داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 4 / 20، 03:00 عصر,
|
|||
|
|||
معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند. در کیسهی بعضی ها ۲ بعضی ها ۳ ، و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند. روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند. آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود حمل میکنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینیها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟ |
|||
16 کاربر به خاطر ارسال این پست از فاطمه تشکر کردهاند: مینا, منتظر, ملیحه, معصومه, مصطفی, مرتضی, محمد81, محمد حسین, فرید, فرناز, علی کوچولو, عاطفه, سوزان, سعیده, اراز, آرمند |
1393 / 4 / 20، 04:50 عصر,
|
|||
|
|||
درویش یکدست
درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی میکرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه میخورد. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوههایی بخورد که باد از درخت بر زمین میریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش آورد. تا پنج روز، هیچ میوهای از درخت نیفتاد. درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شکنی او را به بلای سختی گرفتار کرد. قصه از این قرار بود که روزی حدود بیست نفر دزد به کوهستان نزدیک درویش آمده بودند و اموال دزدی را میان خود تقسیم میکردند. یکی از جاسوسان حکومت آنها را دید و به داروغه خبر داد. ناگهان ماموران دولتی رسیدند و دزدان را دستگیر کردند و درویش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگیر کردند. بلافاصله، دادگاه تشکیل شد و طبق حکم دادگاه یک دست و یک پای دزدان را قطع کردند. وقتی نوبت به درویش رسید ابتدا دست او را قطع کردند و همینکه خواستند پایش را ببرند، یکی از ماموران بلند مرتبه از راه رسید و درویش را شناخت و بر سر مامور اجرای حکم فریاد زد و گفت: ای سگ صفت! این مرد از درویشان حق است چرا دستش را بریدی؟ خبر به داروغه رسید، پا برهنه پیش شیخ آمد و گریه کرد و از او پوزش و معذرت بسیار خواست.اما درویش با خوشرویی و مهربانی گفت : این سزای پیمان شکنی من بود من حرمت ایمان به خدا را شکستم و خدا مرا مجازات کرد. از آن پس در میان مردم با لقب درویش دست بریده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهایی و به دور از غوغای خلق در کلبهای بیرون شهر به عبادت و راز و نیاز با خدا مشغول بود. روزی یکی از آشنایان سر زده، نزد او آمد و دید که درویش با دو دست زنبیل میبافد. درویش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بی خبر پیش من آمدی؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتیاق تاب دوری شما را نداشتم. شیخ تبسم کرد و گفت: ترا به خدا سوگند میدهم تا زمان مرگ من، این راز را با هیچکس نگویی. اما رفته رفته راز کرامت درویش فاش شد و همه مردم از این راز با خبر شدند. روزی درویش در خلوت با خدا گفت: خدایا چرا راز کرامت مرا بر خلق فاش کردی؟ خداوند فرمود: زیرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و میگفتند او ریاکار و دزد بود و خدا او را رسوا کرد. راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا بدگمانی آنها بر طرف شود و به مقام والای تو پی ببرند.
علی یارتون
|
|||
10 کاربر به خاطر ارسال این پست از محمد حسین تشکر کردهاند: مینا2, ملیحه, معصومه, مرتضی, محمد81, فرید, فاطمه, عاطفه, سوزان, اراز |
1393 / 4 / 23، 06:38 عصر,
|
|||
|
|||
عقرب
