انجمن حمایت ازبیماران چشمی آرپی،لبر و اشتارگات در ایران
[دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن حمایت ازبیماران چشمی آرپی،لبر و اشتارگات در ایران (http://rpsiran.ir/forum/.)
+-- انجمن: بخش مخصوص اعضاء (http://rpsiran.ir/forum/./forumdisplay.php?fid=17)
+--- انجمن: هنرمندان (http://rpsiran.ir/forum/./forumdisplay.php?fid=20)
+--- موضوع: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ (/showthread.php?tid=2045)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - علی کوچولو - 1394 / 4 / 6

دنیای نقابها

هفته پیش برای مراسم تشیع جنازه ی یکی از بزرگان فامیل دعوت شدیم کسی که بسیار محبوب بود و طبق وصیت خودش قرار بود در روستایی که زادگاهش بود دفن بشه .
طبعا من و همسرم هم باید دراین مراسم شرکت میکردیم .  با هیئتی زیبا و خیره کننده
 بنابراین باید یه نقاب به چهره میزدیم زیباترین نقابهامونو باید انتخاب میکردیم !هر دومون ، هم من و هم همسرم !
اره تعجب نکنید نقابها در زندگی ما انسانها الزامی و کمک کننده هستند همه ی ما با کمک نقابها باتلاقها یی که در گوشه وکنار زندگیمون هستند رو پنهوون میکنیم و با ظاهری بسیار موقر و خوشبخت ظاهر میشیم و برای ازبین بردن بوی گند باتلاقهامون هم به شیشه های  عطر و ادکلن رو میاریم این جوری هست که دنیای ما خواستنی میشه !از نظر من زندگی ما ادمها بدون نقاب خیلی لخت و عور میشه ! خیلی از ماها بدون نقاب دیویم و به اشتباه دیوها رو به افسانه ها ربط میدیم
 نقابها  زشتیها  ، رنجها و کاستیهای زندگی ما رو پنهون میکنند و ما در پس اونها اسوده تریم
ما با نقابهای گوناگون روزها رو سپری می کنیم و به نظر من فقط و فقط تاریکی شب ورختخواب و متکاهای ما هستند که چهره های اصلی ما رو می بینن ومحرم اصرارزندگی ما میشن !
 شبها در هنگام خواب نقابها از ما جدا میشن و ما خودمون میشیم . ما شبها خسته از نقابهایی که بصورت زده ایم و خسته از نقشهایی که بازی کرده ایم به رختخوابمون پناه میاوریم
 گاهی نقابهای ما بسیار سنگینند ،گاهی نقشها بسیار ازاردهنده هستند و گاهی نیز ما بازیگران خوبی نیستیم و همه ی اینها دست به دست هم میدن و باعث میشن انرژی ما زیادی تحلیل بره .
اما برای ادامه ی زندگی باید نقش پذیرفت و بازیگر بودچون  این لازمه ی زندگیست !ما با ماسکها و نقابها زیبا میشویم  ، زیبا و خواستنی و این جوری هست که خیلی از ما ها حسرت زندگی  همدیگر رو میخوریم بدون اینکه بدونیم پشت اون نقاب بسیار زیبا چی مخفی شده ! و امان از روزی که نقابها بیفتند
بنابراین من در کمدم رو باز کردم برای انتخاب یه نقاب !من و همه ی ما علاوه برکمد لباس یه کمد پر از نقاب هم داریم که بسته به موقعیت از اونها استفاده می کنیم
 زیباترین نقابم رو به صورتم زدم ولباس هماهنگ این نقاب رونیز پوشیدم و شدم یاسمنی زیبا و بسیار خوشبخت با موقعیت اجتماعی خوب که خیلیها دوست داشتن جای منِ یاسمن باشن .رفتم جلوی ایینه همه چیز خوب بود به جز چشمهام ! چشمهام حتی در این نقاب هم چشمهای خودم بودند اونها هرگز رنگ نمی پذیرند اونها همیشه ماهیت خودشونو حفظ می کنند اما خب مهم نیست ! من هم میتونم مثل بقیه که موقع دروغ گفتن نگاهشونو میدزدن ونگاهشون سطحی هست ، نگاهمو بدزدم و چشمهامو قایم کنم !مثل شماها !!
