داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 6 / 13، 10:18 صبح,
(آخرین ویرایش در این ارسال: 1393 / 6 / 13، 10:23 صبح، توسط فرید.)
|
|||
|
|||
می دانیم جایمان کجاست
مي گويند زماني که قرار بود دادگاه لاهه براي رسيدگي به دعاوي انگليس در ماجراي ملي شدن صنعت نفت تشکيل شود ، دکتر مصدق با هيات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالي که پيشاپيش جاي نشستن همه ي شرکت کنندگان تعيين شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمايندگي هيات ايران روي صندلي نماينده انگلستان نشست. قبل از شروع جلسه ، يکي دو بار به دکتر مصدق گفتند که اينجا براي نماينده هيات انگليسي در نظر گرفته شده و جاي شما آن جاست ، اما پيرمرد توجهي نكرد و روي همان صندلي نشست. جلسه داشت شروع مي شد و نماينده هيات انگليس روبروي دکتر مصدق منتظر ايستاده بود تا بلکه بلند شود و روي صندلي خويش بنشيند ، اما پيرمرد اصلاً نگاهش هم نمي کرد. جلسه شروع شد و قاضي رسيدگي کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جاي نماينده انگلستان نشسته ايد ، جاي شما آن جاست. کم کم ماجرا داشت پيچيده مي شد و بيخ پيدا ميكرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت: شما فكر مي کنيد نمي دانيم صندلي ما کجاست و صندلي نماينده هيات انگليس کدام است؟ نه جناب رييس ، خوب مي دانيم جايمان کدام است .. اما علت اينكه چند دقيقه اي روي صندلي دوستان نشستم به خاطر اين بود تا دوستان بدانند برجاي ديگران نشستن يعني چه؟ او اضافه کرد که سال هاي سال است دولت انگلستان در سرزمين ما خيمه زده و کم کم يادشان رفته که جايشان اين جا نيست و ايران سرزمين آبا و اجدادي ماست نه سرزمين آنان ... سكوتي عميق فضاي دادگاه را احاطه كرده بود و دكتر مصدق بعد از پايان سخنانش كمي سكوت كرد و آرام بلند شد و به روي صندلي خويش قرار گرفت. با همين ابتکار و حرکت ، عجيب بود که تا انتهاي نشست ، فضاي جلسه تحت تاثير مستقيم اين رفتار پيرمرد قرار گرفته بود و در نهايت نيز انگلستان محکوم شد. |
|||
5 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, مرتضی, محمد حسین, فاطمه, سوزان |
1393 / 6 / 14، 10:32 عصر,
|
|||
|
|||
پیرزن از صدای خروپف هرشب پیر مرد شکایت داشت "
پیرمردهرگز نمی پذیرفت" شبی پیر زن آن صدا رو ضبط کرد که صبح حرفش را ثابت کن" اما صبح پیر مرد هرگز بیدار نشد" وآن صدای ضبط شده لالایی هرشب پیر زن شد...... ادامه |
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از میثاق تشکر کردهاند: مرضیه, مرتضی, محمد حسین, فرید, فاطمه, سوزان, سعیده |
1393 / 6 / 15، 01:00 عصر,
|
|||
|
|||
اشياء برای استفاده شدن و انسانها براي دوست داشتن می باشند. منطقی باشیم
زمانيكه مردي در حال پوليش كردن اتومبيل جديدش بود كودك 4 سالهاش تكه سنگي را برداشت اون بر روي بدنه اتومبيل خطوطي انداخت مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده. در بيمارستان به سبب شكستگيهاي فراوان انگشتهای دست پسر قطع شد، وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد: پدر كی انگشتهای من در خواهند آمد. پدر آنقدر مغموم بود كه هيچ نتوانست بگويد به سمت اتوموبيل برگشت، چندين بار با لگد به آن زد. حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود نگاه مي كرد. او نوشته بود "دوستت دارم پدر" روز بعد آن مرد خودكشي كرد خشم و عشق حد و مرزي ندارند دومي (عشق) را انتخاب كنيد تا زندگي دوست داشتنی داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيد كه: اشياء برای استفاده شدن و انسانها براي دوست داشتن می باشند در حاليكه امروزه از انسانها استفاده مي شود و اشياء دوست داشته مي شوند. همواره در ذهن داشته باشيد كه: مراقب افكارتان باشيد كه تبديل به گفتارتان ميشوند مراقب گفتارتان باشيد كه تبديل به رفتار تان مي شود مراقب رفتار تان باشيد كه تبديل به عادت مي شود مراقب عادات خود باشيد که شخصيت شما می شود مراقب شخصيت خود باشيد كه سرنوشت شما مي شود (تشویق)(تشویق)(تشویق) |
|||
5 کاربر به خاطر ارسال این پست از فاطمه تشکر کردهاند: مرتضی, محمد حسین, فرید, سوزان, سعیده |
1393 / 6 / 15، 01:09 عصر,