روزی شیوانا عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند ... او به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند ! با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !!! مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟! شیوانا گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند. طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن ... چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟! هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیش بزنند... انسان هم ميتواند دايره باشد و هم خط راست. انتخاب با خودتان است. تا ابد دور خودتان بچرخيد يا تا بينهايت ادامه بدهيد... |
|||
14 کاربر به خاطر ارسال این پست از فاطمه تشکر کردهاند: مینا2, منتظر, ملیحه, معصومه, مرتضی, محمد81, محمد حسین, عاطفه, سوزان, سعیده, خدیجه, اراز, آرمند, saeed |
1393 / 4 / 26، 09:04 عصر,
|
|||
|
|||
ترس
روزی روزگاری پادشاهی در خارج شهر مشغول گردش بود. به بیماری وبا برخورد و پرسید " این بار چند نفر را می خواهی به دیار نیستی بفرستی؟" وبا جواب داد هزار نفر. مدتی دیگر پادشاه دوباره وبا را دید و شروع کرد به شماتت که چرا عهدشکنی کردی و چهار هزار نفر را کشتی؟ وبا جواب داد من هزار نفر را کشتم و سه هزار نفر دیگر از ترس من مردند!!! (آدم شجاع یک بار می میرد اما ترسو هزار بار) |
|||
10 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, معصومه, مرتضی, محمد81, محمد حسین, فاطمه, سوزان, سعیده, خدیجه, اراز |
1393 / 4 / 30، 01:45 عصر,
|
|||
|
|||
داستان درختی که خشک شد
سیاه پوشیده بود،به جنگل آمد...من هم استوار بودم و تنومند! من را انتخاب کرد...دستی به تنه و شاخه هایم کشید،تبرش را در آورد و زد و زد ...محکم و محکم تر به خودم میبالیدم،دیگر نمی خواستم درخت باشم، آینده ی خوبی در انتظارم بود. میتوانستم یک قایق باشم، شاید هم چیز بهتری...... درد ضربه هایش بیشتر می شد و من هم به امیدروزهای بهترتوجهی به آن نمیکردم اما ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، شاید او تنومند تر بود، شاید هم نه! اما حداقل به نظر مرد تبربه دست آن درخت چوب بهتری داشت، شاید هم زود از من سیر شده بود و دیگر جلوه ای برایش نداشتم، من را رها کرد با زخم هایم، و او را برد... من نه دیگر درخت بودم، نه تخت سیاه مدرسه، نه عصایی برای پیرمرد و نه قایق و... خشک شدم... میگویند این رسم انسانهاست، قبل از آن که مطمئن شوید انتخاب میکنید و وقتی با ضربه هایتان طرف مقابل را آزار میدهید او را به حال خودش رها میکنید! ای انسان تا مطمئن نشدی تبر نزن! تا مطمئن نشدی، احساس نریز... دیگری زخمی می شود...خشک می شود! |
|||
12 کاربر به خاطر ارسال این پست از امیرعلی تشکر کردهاند: ملیحه, معصومه, مرتضی, محمد81, محمد حسین, فرید, فرزاد, فاطمه, سوزان, سعیده, خدیجه, اراز |
1393 / 5 / 2، 12:34 عصر,
|
|||
|
|||
گویند اسكندر قبل از مرگ وصیّت كرد:
هنگام دفنم دست راست مرا بیرون از خاك بگذارید، پرسیدند چرا ؟ گفت : میخواهم تمام دنیا بدانند كه اسكندر با آن همه شكوه و جلال دست خالی از دنیا رفت. |
|||
8 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, معصومه, مرتضی, محمد81, فاطمه, سوزان, خدیجه, اراز |
1393 / 5 / 8، 12:18 صبح,
|
|||
|
|||
نا امیدی و یاس