دوستان همه میدونید که اختاپوس هم همیشه توی خونه ی منه و رفتار من و مارو زیر نظر داره اون داشت با دقت منو نگاه میکرد
 اختاپوس : یاسمن باز که خوش تیپ کردی ، قراره جایی بریم
یاسمن : قراره برم مراسم تشیع جنازه و صد البته شما همه جا میهمان افتخاری بنده هستید و منو مشایعت می کنید
اختاپوس : واقعا فکر میکنی بتونی منو پشت این نقاب قایم کنی ؟
یاسمن : امیدوارم که بتونم
اختاپوس :خیلی احمقی یاسمن اگه فکر میکنی منو میتونی زیر این نقاب پنهون کنی چون من دیگه بزرگ شدم و بازوهام از اطراف نقابت بیرون میزنه وقیافه ات با بازوهای من که از اطراف صورتت بیرون زده بسیار دیدنی میشه مثل خورشید خانم ! وخندید
وادامه داد:  یاسمن من اینقدر بزرگم که دیگه زیر هیچ نقابی نمی تونی منو پنهون کنی و وبه قول خودت بوی مشمئز کننده ی من  با صد تا ادکلن هم از بین نمیره !
تحویلش نگرفتم مثل خیلی از اوقات که اعصاب منو به هم میریزه و من سکوت میکنم
جمعیت زیادی برای مراسم تشیع جنازه امده بودند. جمعیت نقابها ! نقابهای رنگ و وارنگ !  ومن فقط تعدد نقابها رو میدیدم . داشتم با خودم فکر میکردم که در پشت این چهره های مصنوعی به ظاهر ارام چه رازهایی نهفته هست که من از اونها بیخبرم که ناگهان باد ی وزید و نقابهای تعدادی از ماهابه زمین افتاد
اره یکی از نقابهایی که فرو افتاد نقاب یاسمن بود !
عصر بود علی دوست داشت با بچه های هم سن و سالش بازی کنه بنابراین با بچه های داداشم و بقیه رفتن بیرون به علی و بچه ها سفارش کردم که تا قبل از تاریکی خونه برگردن و اونها قبول کردن
یه ساعتی گذشت از بچه ها خبری نشد همسرم رو فرستادم دنبالشون
بابا ی علی رفت و به همراه علی برگشت و بعدش به من گفت : خانم خوب شد رفتم علی روی پله های مسجد کاملا قفل شده بود نه میتونست بالا بره و نه پایین چون جایی رو نمی دید و بقیه ی بچه ها هم مشغول باز ی بودن !!!
و اما بشنوید از شب : میدونید که وضعیت روشنایی روستا زیاد مناسب نیست البته فقط برای علی من ، نه برای بقیه  !
 اتفاقا تاریکی و هوای پاک روستا بقیه ی بچه ها رو به وجد اورده بود  همشون دسته جمعی با هم رفته بودن رو تپه های بلند  از این تپه به اون تپه وبا هم بازی میکردن و در این میون فقط علی تنها مونده بود
علی میدید که همه با همن ، جیغ می کشن وبازی میکنن و فقط اون تنها مونده بود
 علی نمی تونست همپا و همراه خوبی براشون باشه چون اون اسیر اختاپوس بود
بنابراین زده بود زیر گریه ! گریه ای بلند و تلخ ،  گریه ای از سر استیصال ،گریه ای از سر تفاوتها ، گریه ای از سر تنهایی ،گریه ای از سر گناه نکرده و مجازات شده ،گریه ای که کسی تحویلش نمی گیره ، گریه از زندانِ تنگ و تاریکی  که اختاپوس براش درست کرده و اون نمیتونست از این زندان ازاد بشه
وتو گریه اش به باباش گفته بود همه دَر میرن و منو تنها میزارن ! هیچ کس منو تحویل نمی گیره !
