قطعه های عاشقانه و اشعار زیبا و عاشقانه
|
1393 / 6 / 12، 09:33 عصر,
|
|||
|
|||
زندان
ذهن ما زندان است ما در آن زندانی قفل آن را بشکن در آن را بگشاي و برون آي ازین دخمه ظلمانی نگشايي گل من خویش را حبس در آن خواهی کرد همدم جهل در آن خواهی شد همدم دانش و دانايي محدوده خویش و در این ویرانی همچنان تنگ نظر مي ماني هر کسی در قفس ذهنی خود زندانی است ذهن بی پنجره دود آلود است ذهن بی پنجره بی فرجام است بگشاییم در این تاریکی روزنه اي بگذاریم زهر دشت نسیمی بوزد بگذاریم ز هر موج خروشی بدمد بگذاریم که هر کوه طنینی فکند بگذاریم ز هر سوي پیامی برسد بگشايیم کمی پنجره را بفرستیم که اندیشه هوايي بخورد و به مهمانی عالم برود گاه عالم را درخود به ضیافت ببریم بگذاریم به آبادي عالم قدمی و بنوشیم ز میخانه هستی قدحی طعم احساس جهان را بچشیم و ببخشیم به احساس جهان خاطره اي ما به افکار جهان درس دهیم و زافکار جهان مشق کنیم و به میراث بشر دین خود را بدهیم سهم خود را ببریم خبري خوش باشیم و خروسی باشیم که سحر را به جهان مژده دهیم نور را هدیه کنیم و بکوشيم جهان به طراوت و ترنم تسکین و تسلی برسد و بروید گل بیداري، دانايي، آبادي در ذهن زمان و بروید گل بینايي، صلح، آزادي، عشق در قلب زمین ذهن ما باغچه است گل در آن باید کاشت و نکاري گل من علف هرز در آن میروید زحمت کاشتن یک گل سرخ کمتر از زحمت برداشتن هرزگی آن علف است گل بکاریم بیا تا مجال علف هرز فراهم نشود بی گل آرايي ذهن نازنین ؛ نازنین ؛ نازنین هرگز آدم ، آدم نشود. "مجتبي كاشاني" |
|||
6 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, محمد حسین, عاطفه, سوزان, افشین |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 49 مهمان