ﮔﻮﯾﻨﺪ روزی ﺷﯿﻄﺎن ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺟﺎر زد ﮐﻪ ﻗﺼﺪ دارد از ﮐﺎر ﺧﻮد دﺳﺖ ﺑﮑﺸﺪ و وﺳﺎﯾﻠﺶ را ﺑﺎ ﺗﺨﻔﯿﻒ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺑﻪ ﻓﺮوش ﺑﮕﺬارد. او اﺑﺰارﻫﺎی ﺧﻮد را ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﭼﺸﻤﮕﯿﺮی ﺑﻪ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﮔﺬاﺷﺖ.اﯾﻦ وﺳﺎﯾﻞ ﺷﺎﻣﻞ ﺧﻮدﭘﺮﺳﺘﯽ، ﺷﻬﻮت، ﻧﻔﺮت ﺧﺸﻢ، آز، ﺣﺴﺎدت، ﻗﺪرتﻃﻠﺒﯽ و دﯾﮕﺮ ﺷﺮارتﻫﺎ ﺑﻮد. وﻟﯽ در ﻣﯿﺎن آﻧﻬﺎ ﯾﮑﯽ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎر ﮐﻬﻨﻪ و ﻣﺴﺘﻌﻤﻞ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽرﺳﯿﺪ، ﺑﻬﺎی ﮔﺮاﻧﯽ داﺷﺖ و ﺷﯿﻄﺎن ﺣﺎﺿر ﻧﺒﻮد آن را ارزان ﺑﻔﺮوﺷﺪ. ﮐﺴﯽ از او ﭘﺮﺳﯿﺪ: اﯾﻦ وﺳﯿﻠﻪ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﺷﯿﻄﺎن ﭘﺎﺳﺦ داد: اﯾﻦ ﻧﻮﻣﯿﺪی از ﺗﻮاﻧﺎﯾﯽﻫﺎی ﺧﻮد و رﺣﻤﺖ ﺧﺪا اﺳﺖ. آن ﻣﺮد ﺑﺎ ﺣﯿﺮت ﮔﻔﺖ: ﭼﺮا اﯾﻦ ﻗﺪر ﮔﺮان اﺳﺖ؟ ﺷﯿﻄﺎن ﺑﺎ ﻫﻤﺎن ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺮﻣﻮزش ﭘﺎﺳﺦ داد: ﭼﻮن اﯾﻦ ﻣﺆﺛﺮﺗﺮﯾﻦ وﺳﯿﻠﻪ ﻣﻦ اﺳﺖ ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺳﺎﯾﺮ اﺑﺰارم ﺑﯽاﺛﺮ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ، ﻓﻘﻂ ﺑﺎ اﯾﻦ وﺳﯿﻠﻪ ﻣﯽﺗﻮاﻧﻢ در ﻗﻠﺐ اﻧﺴﺎنﻫﺎ رﺧﻨﻪ ﮐﻨﻢ و ﮐﺎری را ﺑﻪ اﻧﺠﺎم ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ. اﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﻣﻮﻓﻖ ﺷﻮم ﮐﺴﯽ را ﺑﻪاﺣﺴﺎس ﻧﻮﻣﯿﺪی، دﻟﺴﺮدی و اﻧﺪوﻩ وا دارم، ﻣﯽﺗﻮاﻧﻢ ﺑﺎ او ﻫﺮ آﻧﭽﻪ ﻣﯽﺧﻮاﻫﻢ ﺑﮑﻨﻢ. ﻣﻦ اﯾﻦ وﺳﯿﻠﻪ را در ﻣﻮرد ﺗﻤﺎﻣﯽ اﻧﺴﺎنﻫﺎ ﺑﻪ ﮐﺎر ﺑﺮدﻩام. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ دﻟﯿﻞ اﯾﻦ ﻗﺪرﮐﻬﻨﻪ اﺳﺖ!! از رحمت الهی هیچگاه نا امید نشوید |
|||
10 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, معصومه, مرتضی, محمد81, محمد حسین, فاطمه, سوزان, سعیده, خدیجه, اراز |
1393 / 5 / 11، 11:55 عصر,
|
|||
|
|||
تا آخرش بخون خیلی باحاله
ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﯼ ﺑﺎ ﮐﺸﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻨﺪ . ﮐﺸﺘﯽ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﺩﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻃﻮﻓﺎﻧﯽ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﻮﺝ ﻫﺎﯼ ﻫﻮﻟﻨﺎﮐﯽ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﮐﺸﺘﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺏ ﻣﯿﺸﺪ ﺗﺮﺱ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻧﺎﺧﺪﺍ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﺧﻄﺮﻧﺪ ﻭ ﻧﺠﺎﺕ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﯼ ﺩﺍﺭﺩ . ﺯﻥ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺷﻮﻫﺮ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﯽ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺷﻮﻫﺮ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ، ﭘﺲ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻋﺼﺎﺑﺶ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﯼ ﻭ ﺑﯿﺨﯿﺎﻟﯽ ﻣﺘﻬﻢ ﮐﺮﺩ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺩﺭﻫﻢ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﺯﻧﺶ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ ﺧﻨﺠﺮﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺳﯿﻨﻪ ﺯﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﺟﺪﯾﺖ ﮔﻔﺖ : ﺁﯾﺎ ﺍﺯ ﺧﻨﺠﺮ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ؟ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻥ ﺧﻨﺠﺮ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺷﻮﻫﺮ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻟﺖ ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺗﻮ ﻫﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﻮﺍﺝ ﻫﻮﻟﻨﺎﮎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﻭ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ !! ﺁﺭﯼ ! ﺯﻣﺎﻧﯿﮑﻪ ﺍﻣﻮﺍﺝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﻣﻠﻮﻝ ﮐﺮﺩ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻋﻠﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﯼ ﻧﺘﺮﺱ! ﺯﯾﺮﺍ ﺧﺪﺍﯾﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺍﻭﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻫﻤﻪ ﻃﻮﻓﺎﻧﻬﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺗﻮﺍﻧﺎ ﻭ ﭼﯿﺮﻩ ﺍﺳﺖ |