 و چه خوب شد من این گریه رو ندیدم اگه میدیدم من هم همراهش گریه میکردم !!
بعدا داداشم اومد گفت که یاسمن : علی چه گریه ای کرد چون بچه ها رفته بودن و اون تنها مونده بود داداشم نتونست بگه چون علی تو تاریکی نمی تونه جایی رو  ببینه و حرکت کنه و...
همسرم بعدها گفت یاسمن : جیگرم کباب شد همه ی بچه ها از این تپه به اون تپه میدوین و علی خیلی عصبی شده بود. یاسمن ، چه گریه ای کرد بچه ام
اونجا بود که یاد حرف اختاپس افتادم که گفته بود : من دیگه بزرگ شدم و در زیر هیچ نقابی نمی تونی منو پنهوون کنی !اره دیگه همه  چهره ی من و همسرم رو بدون نقاب دیدند و بالطبع مشکلی رو که ما باهاش دست و پنجه نرم میکردیم رو هم  کم و بیش دیدند
 اختاپوس برای همه نمایان شد  برای غریبه و اشنا !
با خودم گفتم به درک بزار همه بفهمن مهم نیست
اونجا بود که به کارگرها ی معدن  فکر کردم که همشون روی کلاههای ایمنی شون یه منبع برای روشنایی دارن منم باید همین کارو بکنم ودیگه باید همیشه و همه جا یه چراغ قوه داشته باشیم گرچه علی چون کم بینا هست در روشنایی روز هم کُند هست و نمی تونه سریع عمل کنه اما هر چی باشه با به همراه داشتن یه چراغ قوه شاید تا حدی مشکلش حل بشه
بعد از طوفان نقابهای زیادی از روی صورتها افتاده بود
وای ما ادمها بدون نقاب چقدر صورتهامون زشت وحشتناکه ! من صورتهایی رو دیدم که همسرشون معتاد به شیشه بود و کلی معضل و مشکل داشتنداما تا قبل از طوفان و فرو افتادن نقابشون فکر میکردم چه خوشبختن !
من صورتی رو دیدم که رنج پسر جوونش رو در پشت نقاب پنهون کرده بود پسر جوانی که داشت فلج میشد  من صورتهایی رو دیدم که در شرف طلاق بودند
صورتی که کلیه هاشو رو از دست داده بود و دیالیز میشد ، صورت یه دختر نوجوون رو که پدر معتادش بعداز مصرف شیشه اونو به باد کتک گرفته بود و ستون فقراتش دچار مشکل شده و نیاز به عمل داشت و....
خلاصه نقابم رواززمین برداشتم خاکشو با دستم پاک کردم ودوباره اونو روی صورتم گذاشتم من بدون نقاب از خودم میترسم !  
 
 


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - علی کوچولو - 1394 / 4 / 11

اردو 
چند روز پیش علی جان از کانون برگشت ازتوی همون حیاط دیگه شروع کرده بود به صحبت مامان ، مامان کجایی ؟
یاسمن : تو آشپزخونه
علی :مامان ، من یه بیل و کلنگ نیاز دارم !
یاسمن :بیل و کلنگ ؟
علی : اره
یاسمن : میخوای بری کارگری کنی ؟
علی :نه مامان من میخوام برم اردو
یاسمن :مگه قراره کجا اردو بری و چه کار کنی که نیاز به بیل و کلنگ داری ؟
علی :من میخوام سه ماه برم اردو و باید کوهنوردی هم بکنم . مگه ندیدی تو فیلمها با کلنگ محکم میزنن به کوه وقتی که کلنگ محکم به کوه چسبید بعدش خودشونو بالا میکشن
چشمام از حدقه دراومد اخه سه ماه اردو اون هم کوهنوردی !!!  با خودم گفتم تو توی مسیر صاف ممکنه چاله ی جلوی پاتونبینی و زمین بخوری حالا میخوای بری کوه نوردی . حتما یکی میره بالای کوه بعدش یه طناب رو می بنده دور کمرت و تو رو میکشه بالای کوه وگرنه تو با اون وزنت  نیم متر هم نمیتونی  بالا بری !