|
|||
|
|||
عشق شیخی ساده به دخترکی بی دین
جوانی ساده که ناگهان مجذوب دخترکی شد، او نتوانست نگاهش را از وی بردارد، لحظاتی به طور مداوم به او نگاه کرد. عشق دخترک در دل شیخ افتاد. فورا از مناره پایین آمد و بدون اینکه نماز جماعت را برگزار کند، مسجد را ترک کرد و به در خانه دخترک رفت. پس از در زدن، پدر دخترک در را باز کرد. جوان خود را معرفی کرد و ماجرا را گفت او از دخترک صاحب خانه خواستگاری کرد. صاحب خانه هم موافقت خود را اعلام کرد و گفت: با توجه به جایگاه و شهرت شما، بنده هم موافقم ازدواج شما هستم اما مشکلی وجود دارد و آن هم این است که ما کافرهستیم. جوان که فریب شیطان را خورده و کاملا عاشق شده بود فورا گفت: مشکلی نیست. بنده هم کافر می شوم. بلافاصله هم خروج خود از اسلام را اعلام کرد و کافرشد. سپس پدر دخترک گفت: البته قبل از ازدواج باید با دخترم هم دیدار کنی تا شاید او هم شرطی برای ازدواج داشته باشد. جوان موافقت کرد و پیش دخترک رفت. دخترک کافر از جوان خواست که برای اثبات عشقش به او، جرعه ای شراب بنوشد. جوان که فریب خورده بود فورا پذیرفت و جرعه ای که برایش آورده بودند را خورد. دخترک به خوردن شراب بسنده نکرد و گفت: آخرین شرط من این است که قرآن را جلوی من پاره کنی. جوان که خود را در یک قدمی ازدواج با دخترک می دید، شرط آخر او را هم پذیرفت و بعد از اینکه یک جلد قرآن کریم برایش آوردند، قرآن را مقابل دخترک و پدرش پاره پاره کرد. ناگهان دخترک، عصبانی شد و با فریاد خطاب به جوان گفت: از خانه ما برو بیرون. تو که بخاطر یک دختر به 30 سال نمازت پشت پا زدی، چه تضمینی وجود دارد که مدتی بعد بخاطر یک دختر دیگری به من که تازه وارد زندگی تو شده ام، پشت پا نزنی؟! جوان که ناکام مانده بود، با ناراحتی از خانه دخترک کافرخارج شده و سپس برای همیشه شهر را ترک کرد. این بود سرنوشت جوان بخاطر یک نگاه به نامحرم. |
|||
5 کاربر به خاطر ارسال این پست از فاطمه تشکر کردهاند: مرتضی, محمد حسین, فرید, سوزان, سعیده |
1393 / 6 / 15، 01:24 عصر,
|
|||
|
|||
علم و دانش آموز وشعر بني آدم
ﻣﻌﻠﻢ سر كلاس فارسي ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ کرﺩ. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ. ﻣﻌﻠم گفت:ﺷﻌﺮ بنی ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ کرﺩ: بنی ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎی یکدیگرﻧﺪ که ﺩﺭ ﺁﻓﺮینش ﺯ یک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪﭼﻮ ﻋﻀﻮی ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﺍینجا که ﺭسید ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ. ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: بقیه ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ! ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: یادم نمی آید.ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: یعنی چی؟ این ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍنستی ﺣﻔﻆ کنی؟! ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﺁخه مشکل ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﻣﺎﺩﺭﻡ مریض ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ کار می کند ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ، ﻣﻦ باید کارهای ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍی ﺧﻮﺍﻫﺮ برادرهایم ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ، ببخشید. ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «ببخشید! همین؟! مشکل ﺩﺍﺭی که ﺩﺍﺭی، باید ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ می کردی. مشکلات ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ نمیشه!» ﺩﺭ این ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ کز ﻣﺤﻨﺖ دیگران بی غمی نشاید که ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ آدمی |
|||
5 کاربر به خاطر ارسال این پست از فاطمه تشکر کردهاند: مرتضی, محمد حسین, فرید, سوزان, سعیده |
1393 / 6 / 15، 01:30 عصر,
|
|||
|
|||
درسي از دختر كوچولو و جايزه بقالي براي تامل بيشتر......