|||
11 کاربر به خاطر ارسال این پست از وحـید تشکر کردهاند: مینا2, ملیحه, معصومه, مرتضی, محمد81, فرید, فاطمه, سوزان, خدیجه, افسانه, اراز |
1393 / 5 / 12، 12:59 صبح,
|
|||
|
|||
داستان
ﺭﻭﺯﯼ ﻋﻤﺮبه على ع گفت : ﯾﺎ ﻋﻠﯽ ﺍﮔﺮ ﺣﻖ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ بگو من امروزﻧﻬﺎﺭ ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ... ﺍﻣﺎﻡ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺷﯿﺮﺑﺮﻧﺞ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩ. ﻋﻤﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ. ﺩﯾﺪ ﻧﻬﺎﺭ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ، ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺪ ﻧﻬﺎﺭ ﺷﯿﺮﺑﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺑﺮﻭﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﮐﺎﺭﻭﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ، ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﮔﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﻧﻬﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﻪ ﻣﻄﺒﺦ ﮐﻤﮏ ﮐﻦ، ﻋﻤﺮ ﻭﻗﺖ ﻧﻬﺎﺭ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﻏﺬﺍ ﺷﯿﺮﺑﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ،ﺗﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻭﺩﮐﺎﺭﻭﺍﻧﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺷﮏ ﺑﺮﺩﻧﺪﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﺳﻢ ﻧﺮﯾﺨﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﻭﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﻭﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﯼ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﯾﮏ ﮐﺘﮏ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺧﻮﺭﺩ،ﻭ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩ.... ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ... ﺍﻣﺎﻡ ﺑﻪ ﻭﯼ ﮔﻔﺖ: بلاخره برای ﻧاهارﭼﻪ ﺧﻮﺭﺩی؟ ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮﭼﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ.... ﺍﻣﺎﻡ ﮔﻔﺖ:ﭼﺮﺍ هم ﻧﻬﺎﺭ را ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺧﻮﺭﺩﯼ ﻭ ﻫﻢ ﮐﺘﮏ" ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﻦ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﯽ. ﮐﺘﮏ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻧﻬﺎﺭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﺩی السلام علی امیرالمومنین(ع) مستدرك الوسائل ج1 ص 1 |
|||
12 کاربر به خاطر ارسال این پست از وحـید تشکر کردهاند: مینا2, ملیحه, معصومه, مرتضی, محمد81, محمد حسین, فرید, فاطمه, سوزان, خدیجه, افسانه, اراز |
1393 / 5 / 12، 03:21 عصر,
|
|||
|
|||
شیخ احمد جامى بر بالاى منبر گفت : مردم هر چه مى خواهيد از من بپرسيد. ناگهان زنى فرياد زد: اى مرد! ادعاى بيهوده نكن! خداوند رسوايت خواهد كرد.هيچ كس جز على (ع) نمى تواند بگويد كه پاسخ تمام سؤالات را مى داند شيخ گفت : اگر سؤ الى دارى بپرس !
