داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 6 / 22، 10:29 صبح,
|
|||
|
|||
جونه می گه رسید م خدمت رجبعلی خیاط گفتم: اقا یک ماهه کاسبیم بهم خورده چکام برگشت خورده بدهکارا پولاشون رو می خوان حکم جلبم رو گرفتند دارم فراری می شم
اقا یه نگاه تو صورت من کرد گفت :مادرتون ازتون ناراحته گفتم:اقا ما با مادرمون یک جا زندگی می کنیم اقا فرمود:من اینجوری تو صورتت می بینم می گه اومدم خونه گفتم:مادر تو از من ناراحتی گغت اره گفتم چرا گفت یه ماه پیش (دقیقا کاسبیم گرفته بود )خانمت سفره رو داشت جمع می کرد سفره رو از دست خانمت گرفتی سر من داد زدی که مادر مگه کلفت گرفتی که نشستی خانم من داره کار می کنه پسرم این چهره که زرد و استخوانیست ته مانده دوره جوانیست من جوانیم رو دادم تا تو بزرگ شدی من پیر شدم تا تو جون شدی حالا جلوی خانمت حرمت من رو می شکنی که با این پادرد و کمر دردم چه کنم |
|||
8 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: مرضیه, مرتضی, محمد حسین, فرید, عاطفه, سکینه, سوزان, خدیجه |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 45 مهمان