یاسمن : علی چرت نگو یعنی تو تمام تابستون رو قراره بری اردو!
علی : نه مامان اشتباه کردم من همیشه ماه رو با روز اشتباه میکنم دیگه
یاسمن :حالا کجا میخواین برین ؟
علی :با اقای حسینی میریم روستا ، راستی مامان من کیسه خواب هم میخوام و چادر هم میخوام و یه دفتر و خودکارهم میخوام اخه اونجا نمیشه که فقط بخورم و بخوابم باید خاطراتمو هم یادداشت کنم
با خودم گفتم واقعا راست میگی تو که اهل نوشتن هم هستی !چادر هم میتونی باز و بسته کنی و حتما هم باید شب دور از خونه باشی !!!!
بهش گفتم من باید اول با اقای حسینی صحبت کنم ببینم شرایط چه جوری هست بعدش اگه اردوی خوبی بود ثبت نامت می کنم
علی :لازم نیست مامان چون من خودم برای خودم ثبت نام کردم و.....
واز سرو صدای ما جناب اختاپوس بلاخره طاقت نیاورده واز اتاق علی با خنده بیرون اومد
اختاپوس :واااای مُردم ازخنده ، علی میخواد بره کوهنوردی ! یاسمن باور کن علی خیلی بانمکه انگاری پسرت هنوز منو خوب منو نمی شناسه؟
بعدش هم بادکشهاشو چسبوند به لبه ی اُپن اشپزخونه و از دیوار بالا اومد و نشست روی اُپن
من مشغول گرفتن اب هویج  برای علی بودم اختاپوس سبد هویج رو جلوش کشید و گفت :یاسمن الان وقت خوبی هست منو به علی جان معرفی کن بهش بگو که یه قُل داری به اسم اختاپوس که با تو به دنیا اومده و همیشه با تو هست اما تو هنوز اونو ندیدی ،  بهش بگو ببینم عکس العملش چیه ؟
منم حرصم گرفت و سبد هویج رو بهش زدم تا از روی اپن بیفته اما به جای اینکه اختاپوس بیوفته سبد هویج افتاد !چون اون با یکی از بازوهاش خودشو روی اُپن نگه داشت و خودشو بالا کشید  
علی : مامان چه کار میکنی چرا سبد هویج رو پرت کردی !؟
یاسمن : ببخشید من متوجه نبودم
لیوان اب هویج رو جلوی علی گذاشتم اما اختاپوس پیش دستی کرد و لیوان اب میوه رو سر کشید و با تمسخر گفت :ممنونم حسابی چسبید و رفت تو اتاق علی ، گاهی فکر میکنم من به تغذیه ی علی رسیدگی نمی کنم بلکه دارم به تغذیه ی اختاپوس رسیدگی میکنم
به نظرم اختاپوس هم خیلی چاق شده واگه این جوری پیش بره تو کشوی لباس علی جا نمی گیره و احتمالا با کمال وقاحت میره روی تخت علی !
خلاصه اون روز کلی سر رفتن به اردو علی حرف زد و با ما کل کل کرد قرار بود شب خونه ی اقای حسینی بریم علی تمام روز رو به خاطر این قضیه خوشحال بود و دائم می گفت پاشین بریم دیر شد دیگه و...
بلاخره ما رفتیم خونه ی اقای حسینی .
 خونه ی اقای حسینی هم مثل خودش با صفا بود و صمیمی ، یه حیاط  بزرگ که توش یه باغچه داشت
اقای حسینی باغچه ی خودشو به ما نشون داد  اون تو باغچه اش  درخت هلو،آلبالو ، به و عناب و ...سبزی و بادمجون و گوجه و خیار داشت مثل یه بهشت ، بهشت کوچیک ! اقای حسینی  دو تا خیار برای منو علی از تو باغچه ش کَند وای چه خوشمزه بودن !
