قطعه های عاشقانه و اشعار زیبا و عاشقانه
|
1393 / 12 / 6، 08:53 صبح,
|
|||
|
|||
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم. همان یک لحظه اول ، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ، جهانرا با همه زیبایی و زشتی ، بروی یکدیگر ،ویرانه میکردم. عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ، نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ، بر لب پیمانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامۀ رنگین زمین و آسمانرا واژگون ، مستانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . نه طاعت می پذیرفتم ، نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ، پاره پاره در کف زاهد نمایان ، سبحۀ، صد دانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ، هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ، آواره و ، دیوانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان ، سراپای وجود بی وفا معشوق را ، پروانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ، تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد ، گردش این چرخ را وارونه ، بی صبرانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم. که میدیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنۀ این علم عالم سوز مردم کش ، بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری ، در این دنیای پر افسانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! چرا من جای او باشم . همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ،تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد،! و گر نه من بجای او چو بودم ، یکنفس کی عادلانه سازشی ، با جاهل و فرزانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !
«اِلهی رِضیً بِرِضاکَ مُطیعاً لاِءَمْرِ قَضاکَ لا مَعْبُودَ سِوَاکَ»(دعا)
|
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از راضیه تشکر کردهاند: ملیحه, محمد حسین, فرید, سوزان, خدیجه, افسانه, اراز |
1393 / 12 / 7، 02:59 عصر,
|
|||
|
|||
دستور زبان عشق
دست عشق از دامن دل دور باد! میتوان آیا به دل دستور داد؟ میتوان آیا به دریا حكم كرد كه دلت را یادی از ساحل مباد؟ موج را آیا توان فرمود: ایست! باد را فرمود: باید ایستاد؟ آنكه دستور زبان عشق را بیگزاره در نهاد ما نهاد خوب میدانست تیغ تیز را در كف مستی نمیبایست داد قیصر امین پور |
|||
8 کاربر به خاطر ارسال این پست از افسانه تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, محمد حسین, فرید, سوزان, راضیه, خدیجه, اراز |
1393 / 12 / 7، 04:44 عصر,
|
|||
|
|||
دل تنگم دوباره سادگی کرد
بازم یاد زمان بچگی کرد دلم یاد چهل سال پیش کرده هوای بستگان خویش کرده همان موقع که دلها شاد بودند همه دل زنده وآباد بودند همه کوی وگذر لطف وصفا بود سخن از مهربانی و وفا بود قدیما زندگی رنگی دگر داشت زمونه ریتم و آهنگی دگر داشت یه رنگی بود و لطف و مهربانی سرور وجشن بود و شادمانی قدیما هیچکه نامردی نمی کرد کسی ابراز دلسردی نمی کرد چرا بازار نا مردی شلوغه چرا مهر و وفاداری دروغه چرا مهر و محبت کیمیا شد همه دنیا پر از رنگ و ریاشد چطوری بسته شد درهای رحمت کجا رفت آن همه مهر ومحبت چرا مردم شدند در غم گرفتار دلم تنگه از این آشفته بازار بگو رحم و مروتها کجا رفت جوانمردی فتوتها کجا رفت برادر با برادر جنگ داره پدر از بچه خود ننگ داره پدر سالاری از بن ریشه کن شد پسر سالاری و خر درچمن شد جوان تا ظهر زیر رختخوابه پدر بیچاره در رنج وعذابه قدیما که همش حرف پسر بود عصای پیری دست پدر بود کنون برخی پسرها بی بخارند تعصب مردی و غیرت ندارند نميدانم چرا دنیا عوض شد همه دلها پر از کین وغرض شد نهال آرزوها بی ثمر شد برادر از برادر بی خبر شد دگر حرفی ز عمو ودایی نیست چه شد