داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 6 / 21، 01:30 صبح,
|
|||
|
|||
نوجوانی بود زیبا که در پارچه فروشی شاگردی میکرد روزی از روزها زنی با دیدن نوجوان به فکر کام گرفتن ازنوجوان افتاد
زن در مغازه پارچه فروشی:پارچه ای میخواهم بخرم نوجوان:بفرما زن که پارچه خرید گفت:من نمیتوانم پارچه را با خود حمل کنم ،این نوجوان بیاید وبه من درحمل این پارچه کمک کند تا آنرا(پارچه)به منزل برساند ،القصه نوجوان وزن به منزل زن رسیدند، زن:پارچه را بیار داخل. نوجوان تا پارچه را داخل برد زن در را قفل کرد و گفت:اینک من وتو تنها هستیم اگر به از من کام نگیری داد میزنم که این نوجوان میخواهد به من تجاوز کند. نوجوان که اینگونه دید گفت:پس اول بگذار بروم به دستشویی. رفت به دستشویی وبعد از کمی فکر مُشتی مدفوع برداشت وبه سر وروی خود مالید. زن که اینگونه دید گفت:فکر میکردم آدمی ،از خونه من برو بیرون. واینگونه شد که اگر از کوچه ای رد میشد بوی عطر دلنشینش تا یک هفته در آن کوچه میماند وخدا به او علم تعبیر خواب عنایت فرمود. این بزرگوار ابن سیرین بود. |
|||
3 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, مرتضی, سوزان |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 52 مهمان