاه مشغول صحبت بود ، زرگرباشی کمربند را آورد. یکی از نوکران که تعلّق خاطر شاه را به کمربند می دانست از در خلوتی زرگرباشی را به نزد شاه آورد و او را به شاه نشان داد. شاه در بین صحبت با امیرکبیر متوجه کمربند شد . زرگرباشی را به حضور پذیرفت و از گفتگو با امیرکبیر منصرف شد. امیرکبیر دید شاه به او توجهی ندارد، از شاه پرسید این چیست؟! گفت : هیچ ، کمربندی سفارش داده بودم ، حالا آورده است. امیرکبیر کمربند را از دست شاه گرفت و بر سر زرگرباشی کوبید و گفت : احمق ! ندیدی صدراعظم با شاه صحبت می کند، این چه وقت آمدن است ، او را بیرون کرد. آنگاه رو به شاه نموده ، گفت : پادشاه نباید این قدر کم حوصله و بوالهوس باشد. برای یک کمربند که حداکثر دو سه هزار تومان ارزش دارد حرف صدراعظم خود را قطع کند و با زرگر باشی مشغول صحبت شود . ممکن بود وقتی من خارج شدم او را می خواستید و هر چه میل داشتید صحبت می کردید. صحبت با من کار مملکتی را می سازد که کرور کرور ارزش دارد . دل به کمربند بستن بهایش دو یا سه هزار تومان است. این داستان تاریخی بسیار آموزنده است امیرکبیر صدراعظم ازینکه شاه توجهش را به جانب کمربندی معطوف میدارد ناراحت میشود و به توبیخ شاه میپردازد. گاهی ما نیز و در مناجاتمان با خدا چنان محو مسائل مادی میشویم که از خدا غفلت میکنیم و اگر خدا همان مال و منال و ... بی ارزش را بر سرما بکوبد ، جا دارد که تو با من صحبت میکنی که این جهان و آن جهانت در ید قدرت من است ، در حضور من به چه چیز و چه کسی دل بسته ای؟! |
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از مرضیه تشکر کردهاند: ملیحه, مرتضی, محمد حسین, فاطمه, عاطفه, سکینه, خدیجه |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 57 مهمان