خاله خبر از زندایی نيست پسر خاله نمی گیرد سراغت نمی روید گلی دیگر به باغت همه فامیل از همدیگه دورند چرا اینگونه سرد و سوت وکورند بسی لعنت به این دور وزمونه به این دنیای بر عکس و وارونه یکی ماشین میلیاردی سواره یکی هم یک موتور سیکلت نداره یکی در پول وثروت غوطه ور شد یکی هم از نداری در به در شد یکی املاک و صدها خانه داره یکی محتاج یک پول اجاره یکی درگیر درد بی علاجه یکی دنبال وام ازدواجه یکی میمیره از درد خماری یکی در پارتی و شب زنده داری یکی بنز ویکی مایلر سواره یکی بر واتساپ و وایبر سواره ببخشید که وفادار سادگی کرد دلش یاد زمان بچگی کرد (دلتنگ) |
|||
8 کاربر به خاطر ارسال این پست از افسانه تشکر کردهاند: یاسمن, ملیحه, محمد حسین, فرید, سوزان, راضیه, خدیجه, اراز |
1393 / 12 / 8، 06:21 عصر,
|
|||
|
|||
داستان بی سرانجام مسافر
من بودم و تنهایی و سکوت شب و راه دراز وکوله بار گناهانم بر دوش به ره دیدم انجمنی اعضای آن هر یک چون فرشته ای دل پاک و ناب و صبور از آرامش انجا زانوهای خسته ام سست شد شعر ماندن در سرم تکرار شد دمی آسودم و خاک از چهره زدودم در کنارشان صفا و صمیمیت را تجربه نمودم به ناگاه دل بی قرار من گویی یافته باشد جفت خود را از زمان از خدا تمنا کرد ترا و خدا صدای دل پریشانم را شنید و ترا بر سر راهم نشانید به ناگاه باب گفتگو باز شد آهنگ دلدادگی ساز شد و نگارش عشقی پاک پاک آغاز شد و من گفتم از اشتیاق پریدن و پای آلوده به گناه و در تو دیدم نشانه های پرواز و تو بودی و آفتاب بود و حس حضور و امید من برای رهایی از زمین پر از ناپاکی ها و توچه زیبا، بودن را سرودی برایم خواستنم را شنیدی اهسته اهسته خواندىد برايم با دلى تشنه و خاموش با همصدايى باران با سكوت بيشه زاران اهسته اهسته خواندىد برايم از نگفتن ها از نبودن ها از سکوت نهفته در كلامها اهسته اهسته خواندىد برايم از صداى سرد پاييز از نگاه باد و باران اهسته اهسته مرا بردىد به عمق وجودتان كه در اسمانهاست اهسته اهسته با نگاه ارام مرغابى ها همه چيز محو شد محو ارامشى شبيه يك حس عجيب مانند ارامش يك اذان و صداى نيايش پرندگان كه همراه با نيايش زمين بر روى سجاده ام نقش بسته بود و ... و عاقبت این مسافر ضعیف پای در گل و لای منجلاب مانده دنیا نداشت تاب تحمل آن عشق پاکت را باز کوله بارش بر دوش این بار متفاوت از هر زمان با خود می سراید هر روز شعر دلدادگی را با دل سوخته و چشم گریان که ناتوانم شاید بیابم توانی چند این بار سفر کنم در خویش گناهانم را بشویم در جوی معرفت و سبک بار بیایم سوی تو این بار با آغوش باز بی ترس از سخن مردمان زمان بدون اضطراب از جهل دوستان و حویشان باز آیم سوی تو شاید سبکبال آنگونه که تو پنداشتی و من نبودم پاک |
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, محمد حسین, سوزان, راضیه, خدیجه, افسانه, اراز |
1393 / 12 / 13، 11:30 صبح,
|
|||
|
|||
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل آنچه در سر سویدای بنیآدم ازوست به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست زخم خونینم اگر به نشود به باشد خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست سعدیا گر بکند سیل فنا خانهٔ عمر دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
|
|||
9 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: یاسمن, محمد81, محمد حسین, فرید, سوزان, راضیه, خدیجه, افسانه, اراز |
1393 / 12 / 18، 09:05 عصر,
|
|||
|
|||
قول دادم به خودم غصه تراشی نکنم
فکر این را که تو باشی و نباشی نکنم فکر این را که تو هر روز بیایی سر ظهر روی گلدان دلم آب بپاشی نکنم! حوض این خاطره را گرچه پر از گِل شده است قول دادم به خودم بعد تو کاشی نکنم! من پر از زخم جگرسوزم و باید بروم که تو را اینهمه درگیر حواشی نکنم امشب افسوس نشد بر سر قولم باشم نشد از فاصله ها غصه تراشی نکنم...