دختر کوچولو وارد بقالی شد اون کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش. بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری. اما دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشه گفت: دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار دخترک پاسخ داد: عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمیشه شما بهم بدین؟ بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟ و دخترک با خندهای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره! بعضي وقتها حواسمون بهاندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره امام صادق علیه السلام در دعایی میفرماید: یَا مُعْطِیَ الْخَیْرَاتِ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَعْطِنِی مِنْ خَیْرِ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ مَا أَنْتَ أَهْلُه ای عطا کنندهی خیرها! بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و به من خیر دنیا و آخرت را ـ آن چنان که در خور تو است ـ عطا نما. کافی، ج۲، |
|||
6 کاربر به خاطر ارسال این پست از فاطمه تشکر کردهاند: ملیحه, مرتضی, محمد حسین, فرید, سوزان, سعیده |
1393 / 6 / 17، 09:50 عصر,
|
|||
|
|||
تاجر و چهار زن
در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت. همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد. همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد. واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت. روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم ،اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد ! بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند. اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟ زن به سرعت گفت: “هرگز” ؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد. مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟ زن گفت: البته که نه ! زندگی در این جا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم. قلب مرد از این حرف یخ کرد. مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟ زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می توانم تا گورستان همراه تو بیایم اما در مرگ … متأسفم ! گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو می مانم ، هر جا که بروی تاجر نگاهی کرد ، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: “باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت می بودم… در حقیقت همه ما چهار همسر داریم! همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ،اول از همه او، تو را ترک می کند. همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد. همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند. همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست میکنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه باشد اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است. |
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, مرتضی, محمد حسین, فاطمه, علی کوچولو, سوزان, سعیده |
1393 / 6 / 18، 11:29 عصر,
|
|||
|
|||
دروغ ریشه جامعه را خشک میکند!!!