زن گفت : مورچه اى كه بر سر راه سليمان نبى آمد، نر بود يا ماده ؟ شيخ گفت : آيا سؤ ال ديگرى نداشتى اين ديگر چه سؤ الى است ؟ من كه نبوده ام ببينم نر بوده يا ماده . زن گفت : نيازى نيست كه تو بوده باشى ، اگر با قرآن آشنايى داشتى مى دانستى . در سوره نمل آمده كه "قالت نمله" مشخص میشود مورچه نر بوده است يا ماده . مردم به جهل شيخ و زيركى زن خنديدند. شيخ گفت : بگو اى زن آيا با اجازه شوهرت در اينجا هستی يا بدون اجازه ؟ اگر با اجازه آمده اى كه خدا شوهرت را لعن كند و اگر بى اجازه آمده خدا خودت را لعن كند. زن گفت : بگو ببينم آيا عايشه با اجازه پيامبر به جنگ امام زمان خود على (ع) آمده بود و يا بدون اجازه ؟ پس شيخ بيچاره نتوانست جواب گويد و از منبر به زير آمد و به منزل رفت و چند روزى از غصه رسوايى بيمار شد الغدير، ج 11، ص 395 |
|||
10 کاربر به خاطر ارسال این پست از وحـید تشکر کردهاند: ملیحه, معصومه, مرتضی, محمد حسین, فرید, فاطمه, سوزان, خدیجه, افسانه, اراز |
1393 / 5 / 13، 07:25 عصر,
|
|||
|
|||
روزى چنگيز و درباريانش براي شكار به جنگل رفتند. هوا خيلي گرم بود و تشنگي داشت چنگيز و يارانش را از پا در مي آورد. بعد از مدتى جستجو، جويبار كوچكي يافتند. چنگيز شاهين شكاريش را به زمين گذاشت و جام طلايي را در جويبار زد و خواست آب بنوشد، اما شاهين به جام زد و آب بر روي زمين ريخت. براي بار دوم هم همين اتفاق افتاد، چنگيز خيلي عصباني شد و با خود فكر كرد، اگر جلوي شاهين رانگيرم، درباريان خواهند گفت: چنگيز جهانگشا نميتواند از پس يك شاهين برآيد. پس اين بار با شمشير به شاهين ضربه اي زد. پس از مرگ شاهين، چنگيز ناگهان ديد كه ماري سمي در آب مرده و آب مسموم است.
او از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت. به دستور او مجسمه اي طلايي از شاهين ساختند و بر يكي از بالهايش نوشتند: {{{يك دوست هميشه دوست شماست، حتي اگر كارهايش شما را برنجاند و روي بال ديگرش نوشتند: هرعملي كه از روي خشم باشد محكوم به شكست است...}}}} ﺧﺪﺍﯾﺎ! ﮐﻤﮏ ﮐﻦ ... ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺑﺮﻧﺠﯿﻢ، ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﺒﺨﺸﯿﻢ، ﮐﻤﺘﺮ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺪﻫﯿم. |
|||
9 کاربر به خاطر ارسال این پست از وحـید تشکر کردهاند: ملیحه, معصومه, مرتضی, محمد حسین, سوزان, سعیده, خدیجه, افسانه, اراز |
1393 / 5 / 17، 01:18 عصر,
|
|||
|
|||
ويلون نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو
در يك سحرگاه سرد ماه ژانويه، مردي وارد ايستگاه متروي واشينگتن دي سي شد و شروع به نواختن ويلون كرد. اين مرد در عرض ۴۵ دقيقه، شش قطعه از بهترين قطعات باخ را نواخت. از آنجا كه شلوغ ترين ساعات صبح بود، هزاران نفر براي رفتن به سر كارهايشان به سمت مترو هجوم آورده بودند. سه دقيقه گذشته بود كه مرد ميانسالي متوجه نوازنده شد. از سرعت قدمهايش كاست و چند ثانيهاي توقف كرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد. يك دقيقه بعد، ويلون زن اولين انعام خود را دريافت كرد. خانمي بيآنكه توقف كند يك اسكناس يك دلاري به درون كاسهاش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد. چند دقيقه بعد، مردي در حاليكه گوش به موسيقي سپرده بود، به ديوار پشت سر تكيه داد، ولي ناگهان نگاهي به ساعت خود انداخت و با عجله از صحنه دور شد. كسي كه بيش از همه به ويلون زن توجه نشان داد، كودك سه سالهاي بود كه مادرش با عجله و كشان كشان او را با خود مي برد. كودك يك لحظه ايستاد و به تماشاي ويلونزن پرداخت، مادر محكم تر كشيد و كودك در حاليكه همچنان نگاهش به ويلونزن بود، بهمراه مادر براه افتاد. اين صحنه، توسط چندين كودك ديگر نيز به همان ترتيب تكرار شد و والدينشان بلا استثنا براي بردن شان به زور متوسل شدند. در طول مدت ۴۵ دقيقهاي كه ويلونزن مي نواخت، تنها شش نفر، اندكي توقف كردند. بيست نفر انعام دادند، بيآنكه مكثي كرده باشند، و سي و دو دلار عايد ويلونزن شد. وقتيكه ويلونزن از نواختن دست كشيد و سكوت بر همه جا حاكم شد، نه كسي متوجه شد. نه كسي تشويق كرد، و نه كسي او را شناخت. هيچكس