«اِلهی رِضیً بِرِضاکَ مُطیعاً لاِءَمْرِ قَضاکَ لا مَعْبُودَ سِوَاکَ»(دعا)
|
|||
8 کاربر به خاطر ارسال این پست از راضیه تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, محمد حسین, فرید, علی کوچولو, سعیده, خدیجه, اراز |
1394 / 1 / 4، 08:51 صبح,
|
|||
|
|||
آری سهراب تو راست میگویی!آسمان مال من است... پنجره،عشق،زمین،دوست،هوا،مال من است! اما سهراب تو قضاوت کن... بر دل سنگ زمین،جای من است؟ من نمیدانم چرا این مردم،دانه های دلشان پیدا نیست! تو کجایی سهراب...آب را گل کردند! چشمها را بستند و چه با دل کردند! صبر کن ای سهراب... گفته بودی قایقی خواهم ساخت... خواهم انداخت به آب... دور خواهم شد از این خاک غریب... قایقت جا دارد؟! من هم از همهمه ی اهل زمین دلگیرم! به سراغ من اگر میآیید،تند وآهسته چه فرقی دارد؟!تو به هر جور دلت خواست بیا... مثل سهراب دگر جنس تنهایی من چینی نیست،که ترک بردارد... مثل مرمر شده است... چینی نازک تنهایی من...!
«اِلهی رِضیً بِرِضاکَ مُطیعاً لاِءَمْرِ قَضاکَ لا مَعْبُودَ سِوَاکَ»(دعا)
|
|||
5 کاربر به خاطر ارسال این پست از راضیه تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, فرید, صدف, خدیجه |
1394 / 1 / 11، 08:23 صبح,
|
|||
|
|||
شيشه ي پنجره را باران شست
از دل من اما چه کسي نقش تو را خواهد شست ؟ آسمان سربي رنگ من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ مي پرد مرغ نگاهم تا دور واي ، باران باران ؛ پر مرغان نگاهم را شست خواب رؤياي فراموشيهاست خواب را دريابم که در آن دولت خاموشيهاست من شکوفايي گلهاي اميدم را در رؤياها مي بينم و ندايي که به من مي گويد : گر چه شب تاريک است دل قوي دار ، سحر نزديک است
«اِلهی رِضیً بِرِضاکَ مُطیعاً لاِءَمْرِ قَضاکَ لا مَعْبُودَ سِوَاکَ»(دعا)
|
|||
4 کاربر به خاطر ارسال این پست از راضیه تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, صدف, خدیجه |
1394 / 1 / 12، 01:24 عصر,
|
|||
|
|||
پرواز با خورشيد بگذار ، كه بر شاخه اين صبح دلاويز بنشينم و از عشق سرودي بسرايم آنگاه ، به صد شوق ، چو مرغان سبكبال پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم خورشيد از آن دور ، از آن قله پر برق آغوش كند باز ، همه مهر ، همه ناز سيمرغ طلايي پرو بالي ست كه – چون من – از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز پرواز به آنجا كه نشاط است و اميدست پرواز به آنجا كه سرود است و سرورست آنجا كه ، سراپاي تو ، در روشني صبح روياي شرابي ست كه در جام بلور است آنجا كه سحر ، گونه گلگون تو در خواب از بوسه خورشيد ، چو برگ گل ناز است آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد چشمم به تماشا و تمناي تو باز است! من نيز چو خورشيد ، دلم زنده به عشق است راه دل خود را ، نتوانم كه نپويم هر صبح ، در آيينه جادويي خورشيد چون مي نگرم ، او همه من ، من همه اويم! او ، روشني و گرمي بازار وجود است در سينه من نيز ، دلي گرم تر از اوست او يك سرآسوده به بالين ننهادست من نيز به سر مي دوم اندر طلب دوست ما هردو ، در اين صبح طربناك بهاري از خلوت و خاموشي شب ، پا به فراريم ما هر دو ، در آغوش پر از مهر طبيعت با ديده جان ، محو تماشاي بهاريم ما ، آتش افتاده به نيزار ملاليم ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم بگذار كه – سرمست و غزل خوان – من و خورشيد بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم زنده یاد فریدون مشیری |
|||