یکی تعریف می کرد: کنار سی و سه پل اصفهان نشسته بودم . نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله خارجی افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد ! بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید, اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد ! دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد!!! به عادت همیشگی ، دستم را که خالی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم !بلافاصله به سویم حـرکت کرد!! در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد ! بچه آمد و شکلات را گرفت!!! به پدرش که ایتالیایی بود گفتم من قصد اذیت او را نداشتم! او گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی,اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است!!! کار تو باعث می گردید که بچه ، دروغ را تجربه کند و دیگر تا آخر عمرش به کسی اعتماد نکند...!!! |
|||
5 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, مرتضی, محمد حسین, سوزان, سعیده |
1393 / 6 / 20، 11:50 عصر,
|
|||
|
|||
آهنگری بود كه با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقاً به خدا عشق می ورزید. روزی یكی از دوستانش كه اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید: «تو چگونه می توانی خدایی را كه رنج و بیماری نصیبت می كند دوست داشته باشی؟ آهنگر سر به زیر آورد و گفت:«وقتی كه می خواهم وسیله ای آهنی بسازم یك تكه آهن را در كوره قرار می دهم. سپس آن را روی سندان می گذارم و می كوبم تا به شكل دلخواهم درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد می دانم كه وسیله مفیدی خواهد بود اگر نه آن را كنار می گذارم. همین موضوع باعث شده است كه همیشه به درگاه خداوند دعا كنم كه خدایا! مرا در كوره های رنج قرار ده اما كنار نگذار!» این داستان می تواند وصف حال کسانی که بیماری آرپی دارند باشد پس شکیباتر باشید |
|||
4 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, مرتضی, سوزان, سعیده |
1393 / 6 / 21، 01:30 صبح,
|
|||
|
|||
نوجوانی بود زیبا که در پارچه فروشی شاگردی میکرد روزی از روزها زنی با دیدن نوجوان به فکر کام گرفتن ازنوجوان افتاد
زن در مغازه پارچه فروشی:پارچه ای میخواهم بخرم نوجوان:بفرما زن که پارچه خرید گفت:من نمیتوانم پارچه را با خود حمل کنم ،این نوجوان بیاید وبه من درحمل این پارچه کمک کند تا آنرا(پارچه)به منزل برساند ،القصه نوجوان وزن به منزل زن رسیدند، زن:پارچه را بیار داخل. نوجوان تا پارچه را داخل برد زن در را قفل کرد و گفت:اینک من وتو تنها هستیم اگر به از من کام نگیری داد میزنم که این نوجوان میخواهد به من تجاوز کند. نوجوان که اینگونه دید گفت:پس اول بگذار بروم به دستشویی. رفت به دستشویی وبعد از کمی فکر مُشتی مدفوع برداشت وبه سر وروی خود مالید. زن که اینگونه دید گفت:فکر میکردم آدمی ،از خونه من برو بیرون. واینگونه شد که اگر از کوچه ای رد میشد بوی عطر دلنشینش تا یک هفته در آن کوچه میماند وخدا به او علم تعبیر خواب عنایت فرمود. این بزرگوار ابن سیرین بود. |
|||
3 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, مرتضی, سوزان |
1393 / 6 / 21، 08:56 عصر,
|
|||
|
|||
جوانی نزد شیخی آمد و گفت :
سـه قفل در زندگی ام وجود دارد و سـه کلید از شما مےخواهم. قفل اول اینست کــه دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم. قفل دوم اینکــه دوست دارم کارم برکت داشته باشد. قفل سوم اینکـه دوست دارم عاقبت بخیر شوم. شیخ فرمود : برای قفل اول نمازت را اول وقت بخوان. برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان. برای قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان. جوان عرض کرد: سـه قفل با یک کلید ؟! شیخ فرمود : نماز اول وقت « شاه کلید » است ! |
|||
5 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, مرتضی, محمد حسین, سوزان, سعیده |