بلاخره صحبت از اردو شد و اقای حسینی گفتن که قراره بچه ها رو ببرن به یه روستایی که یه ابشار داره و بچه ها باید به سه گروه تقسیم بشن و هر روز یه گروه از بچه ها رو به اردو ببریم و عصر برشون میگردونیم ! پس قضیه ی چادر و کیسه خواب و بیل و کلنگ خود بخود  ملتفی شد فقط مونده خودکار و دفتر یادداشت ! اون شب به همه ی ما خیلی خوش گذشت
موقع خداحافظی همسرم ازاقای حسینی تشکر کرد و گفت پسر من با دیدن شما خیلی روحیه میگیره و این برای من یه دنیا ارزش داره ، پیش خودم گفتم والا همه با دیدن اقای حسینی روحیه می گیرن نه تنها علی !
نمیدونم این اردو کی برگزار میشه اما احتمالا علی هم به این اردو میره چون با وجود اقای حسینی خیال من راحته و دیگه اینکه یه تجربه ی جالب برای علی خواهد بود.
  
 
 


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - یاسمن - 1394 / 4 / 16

شبهای قدر
خدا جون این شبها، شبهای قدرِ، میگن این شبها، شبهای مقدسی ست.
میگن تو این شبها فاصله زمین و اسمونِ تو کمه
میگن تو این شبها ملائک و فرشته ها بسوی زمین میان تا ما رو به تو نزدیکتر کنن
میگن تو این شبها اسمون تو پراز گوش میشه تا درد و رنج و ارزوهای مارو بشنوه و به گوش تو برسونه
خدایا میگن تو این شبها، میری تو اتاق کارت. پشت میزکارت میشینی و قلم سرنوشت رو برمیداری و سناریوی سرنوشت ما روبازنویسی می کنی
خدایا سرنوشت خوبی برامون مقدر کن . راستی خداجون حتما یه پاکن هم تو کشوی میزت داری لطفا پاکنت رو بردار،زشتیها ، بدیها ، الودگیها و رو پاک کن
خدایا دل مادرهای شکسته رو شاد کن چون غم یه مادر برای فرزندش از هر نوع که باشه خیلی سنگینه
خدایا تمامی بیماران رو شفا بده واشک چشم کودکان رو پاک کن و به دلهای ما ارامش عطا کن
من در این شبها هم مثل شبهای گذشته بازم نردبون خیالمو باز می کنم و اونو به افلاک تو تکیه میدم و مثل هرشب بازم پله پله با پسرم میاییم بالا تا به در قلعه ی تو برسیم توی این شبهای مقدس علی من خسته نمیشه چون فرشته ها اونو بغلش میکنن و یه راست میارنش در قلعه ی تو کسی چی میدونه شاید اونا شفاعت علی رو پیش تو بکنن !
تو این شبها یقین دارم که نردبانهای زیادی سر به اسمون کشیده و یقین دارم که فرشته ها فقط تو دستشون نامه دارن
یه اسمون پراز نامه و فرشته !
خدایا من هر شب به قلعه ی توکه از جنس ابر هست سر میزنم و پشت در خونت میشینم هی بدر قلعه ی تو مشت میکوبم وقتی خودم خسته شدم علی میاد مشت میکوبه ما به نوبت هر شب این کارو میکنیم من هر شب که میام صدای خنده ی تورو میشنوم میدونم که تو خونه هستس اما نمیدونم چرا درو باز نمی کنی اخه من و علی صدای خنده ی تو رو میشنویم
اما امشب با شبهای دیگه خیلی فرق میکنه . من و علی محکم تر و با شوق بیشتری در خونه ی تو رو میزنیم
خدایا در خونتو تو این شبهای مقدس برامون باز کن هی نگو یاسمن برو هنوز وقتش نیست !