5 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, صدف, راضیه, خدیجه |
1394 / 1 / 13، 11:21 عصر,
|
|||
|
|||
چشم می بندی و بغض کهنه ات وا می شود تازه پیدا می شود آدم که تنها می شود دفتر نقاشی آن روزها یادش بخیر راستی! خورشید با آبی چه زیبا می شود توی این صفحه؛ بساط چایی مادربزرگ عشق گاهی در دل یک استکان جا می شود زندگی تکرار بازی های ما در کودکی ست یک نفر مادر یکی هم باز بابا می شود چشم می بندی که یعنی توی بازی شب شده پلک بر هم می زنی و زود فردا می شود گاه خود را پشت نقشی تازه پیدا می کنی گاه شیرین است بازی گاه دعوا می شود می شماری تا ده و دیگر کسی دور تو نیست چشم را وا می کنی و گرگ پیدا می شود این تویی طفلی که گم کرده ست راه خانه را می گریزد؛ هی زمین می افتد و پا می شود گاه باید چشم بست و مثل یک کودک گریست چیست چاره؟ لااقل آدم دلش وا می شود تو همان طفلی که نقاشیش کفتر بود و بام و دلت این روزها تنگ است... آیا می شود؟... (حسن بیاناتی) |
|||
5 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, محمد حسین, صدف, خدیجه |
1394 / 1 / 15، 10:11 عصر,
|
|||
|
|||
خار خندید و به گل گفت سلام و جوابی نشنید خار رنجید ولی هیچ نگفت ساعتی چند گذشت گل چه زیبا شده بود دست بی رحمی نزدیک آمد، گل سراسیمه ز وحشت افسرد لیک آن خار در آن دست خلید و گل از مرگ رهید صبح فردا که رسید خار با شبنمی از خواب پرید گل صميمانه به او گفت سلام... گل اگر خار نداشت دل اگر بی غم بود اگر از بهر كبوتر قفسی تنگ نبود، زندگی، عشق، اسارت، قهر و آشتی، همه بی معنا بود . . . . (فریدون مشیری)
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
|
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: محمد81, محمد حسین, فرید, صدف, سایه سایت, راضیه, خدیجه |
1394 / 1 / 17، 08:05 صبح,
|
|||
|
|||
کوچه دوازدهم
چقدر پنجره را بیبهار بگذاری؟ و یا نیایی و چشم انتظار بگذاری مگر قرار نشد شیشهای از آن می ناب برای روز مبادا کنار بگذاری؟ بیا که روز مبادای ما رسید از راه که گفته است که ما را خمار بگذاری؟ درین مسیر و بیابان بیسوار خوشا به یادگار خطی از غبار بگذاری گمان کنم تو هم ای گل بدت نمیآید همیشه سر به سر روزگار بگذاری نیایی و همه سررسیدهامان را مدام چشم به راه بهار بگذاری جواب منتظران را بگو چه خواهی داد همین بس است که چشم انتظار بگذاری؟ به پای بوس تو خون دانه میکنیم و رواست که نام دیگر ما را انار بگذاری گمان کنم وسط کوچه دوازدهم قرار بود که با ما قرار بگذاری چراغ بر کف و روشن بیا، مگر داغی به جان این شب دنبالهدار بگذاری
«اِلهی رِضیً بِرِضاکَ مُطیعاً لاِءَمْرِ قَضاکَ لا مَعْبُودَ سِوَاکَ»(دعا)
|
|||
1394 / 1 / 17، 10:57 عصر,
|
|||
|
|||
باز آی دلبرا باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست وین جان بر لب آمده در انتظار توست در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست جز باده ای که در قدح غمگسار توست ساقی به دست باش که این مست می پرست چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست سیری مباد سوخته تشنه کام را تا جرعه نوش چشمه شیرین گوار توست بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست ای سایه صبر کن که بر آید به کام دل آن آرزو که در دل امید وار توست هوشنگ ابتهاج |
|||
9 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: یاسمن, ملیحه, محمد81, محمد حسین, سعیده, سایه سایت, راضیه, خدیجه, اراز |
1394 / 1 / 19، 05:54 صبح,
|
|||
|
|||
ما شیعه ایم اما فقط درثبت احوال!!
آقای من امشب غزل تغییر کرده شعرم فضای تازه ای تصویر کرده شعرم همیشه گفتن «آقا بیا» بود ذکر قنوتم خواندن «آقا بیا» بود امشب ولی دیدم که اینجا جای تو نیست بین تمام قال ها آوای تو نیست دیگر میا ،اینجا کسی در فکرتان نیست اصلا نیاز هیچکس صاحب زمان نیست زن ها گرفتار اصول خاله بازی مردان پی راهی برای پول سازی در اولویت کسب و کار است و تجارت حالا اگر فرصت زیاد آمد ،عبادت! روزی هزارو خورده ای دعوا سرِ پول اصلا تمام حرص و جوش ما سر پول این سینما هم که طرفدارش زیاد است بیچاره مامور بلیت کارش زیاد است یا “مش ماشالا” یا “وفا” یا “کیفر” و “آل” این تازه بحث سینما منهای فوتبال هی اِل کلاسیکو، پلی آف، لیگ برتر یک جمعه ی حساس و شهرآورد دیگر کنسرت موسیقی پاپ و رپ ، کلاسیک میز و موبایل و ماشین و ویلا و پیک نیک جشن تولد ، سیسمونی ، عقد و عروسی آهنگ تازه ، تیپ نو، موی تیفوسی! شیطان ملعون لشکری کرده مهیا ذهن منو امثال من درگیر اینها حالا تو اصلا جان من ، با این مشقت وقت دعای ندبه میماند برایت؟! جمعه که تعطیل است و دائم خواب ماندیم خیلی هنر کردیم اگر یک عهد خواندیم! ما شیعه ایم اما فقط در ثبت احوال! ما بی بخاریم و گرفتاریم و بی حال ما را هوای نفسمان بیچاره کرده با هر گناهی بینمان افتاده پرده عیسی نفس ! جانی بده این مرده ها را لطفی کن و دستی بکش روی دل ما آقای من بیدارمان کن این چه حالی است؟ ولله در افکارمان جای تو خالی است! مردیم از بس حرص و جوش پول خوردیم! آقا ببخشم جان تو!جان عمویت! شرمنده از روی توام قربان رویت پایان شعرم را عوض کردم دوباره از شعر های قبلی ام خواندم دوباره «دق کردم از بس گریه کردم کی میایی؟» امیدوارم جمعه ی دیگر بیایی… |
|||
2 کاربر به خاطر ارسال این پست از راضیه تشکر کردهاند: محمد81, فرید |
1394 / 1 / 30، 07:37 عصر,
|
|||
|
|||
گول دنیا را مخور...!
ماهیان شهر ما از کوسه ها وحشی ترند بره های این حوالی گرگ ها را میدرند سایه از سایه هراسان در میان کوچه ها زنده ها هم آبروی مردگان را میبرند ... |
|||
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 62 مهمان