داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 6 / 18، 11:29 عصر,
|
|||
|
|||
دروغ ریشه جامعه را خشک میکند!!!
یکی تعریف می کرد: کنار سی و سه پل اصفهان نشسته بودم . نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله خارجی افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد ! بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید, اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد ! دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد!!! به عادت همیشگی ، دستم را که خالی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم !بلافاصله به سویم حـرکت کرد!! در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد ! بچه آمد و شکلات را گرفت!!! به پدرش که ایتالیایی بود گفتم من قصد اذیت او را نداشتم! او گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی,اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است!!! کار تو باعث می گردید که بچه ، دروغ را تجربه کند و دیگر تا آخر عمرش به کسی اعتماد نکند...!!! |
|||
5 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, مرتضی, محمد حسین, سوزان, سعیده |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 53 مهمان