میدونم که امشب سرت خیلی شلوغه ، میدونم همه ی دردمندا درخونه ی تو به بست نشسته ان اما منوو دردمندایی مثل منو فراموش نکن
یه روزیه نفر به من گفت :اگه میخوای دعات مستجاب بشه باید از ته دل دعا کنی و به قولی دلت شکسته باشه خدای مهربون دل یاسمن شکسته ، شکسته تر از اونی که فکرش رو بکنی
من وعلی در این شبها باشوق و ذوق بیشتری پیش تومیاییم چون انگاری در این شبها بارعام دادی و همه ی بندگانت رو می پذیری
تو این شبها حتی اسمونِ تو هم دلش برای ما زمینیها میسوزه ومیاد پایین ترو قلعه ی تو رو به ما نزدیکتر میکنه تا اونچه که اروم با خودمون زمزمه میکنیم رو بشنوه و ارزو هامونو به تو بگه
خدا یا من و علی و همه ی دوستانی که همدرد پسر من هستند منتظریم، منتظرِیه دستمال، دستمالی از جنس ابریشم خالص، دستمالی که نرمِ نرم باشه همون دستمالی که قولشو خیلی وقت به ما دادی تا بااون دستمال شیشه ی چشمای تاریک و غبار گرفته ی علی ونازنین ، الهام ، محمدومحمد صادق و سایر دوستان رو پاک کنم
خدایا تو این شبها که همه در حال نجوا و راز و نیاز با تو هستند امید هیچ کس رو ناامید نکن چون زندگی بدون امید میسر نیست


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - یاسمن - 1394 / 4 / 31

کبد چرب !!!!!!!
دوستان خوبم قبلا گفته بودم که علی زود به زود مریض میشه و تب میکنه و سال تحصیلی گذشته هم به همین علت زیاد غیبت داشت واین مسئله منو نگران کرده بود چون من سالها پیش مدتی در بخش هماتولوژوی کودکان کار میکردم . اکثرا کودکان مبتلا به لوسمی ،تپل بودند که با علایم سرماخوردگی مراجعه میکردند و بعد از ازمایش خون متاسفانه معلوم میشد که لوسمی دارن
بنابراین با هزار ترس و لرز علی رو بردم پیش متخصص کودکان و بهش گفتم میخوام پسرم یه چکاپ بشه و ایشون ازمایشات لازم رو نوشتن و منو علی رفتیم ازمایشگاه
خلاصه جواب ازمایشات اماده شد خوشبختانه علی مشکل خونی نداشت اما تری گلیسرید علی 490 بود و انزیمهای کبدیش هم بالا بود !!!!
از نظر من این ازمایشات درست نبود وبا خودم گفتم شاید خطای ازمایشگاهی بوده باشه ! بنابراین رفتم پیش خانم دکتر تا دوباره ازمایشات رو برای علی بنویسند و ایشون مجددا ازمایشات رو نوشتند
روز بعد من و علی رفتیم ازمایشگاه خصوصی ، علی برای خونگیری کمی اذیت شد چون رگهاش اصلا پیدا نبود ازطرفی ده ساعت هم ناشتابود وترس هم مزید برعلت و لباش کاملاسفید شده بود، کم مونده بود بیوفته! خلاصه جواب ازمایشات اماده شد ومتاسفانه جواب مثل قبل بود
با جواب ازمایشات مجددا خدمت خانم دکتر رفتیم ایشون گفتن علی مبتلا به کبد چرب هست و علت این چربی بالا هم ژنتیکی هست !!!
من به ایشون گفتم که علی اشتهاش خوبه و تحرک هم نداره شاید مربوط به این قضیه باشه اما ایشون گفتن این چربی بالا فقط و فقط ژنتیکی هست و البته پرخوری و عدم تحرک هم باعث تشدید شده
به به زندگی شیرین تر از قبل میشود !!!
ژن ، ژن ،ژن پاینده باد ژنهای معیوب پشت پرده که به مرور ظاهر میشوند
خب حالا باید مشخص میشد که کبد چرب علی گرید چنده؟بنا براین رفتیم سونوگرافی ،که خوشبختانه کبد چربش ، گرید یک بود
خلاصه دکتر .... وزن و قد و فشار علی رو گرفت
علی 137 سانتی متر قد و 45کیلو وزن داشت ( البته ترازوی دیجیتال توخونه علی رو42 کیلونشون میده ) و فشارش هم خداروشکر خوب بود
ایشون رژیم غذایی سبزیجات و میوه جات رو پیشنهاد کردند و اینکه روزانه یک تا یک نیم ساعت باید ورزشهای سنگین بکنه بطوری که عرق بریزه و تنقلات هم ممنوع !
از نظر ایشون چون علی زیر 12 سال هست فعلا براش دارو شروع نمیشه چون هم انزیمهای کبدیش بالاست وهم سنش پایینه، فعلا علی پودر کلسترامین و کپسول امگا 3 مصرف میکنه
تنقلات علی شده نخود و کشمش وانجیرو میوه ، میوه ای که باید حسابی تهدیش بکنی تا بخوره وروزی چند تا پسته و بادوم وفقط دو تا گردو!!!
علی فقط و فقط یه مربع کوچک از شکلات تلخ میخوره و بستنی و شیرینی هم ممنوع !
اون هر روز کدو و هویج بخار پزشده وشربت خاکشیر میخوره و من سبوس گندم رو هم یه جوری به خوردش میدم و دیگه اینکه سرکه ی سیب و...
تا اینجا علی با من همکاری داشته اما موقع خوردن میوه کمی اعصاب خوردی رامیندازه
عصرها هم یه فوتبال حسابی باهم میکنیم .من و دخترم علی و باباش
هفته ی اینده هم باید برم پیش متخصص تغذیه چون علی باید زیر نظر یه متخصص تغذیه باشه تا چربیش پایین بیاد و از طرفی رژیمی داشته باشه که مشکلی برای بلوغش پیش نیاد
ما باید یه ملاقاتی هم با پزشک غدد اطفال داشته باشیم که متاسفانه پزشک غدد اطفال از شهر ما رفته و ما اینجا پزشک غدد اطفال ندارررریم !و باید در اسرع وقت یه گلی به سرم بگیرم!!!
در هر صورت فعلاعلی دیگه زندگیش تغییر کرده و هر از چند گاهی باید فشارش کنترل بشه و ازمایش خون بده تا میزان چربی و قندش مشخص بشه و تحت نظر باشه
خوشحالم که زود این قضیه مشخص شد و گرنه اگر دیر می فهمیدم علی دچار فشار خون و دیابت هم میشد !!!
همه این چیزها یک طرف ، تعرفه ها و هزینه های پزشکی هم یک طرف! روزی که علی رو بردم ازمایش بگیرم دندونپزشکی هم بردمش اخه دندونای علی با شربت مولتی ویتامینی که بهش دادم کمی قهوه ایی شده بود شربت علی حاوی اهن هم هست با وجودی که من بعدش برای شتشوی دندونش بهش اب میدادم وسعی میکردم شربت رو ته حلقش بریزم اما باز هم دندوناش تیره و زشت شده بود و وقتی میخندید من دیگه مثل قدیم لذت نمی بردم
دندونپزشک محترم با یه خمیر ابی رنگ و برس مخصوص روی چهار تا دندون دائمی علی رو5دقیقه برس کشید و اصطلاحا گفتن عمل بروساژ رو انجام دادن ودندونای علی مثل قبل سفید شد ایشون یه قالب فلزی هم برای دندون شیری علی سفارش دادن که روی هم شد 300 هزار تومن ناقابل و هزینه ی ازمایشات هم 100هزارتومن سونوگرافی هم که 72 هزارتومن و .. ..برو تا اخر
بگذریم حالا علی وقتی میخنده دوباره دندونای مثل صدفش پیدا میشه و دل من غرق شادی میشه . ای کاش همه دردها علاج داشتن !کاش میشد با یه برس مخصوص چشمای علی رو بروساژ کرد و تاریکی و سیاهیشو از بین برد !