1393 / 6 / 21، 11:01 عصر,
|
|||
|
|||
کار خوبه خدا درست کنه. سلطان محمود خر کیه؟
*دو گدا بودند یکی بسیار چاپلوس و دیگری آرام و ساکت. گدای چاپلوس وقتی شاه محمود و یا وزیرانش رو میدید بسیار چاپلوسی میکرد و از سلطان محمود تعریف میکرد و صله میگرفت ولی اون یکی ساکت بود. اون گدای چاپلوس روزی به گدای ساکت گفت چرا تو هم وقتی شاه رو میبینی چیزی نمیگی تا به تو هم پولی داده بشه؟ گدای ساکت گفت: کار خوبه خدا درست کنه. سلطان محمود خر کیه؟ برای سلطان محمود هم این سوال پیش اومد که چرا اون گدا ساکته و هیچی نمیگه. وقتی از اطرافیان خود پرسید، به او گفتند که این گدا گفته کار خوبه خدا درست کنه، سلطان محمود خر کیه؟ سلطان محمود ناراحت شد و گفت حالا که اینطوری فکر میکنه، فردا مرغی بریان شده که در شکمش الماسی باشه رو به گدایی که چاپلوسی میکنه بدین تا بفهمه سلطان محمود خر کیه؟ صبح روز بعد همین کار رو انجام دادن غافل از اینکه وزیر، بوقلمونی برای گدا برده و گدای متملق، سیر ه. پس وقتی که مرغ بریان شده رو به او دادند، او که سیر بود مرغ را به گدای ساکت داد و گفت: امروز چند سکه درآمد داشتی؟ و او گفت سه سکه. گدای متملق گفت: این مرغ رو به سه سکه به تو میفروشم و آن گدا قبول نکرد و آخر سر پس از چانهزنی، مرغ بریان رو بدون دادن حتی یک سکه صاحب شد. لقمهی اول رو که خورد، چشمش به آن سنگ قیمتی افتاد و به رفیق خود گفت فکر میکنم از فردا دیگه همدیگر رو نبینیم. فردای آن روز سلطان محمود دید که باز گدای متملق اونجاست و گدایی میکنه، از او پرسید چرا هنوز گدایی میکنی؟ گفت: خوب باید خرج زن و بچهم را درآورم. سلطان محمود با تعجب پرسید مگر ما دیروز برای شما تحفهای نفرستادیم؟ گدای متملق گفت: بله دست شما درد نکنه. وزیر شما قبل از اینکه شما مرغ رو بفرستید، بوقلمونی آوردند و من خوردم. چون من سیر بودم، مرغ رو به رفیقم دادم و دیگر خبری هم از رفیقم ندارم. سلطان محمود عصبانی شد و گفت: دست و پایش را ببندید و به قصر بیاریدش. در قصر به گدا گفت بگو کار رو باید خدا درست کنه. سلطان محمود خر کیه؟ گدا این را نمیگفت و سلطان محمود میگفت بزنیدش. من میگم تو هم بگو: کار خوبه خدا درستش کنه. سلطان محمود خر کیه؟ |
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, مرضیه, مرتضی, محمد حسین, فاطمه, عاطفه, سوزان |
1393 / 6 / 22، 10:29 صبح,
|
|||
|
|||
جونه می گه رسید م خدمت رجبعلی خیاط گفتم: اقا یک ماهه کاسبیم بهم خورده چکام برگشت خورده بدهکارا پولاشون رو می خوان حکم جلبم رو گرفتند دارم فراری می شم
اقا یه نگاه تو صورت من کرد گفت :مادرتون ازتون ناراحته گفتم:اقا ما با مادرمون یک جا زندگی می کنیم اقا فرمود:من اینجوری تو صورتت می بینم می گه اومدم خونه گفتم:مادر تو از من ناراحتی گغت اره گفتم چرا گفت یه ماه پیش (دقیقا کاسبیم گرفته بود )خانمت سفره رو داشت جمع می کرد سفره رو از دست خانمت گرفتی سر من داد زدی که مادر مگه کلفت گرفتی که نشستی خانم من داره کار می کنه پسرم این چهره که زرد و استخوانیست ته مانده دوره جوانیست من جوانیم رو دادم تا تو بزرگ شدی من پیر شدم تا تو جون شدی حالا جلوی خانمت حرمت من رو می شکنی که با این پادرد و کمر دردم چه کنم |
|||
8 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: مرضیه, مرتضی, محمد حسین, فرید, عاطفه, سکینه, سوزان, خدیجه |
1393 / 6 / 22، 11:29 صبح,
|
|||
|
|||
حکایت تاریخی عبرت آموز
امیرکبیر صدراعظم دربارناصرالدین شاه ، نسبت به پادشاه خشونت خاصی داشت تا او را از رفتار و کردار ناپسند باز دارد . تاکنون در هیچ تاریخی دیده نشده ، صدراعظم با سلطان خود چنین خشونت بار سخن بگوید. ناصرالدین شاه به زرگری سفارش کمربند زرّین داده بود و خیلی در مورد زیبایی کمربند ، سفارش کرده بود. یک روز که امیرکبیر در خلوت با شاه مشغول صحبت بود ، زرگرباشی کمربند را آورد. یکی از نوکران که تعلّق خاطر شاه را به کمربند می دانست از در خلوتی زرگرباشی را به نزد شاه آورد و او را به شاه نشان داد. شاه در بین صحبت با امیرکبیر متوجه کمربند شد . زرگرباشی را به حضور پذیرفت و از گفتگو با امیرکبیر منصرف شد. امیرکبیر دید شاه به او توجهی ندارد، از شاه پرسید این چیست؟! گفت : هیچ ، کمربندی سفارش داده بودم ، حالا آورده است. امیرکبیر کمربند را از دست شاه گرفت و بر سر زرگرباشی کوبید و گفت : احمق ! ندیدی صدراعظم با شاه صحبت می کند، این چه وقت آمدن است ، او را بیرون کرد. آنگاه رو به شاه نموده ، گفت : پادشاه نباید این قدر کم حوصله و بوالهوس باشد. برای یک کمربند که حداکثر دو سه هزار تومان ارزش دارد حرف صدراعظم خود را قطع کند و با زرگر باشی مشغول صحبت شود . ممکن بود وقتی من خارج شدم او را می خواستید و هر چه میل داشتید صحبت می کردید. صحبت با من کار مملکتی را می سازد که کرور کرور ارزش دارد . دل به کمربند بستن بهایش دو یا سه هزار تومان است. این داستان تاریخی بسیار آموزنده است امیرکبیر صدراعظم ازینکه شاه توجهش را به جانب کمربندی معطوف میدارد ناراحت میشود و به توبیخ شاه میپردازد. گاهی ما نیز و در مناجاتمان با خدا چنان محو مسائل مادی میشویم که از خدا غفلت میکنیم و اگر خدا همان مال و منال و ... بی ارزش را بر سرما بکوبد ، جا دارد که تو با من صحبت میکنی که این جهان و آن جهانت در ید قدرت من است ، در حضور من به چه چیز و چه کسی دل بسته ای؟! |
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از مرضیه تشکر کردهاند: ملیحه, مرتضی, محمد حسین, فاطمه, عاطفه, سکینه, خدیجه |
1393 / 6 / 22، 08:08 عصر,
|
|||
|
|||
خوب است هراز چند گاهی به خود تلنگوری بزنیم شايد دنیا را زیباتر ببینیم
تعريف ميكرد چند روزی که در یکی از اتاقهای بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبهروی من هر روز جر و بحث ميكردند. زن میخواست از بیمارستان مرخص شود اما شوهرش میخواست او همانجا بماند. از حرفهای پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد. در بین مناقشه این دو نفر کمکم متوجه شدم یک خانواده روستایی ساده بودند با ۲ بچه. تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، ۶گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود، هر شب مرد از این تلفن به خانهشان زنگ میزد. صدای مرد خیلی بلند بود با آنکه در اتاق بیماران بسته بود اما صدایش به وضوح شنیده میشد. موضوع همیشگی مکالمه مرد با پسرش هیچ فرقی نمیکرد: گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون میروید، یادتان نرود در خانه را ببندید. نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر میشود. ... چند روز بعد زن برای جراحی آماده شد او پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه میکرد، گفت: اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچهها باش. مرد با لحنی مطمئن حرفش را قطع کرد و گفت: اینقدر پرچانگی نکن. بعد از گذشت ۱۰ ساعت پرستاران، زن را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. مرد آن شب مثل شبهای گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود. اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. هر شب، مرد به خانه زنگ میزد. روزی در راهرو قدم میزدم. وقتی از کنار مرد میگذشتم داشت میگفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. یک باره به طور اتفاقی نگاهم به او افتاد. ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره میکرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اینکه مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش میکنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیاش فروختهام. برای اینکه نگــــران آیندهمان نشود، وانمود میکنم که دارم با تلفن حرف میزنم. |
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از فاطمه تشکر کردهاند: مهدی 1483, ملیحه, محمد حسین, فرید, عاطفه, سوزان, خدیجه |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 21 مهمان