نميدانست كه اين ويلونزن همان «جاشوا بل» يكي از بهترين موسيقيدانان جهان است و نوازندهي يكي از پيچيدهترين قطعات نوشته شده براي ويلون به ارزش سه و نيم ميليون دلار ميباشد. جاشوا بل دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در يكي از تئاتر هاي شهر بوستون، برنامهاي اجرا كرده بود كه تمام بليط هايش پيشفروش شده بود و قيمت متوسط هر بليط يكصد دلار بود. اين يك داستان حقيقي است. نواختن جاشوا بل در ايستگاه مترو توسط واشينگتن پست ترتيب داده شده بود و بخشي از تحقيقات اجتماعي براي سنجش توان شناسايي، سليقه و الويت هاي مردم بود. نتيجه: آيا ما در شزايط معمولي و ساعات نامناسب، قادر به مشاهده و درك زيبايي هستيم؟ لحظهاي براي قدرداني از آن توقف ميكنيم؟ آيا نبوغ و شگرد ها را در يك شرايط غير منتظره ميتوانيم شناسايي كنيم؟ يكي از نتايج ممكن اين آزمايش مي تواند اين باشد؛ اگر ما لحظهاي فارغ نيستيم كه توقف كنيم و به يكي از بهترين موسيقيدانان جهان كه در حال نواختن يكي از بهترين قطعات نوشته شده براي ويلون است، گوش فرا دهيم، چه چيز هاي ديگري را داريم از دست مي دهيم؟ |
|||
9 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, معصومه, مرتضی, محمد حسین, سوزان, سعیده, خدیجه, افسانه, اراز |
1393 / 5 / 18، 12:02 صبح,
|
|||
|
|||
دوستان وبه ویژه داداش گلم وحیدجان
نمونه داستان فوق که داداش فریدارسال کرده راچندی پیش باعنوان یکی ازاساتید بزرگ نوازنده ویولون درمتروی تهران ،باهمان کیفیت مطالعه کردیم . وجای سئواله که بالاخره کدوم داستان واقعیه وصحت داره ؟ چون موضوع وریتم داستان خیلی شبیه همه.
علی یارتون
|
|||
9 کاربر به خاطر ارسال این پست از محمد حسین تشکر کردهاند: ملیحه, معصومه, مرتضی, فاطمه, سوزان, سعیده, خدیجه, افسانه, اراز |
1393 / 5 / 19، 01:48 صبح,
|
|||
|
|||
قدرت دعا
زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچهشان بی غذا ماندهاند جان لانگ هاوس ،صاحب مغازه ، با بیاعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند . زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت : «آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را میآورم .» جان گفت نسیه نمیدهد .مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت :... «ببین این خانم چه میخواهد؟خرید این خانم با من .» خواربار فروش گفت :لازم نیست خودم میدهم لیست خریدت کو ؟ زن گفت : اینجاست . - « لیست ات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر . » !! زن با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت . همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت . خواربارفروش باورش نمیشد . مشتری از سر رضایت خندید . مغازهدار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد، کفه ی ترازو برابر نشد ، آن قدر چیز گذاشت تا کفهها برابر شدند . در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است . کاغذ لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود (ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری خودت آن را برآورده کن) . مغازه دار با بهت جنسها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت. مشتری یک اسکناس باارزش به مغازه دار داد و گفت: فقط خداست که میداند وزن دعای پاک و خالص چقدر است ؟ |
|||
10 کاربر به خاطر ارسال این پست از وحـید تشکر کردهاند: ملیحه, معصومه, مرتضی, فرید, فاطمه, سوزان, سعیده, خدیجه, افسانه, اراز |
1393 / 5 / 24، 08:38 عصر,
|
|||
|
|||
ده میلیون دلار بابت آموزش!!!
یکی از کارکنان شرکت « آی . بی . ام » اشتباه بزرگی مرتکب شد و مبلغ ده میلیون دلار به شرکت ضرر زد. این کارمند به دفتر واتسون(بنیان گذار شرکت « آی . بی . ام ») احضار شد و پس از ورود گفت:« تصور می کنم باید از شرکت استعفا دهم.»تام واتسون گفت: شوخی می کنید ما همین الان مبلغ ده میلیون دلار بابت آموزش شما پول دادیم !!! |
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: مرتضی, محمد حسین, فاطمه, سوزان, سعیده, افسانه, اراز |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان