داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - نسخهی قابل چاپ +- انجمن حمایت ازبیماران چشمی آرپی،لبر و اشتارگات در ایران (http://rpsiran.ir/forum/.) +-- انجمن: بخش عمومی (http://rpsiran.ir/forum/./forumdisplay.php?fid=21) +--- انجمن: مطالب جالب و خواندنی (http://rpsiran.ir/forum/./forumdisplay.php?fid=23) +--- موضوع: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه (/showthread.php?tid=917) |
RE: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - ملیحه - 1393 / 8 / 11 چشم درد و راهب ميگويند در كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي مي كرد كه از درد چشم خواب به چشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود. پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده مي بيند. به راهب مراجعه مي كند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد مي دهد كه مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند. او پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشكه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي كند . همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميكند. پس از مدتي رنگ ماشين ، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و تركيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسكين مي يابد. بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشكر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن كند. او نيز چنين كرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته ؟ مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود كه تاكنون داشته." مرد راهب با تعجب به بيمارش مي گويد بالعكس اين ارزانترين نسخه اي بوده كه تاكنون تجويز كرده ام. براي مداواي چشم دردتان، تنها كافي بود عينكي با شيشه سبز خريداري كنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود. براي اين كار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي ، بلكه با تغيير چشم اندازت ميتواني دنيا را به كام خود درآوري. تغيير دنيا كار احمقانه اي است اما تغيير چشم اندازمان ارزانترين و موثرترين روش ميباشد. آسان بينديش راحت زندگي كن. پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - مرتضی - 1393 / 8 / 13 عابدی در کوه هفتاد سال عبادت میکرد. آنقدر عبادات او خالصانه بود که او را در شهر به نام مستجاب الدعوه می شناختند. روزی دختری در شهر نابینا شد و او را نزد بهترین طبیبان شهر بردند. اما جواب همه طبیبان منفی بود. برادران دختر تصمیم گرفتند او را نزد عابد ببرند تا چشمان خواهرشان بینا شود. دختر جوان را نزد عابد آوردند و برای عابد ماجرا را تعریف کردند. عابد به برادران گفت خواهرتان را اینجا بگذارید و فردا صبح به دنبال او آیید و سس برادران با خوشحالی و شعف از آنجا رفتند. در شب عابد در حالی که در حال عبادت بود ناگهان کسی وارد شد و شروع به عبادت کرد.او آنچنان عبادت میکرد که گویی اصلا خسته نمی شد. عابد تعجب کرد و به خودش گفت من که عابدم اینگونه نمی توانم عبادت کنم. عابد به سوی او رفت تا از او سوال کند که چگونه می تواند بدون استراحت و وقفه عبادت کند. اما آن شخص گفت برو عقب و مزاحمم نشو و به عبادت خود ادامه داد. بار دوم وقتی نماز شخص تمام شد عابد با سراسیمگی به سمت او رفت و دستهای او را محکم گرفت و از او درخواست کرد که بگوید چگونه بدون وقفه عبادت میکند. شخصی که به نزد عابد آمده بود شیطان بود.به عابد گفت من هفتاد سال عبادت کردم و پس از آن گناهی انجام دادم که لذت عبادت را در من دو چندان کرد و دوباره شروع به عبادت کرد. عابد بود و دخترک جوان. و عابد هفتاد سال عبادت خود را بر باد داد. عابد دوباره سراسیمه وارد غار شد و آن شخص به او گفت : نترس! او را بکش و در زیر پایت دفن کن و صبح به برادرانش بگو که او دیشب بینا شد و از کوه پایین رفت.عابد نیز او را کشت و دفن کرد. صبح برادران به نزد عابد آمدند. عابد نیز به آنها گفت که دیشب خواهرتان شفا گرفت و از کوه به پایین رفت. برادران به سرعت به ایین کوه می آمدند که آن شخص همان شیطان ار دیدند و او ماجرای دیشب را به برادران گفت و برادران به نزد عابد رفتند و او را به نزد قاضی بردند و قاضی نیز حکم عابد را اعدام اعلام کرد. او در حالیکه به بالای دار آویخته شده بود شیطان به نزدش آمد و به او گفت می توانم نجاتت دهم فقط به من ایمان بیاور و سجده کن .عابد قبول کرد و سپس او را اعدام کردند. و اینجاست که میگن هفتاد سال عبادت یک شب به باد میره... Re: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - فرید - 1393 / 8 / 13 اقای سید علی اکبر کوثری ( از روضه خوان های قدیم قم و از پیرغلام های مخلص اباعبدلله) پدر مرحوم اقای کوثری معروف، در ظهر عاشورای یک سالی به یکی از مساجد قم برای روضه خوانی تشریف میبرند. بچه های آن محله به رسم کودکانه ی خود خاله بازی میکردند و به جهت تقلید از بزرگترها، باچادرهای مشکی و مقنعه های مشکی مادرانشان حسینیه و تکیه ی کودکانه و کوچکی در عالم کودکی،در گوشه ای از محله برای خودشان درست کرده بودند. مرحوم سید علی اکبر میگه بعد از اتمام جلسه اومدم از درب مسجد بیام بیرون یکی از دختر بچه های محله اومد جلوم و گفت اقای کوثری برای ماهم روضه میخونی؟ گفتم: دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردم و چون قول دادم باید عجله کنم که تاخیری در حضورم نداشته باشم. میگه هر چه اصرار کرد توجهی نکردم تا عبای منو گرفت و با چشمان گریان گفت مگه ما دل نداریم!؟ چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟ میگه پیش خودم گفتم دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش باعجله رفتم تا رسیدیم. حسینیه ی کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند. سر خم کردم و وارد حسینیه ی کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچه های قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند. سلامی محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهدا عرضه کردم السلام علیک یاابا عبدالله... دو جمله روضه خوندم و یک بیت شعر از آب هم مضایقه کردند کوفیان... دعایی کردم و اومدم بلند بشم باعجله برم که یکی از بچه ها گفت تا چای روضه رو نخوری امکان نداره بزاریم بری رفت و تو یکی از استکانهای پلاستیکی بچه گانشون برام چای ریخت، چایی سرد که رنگ خوبی هم نداشت با بی میلی و اکراه استکان رو اوردم بالا و برای اینکه بچه ها ناراحت نشن بی سر و صدا از پشت سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم... شام عاشورا (شب شام غریبان امام حسین) خسته و کوفته اومدم منزل و از شدت خستگی فورا به خواب رفتم. وجود نازنین حضرت زهرا صدیقه ی کبری در عالم رویا بالای سرم امدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم. به من فرمود: آسید علی اکبر مجالس روضه ی امروز قبول نیست. گفتم چرا خانوم جان فرمود:نیتت خالص برای ما نبود. برای احترام به صاحبان مجالس و نیات دیگری روضه خواندی. فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمون در اونجا حضور داشتیم، و اون روضه ای بود که برای اون چند تا بچه ی کوچک دور از ریا و خالص گوشه ی محله خواندی. آسید علی اکبر ما از تو گله و خورده ای داریم! گفتم جانم خانوم، بفرمایید چه خطایی ازم سر زده؟ خانوم حضرت زهرا با اشاره فرمودند اون چای من بادست خودم ریخته بودم چرا روی زمین ریختی!!؟ میگه از خواب بیدار شدم و از ان روز فهمیدم که توجه و عنایت اونها به مجالس بااخلاص و بی ریاست و بعد از اون هر مجلس کوچک و بی بضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از اونها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت و برای همه ی گرفتاری ها و مخارجم کافی بود. بنازم به بزم محبت که آنجا گدایی به شاهی برابر نشیند...! Re: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - فرید - 1393 / 8 / 13 آیت الله اراکی فرمودند: شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟ با لبخند گفت: خیر سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت: نه با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟ جواب داد: هدیه مولایم حسین است! گفتم چطور؟ با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد. سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید. ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتم امام حسین (ع) آمد و گفت: به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ. باشد تا در قیامت جبران کنیم!همیشه برایم سوال بود که امیرکبیر که در کاشان به شهادت رسید چگونه با امکانات آن زمان مزارش در کربلاست جواب عشق به مولایش امام حسین (ع) بود. منبع: خبرگزارى فارس پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - مرتضی - 1393 / 8 / 14 حکایت مرد ثروتمند و فرزندش روزی يک مرد ثروتمند, پسر کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقير هستند.آنها يک روز و يک شب را در خانه محقر يک روستايی به سر بردند. در راه بازگشت و در پايان سفر, مرد از پسرش پرسيد: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد :عالی بود پدر! پدر پرسيد: آيا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: فکر می کنم! و پدر پرسيد: چه چيزی از اين سفر ياد گرفتی؟ پسر کمی انديشيد و بعد به آرامی گفت: فهميدم ما در خانه يک سگ داريم و آنها چهار تا .ما در حياتمان يک فواره داريم و آنها رودخانه ای دارند که نهايت ندارد.ما در حياتمان فانوسهای تزينی داريم و آنها ستارگان را دارند حياط ما به ديوارهايش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! در پايان حرفهای پسر زبان مرد بند آمده بود.پسر اضافه کرد: متشکرم پدر که به ما نشان دادي که ما واقعا چقدر فقير هستيم. پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - مرتضی - 1393 / 8 / 14 تدبیر درست در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت یک مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است. بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی ، و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید . مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند:.... پایش ( مونیتورینگ ) خط بسته بندی با اشعه ایکس بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ، دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهیز گردید. سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند. نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد : تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد !!! پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - مرتضی - 1393 / 8 / 14 داستانک/ غرور در دوران گذشته دو برادر یکی به نام «ضیاء» و دیگری به نام «تاج» در شهر بلخ زندگی می کردند. ضیاء مردی بلندبالا، بذله گو، نکته سنج و خوش اخلاق بود. اما برادرش «تاج» قدی بسیار کوتاه داشت، با این حال از علم بالایی بهره می برد، به همین سبب به برادرش به دیده حقارت می نگریست. حتی از وجود او خجالت می کشید. روزی ضیاء به مجلس برادرش تاج که با حضور شخصیت های بزرگ برپا شده بود وارد شد، ولی غرور علمی تاج مانع از آن شد که به احترام برادرش بایستد. از این رو نیم خیز شد و به سرعت نشست. وقتی ضیاء از برادرش آن حرکت ناپسند را دید، با کنایه ای که حکایت از نکته سنجی او داشت، فی البداهه به مزاح گفت: «چون خیلی بلند قامتی، برای ثواب، کمی هم از آن قامت سروت بدزد پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - مرتضی - 1393 / 8 / 14 ملانصرالدین و قدرت جوانی! نصرالدین در مجلسی گفت: قدرت من از زمان جوانی تا اکنون که پیر شده ام هیچ تفاوتی نکرده است. پرسیدند: مگر می شود قدرت جوانی با قدرت پیری برابر باشد؟ گفت: چرا نشود در خانه ما یک آسیاب سنگی است که من در ایام جوانی نمی توانستم آن را بلند کنم اکنون هم نمی توانم پس قدرت من تغییری نکرده است. RE: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - یاسمن - 1393 / 8 / 14 داداش مرتضی خیلی قشنگ بود ممنونم پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - وحـید - 1393 / 8 / 14 از بیل گیتس پرسیدند:از تو ثروتمندتر هم هست؟
گفت:بله، فقط یک نفر! پرسیدند:چه کسی؟ گفت:سال ها پیش در فرودگاه نیویورک بودم. قبل از پرواز، چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد و از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم آمد. دست کردم توی جیبم که آن را بخرم، دیدم پول خرد ندارم...از خرید منصرف شدم. همان موقع دیدم پسر بچه ی سیاه پوست روزنامه فروش گفت:این روزنامه مال خودت. گفتم:آخه من پول خرد ندارم. گفت: برای خودت... و این داستان هم زمان بود با اخراج شدن من از شرکت قبلی که در آن کار می کردم و پی ریزی اولیه برای شرکت مایکروسافت... زمانی که به اوج قدرت رسیدم (بعد از 19 سال)، تصمیم گرفتم آن پسر بچه را پیدا و گذشته را جبران کنم؛ بعد از مدتی جستجو متوجه شدیم که فرد مورد نظر سیاه پوستی مسلمان و دربان سالن تئاتر است. او را به شرکت دعوت کردم و پرسیدم:مرا میشناسی؟ گاه: بله، شما آقای بیل گیتس معروف هستید. ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم:حالا می خواهم جبران کنم. گفت: آقای بیل گیتس،نمی توانی جبران کنی... فرق من با تو در این است که من در اوج نداری بخشیدم،ولی تو در اوج داشتن می خواهی ببخشی؛ و این چیزی را جبران نمی کند.(تشویق)(لبخند) پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - مرتضی - 1393 / 8 / 14 روزگاري حاکمي اعلام کرد به هنرمندي که بتواند آرامش را در يک تابلو نقاشي بياورد، جايزه اي نفيس خواهد داد. بسياري از هنرمندان سعي کردند وحاکم همه تابلو هاي نقاشي را نگاه کرد و از ميان آنهادو تابلو پسنديد و تصميم گرفت يکي از آنها را انتخاب کند. اولي نقاشي يک دريا چه آرام بود؛ درياچه مانند آينه اي تصوير کوههاي اطرافش را نمايان ميساخت، بالاي درياچه آسماني آبي با ابرهاي زيبا و سفيدبود, هر کس اين نقاشي را ميديد حتما آرامش را در آن مي يافت. در دومي کوههايي بودناهموار و پر صخره؛ آسمان پر از ابر هاي تيره، باران ميباريد و رعد و برق ميزد، از کنار کوه آبشاري به پايين ميريخت،در اين نقاشي اصلا آرامش ديده نميشد. اما حاکم با دقت نگاه کرد وپشت آبشار بوته اي کوچک ديد که در شکاف سنگي روييده بود. در آن بوته پرنده اي لانه کرده بود ودر کنار آن آبشار خروشان وعصباني، پرنده اي در لانه اي با آرامش نشسته بود. حاکم نقاشي دوم را انتخاب کرد وگفت:"آرامش به معناي آن نيست که صدايي نباشد، مشکلي وجود نداشته باشد, يا کار سختي پيش رونباشد،آرامش يعني درميان صدا، مشکل و کار سخت,دلي آرام وجود داشته باشد... دلتان آرام دوستان پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - مرتضی - 1393 / 8 / 14 مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید: باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید: "باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند: "اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی... بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟" دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند. به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !" پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - مرتضی - 1393 / 8 / 14 روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود… مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد. ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود. آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت. سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید. مورچه گفت : ” ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند. خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم. خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج میشوم.” سلیمان به مورچه گفت : “وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟” مورچه گفت آری او می گوید : ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن. پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - مرتضی - 1393 / 8 / 16 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ روزى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله، به طرف آسمان نگاه مى كرد، تبسمى نمود. شخصى به حضرت گفت: يا رسول الله ما ديديم به سوى آسمان نگاه كردى و لبخندى بر لبانت نقش بست، علت آن چه بود؟ رسول خدا فرمود: آرى! به آسمان نگاه مى كردم، ديدم دو فرشته به زمين آمدند تا پاداش عبادت شبانه روزى بنده با ايمانى را كه هر روز در محل خود به عبادت و نماز مشغول مى شد، بنويسند؛ ولى او را در محل نماز خود نيافتند. او در بستر بيمارى افتاده بود. فرشتگان به سوى آسمان بالا رفتند و به خداوند متعال عرض كردند: ما طبق معمول براى نوشتن پاداش عبادت آن بنده با ايمان به محل نماز او رفتيم ولى او را در محل نمازش نيافتيم، زيرا در بستر بيمارى آرميده بود. خداوند به آن فرشتگان فرمود: تا او در بستر بيمارى است، پاداشى را كه هر روز براى او هنگامى كه در محل نماز و عبادتش بود، مى نوشتيد، بنويسيد بر من است كه پاداش اعمال نيک او را تا آن هنگام كه در بستر بيمارى است ، برايش در نظر بگيرم منبع: داستان های بحارالانوار ج1، مولف: محمد ناصری Re: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - فرید - 1393 / 8 / 18 دکترخلیل رفاهی در کتاب گردش ایام میگوید: زمانی درقم طلبه بودم بعلت خامی و بی ارتباطی با جامعه معتقد بودم، فقط کسی که در قم باشد و روحانی،با فضیلت است اما وقتی در دوره ای که دانشگاه تهران بودم با اشخاص با فضیلت رو به روشدم فهمیدم که درخارج ازقم و درافراد غیر روحانی افراد ارزشمند وجود دارد، اما ! باز شیعه بودن را شرط اصلی میدانستم، بعد باسفر به کشورهای عربی فهمیدم که بین سایر فرقه اسلامی هم انسان ارزشمند یافت میشود پس ازسفربه اروپا به این نکته واقف شدم که دربین سایر ادیان نیز انسان ارزشمند هست ولی در هنگ کنگ حادثه ای برایم رخ داد که فهمیدم فضیلت و انسانیت به زبان ومکان ونژاد ومذهب ورنگ نیست برای غذا به رستورانی بزرگ وشلوغ درهنگ کنک رفتم وبه جاهای دیگر سری زدم چند ساعت بعد ناگهان یادم آمد که ساکم را که تمام زندگیم داخل آن بود درآن رستوران جا گذاشته ام با عجله رفتم و با کمال ناباوری دیدم ساکم همانجاست و پیرمردی کنار آن نشسته او گفت:وقتی دیدم ساکت را فراموش کردی با اینکه وقت دندانپزشکی داشتم ماندم تا برگردی، از او تشکر کردم و گفتم خدا به شما اجر بدهد ولی او گفت:" به خدا اعتقادی ندارم،من به انسانیت معتقدم" |