اما فعلا من موندم و ژنهای معیوبی که زندگی رو برامون زهر مار کردن و سرکله شون یواش یواش پیدا میشه
تازگیها فکر میکنم وقتی سرمو شونه می زنم توی دامنم ژن معیوب میریزه فکر میکنم زیر مبلام ؛زیرقالی هام ، توی یخچال و فریزرم و توی کمد و کابینتهام پر از ژن معیوب هست
فکر میکنم توی تلوزیون هم به جای خانم مجری داره یه خانم ژن معیوب صحبت میکنه !
دوست دارم یه روز برم دیدن دکتر درویش همون ساختمون چهار طبقه که ازمایشگاه ژنتیک اونجا واقع شده و از دکتر درویش بخوام برام یه وقت بگیره تا با جناب ژن یه وقت ملاقا ت داشته باشم
دوست دارم به جناب ژن بگم هیچ میدونی که بازیگوشی شما با من و زندگی من چه کرده؟!
سخته که علی نتونه بستنی بخوره سخته که علی نتونه شیرینی بخوره ،سخته که علی نتونه شکلات بخوره
شاید هم باهاش صحبت نکنم و تا دکتر درویش از اتاق بیرون رفت گلوی جناب ژن رو بگیرم و همونجا خفه اش کنم و دق دلیمو خالی کنم


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - یاسمن - 1394 / 5 / 4

پزشک سنتی
ساعت چهار هست علی کنار من خوابیده ، نمیدونم که اون خواب هم می بینه یا نه ؟
امروز که از کانون اومده بود باز یه برگه دستش بود و خوشحال چون قراره فردا بره شنااااا
ادمها تا وقتی بچه هستن چه قدر دنیاشون قشنگه برای یه شنا رفتن هم خوشحالن !
قراره از طرف کانون بچه ها رو شنا ببرن اما متاسفانه ساعت بدی رو انتخاب کردن هفت شب !
ومن هر چه تلاش کردم نتونستم متقاعدش کنم که شرکت نکنه عاقبت بهش گفتم علی شبه مامان تو اذیت میشی
اونم راحت گفت: من چراغ قوه میبرم !!!
باید ببینم فردا چی میشه البته با حضور اقای حسینی ناراحت نیستم اما....
اون اردوی قبلی که رفته بود حسابی بهش خوش گذشته بود نهار بهشون مرغ پلو داده بودن اقای حسینی کلی از بچه ها عکس گرفته بود و برای منم عکسهای علی رو فرستاد توی عکساشون سر سفره ی نهارشون نوشابه هم بود !
من قبلش به علی گفته بودم که علی جان اگه نوشابه دادن تو نخوری گفت باشه مامان من اصلا نوشابه نمیخورم وعصر که برگشت از همه چیز گفت به جز نوشابه !
و وقتی ازش پرسیدم علی نوشابه هم بود یا نه فقط خندید !
ازش پرسیدم علی چقدر از نوشابه خوردی ؟ گفت :یه کوچولو
علی تازگیها یاد گرفته در مواردی پنهان کاری کنه عین باباش !اره هر چیز که صدای منو در میاره دو تایی پنهون میکنن
اون لاغر شده و هرکس علی رو میبینه میگه علی لاغر شده ! تصمیم داشتم برای علی یه شلوار بخرم چون شلوار کتانش تنگش شده بود و علی دیگه اونو نمی پوشید اما الان توش خیلی راحته و کاملا سایزش شده
از بس که تو خونه غذامون کدو و سبزی و اش و این جور چیزاست دخترم صداش دراومده و لب و لوچه اش اویزونه اخه من دیگه پلو و ماکارونی هم زیاد درست نمیکنم
دوشنبه ای که گذشت نوبت برای پزشک سنتی داشتیم برای بادکش کردن علی
به علی گفتم اماده شو باید بریم دکتر ...
علی : نخیر نمیام شما میخواین پشتمو اتیش بزنین
یاسمن : دیوونه شدی مامان کی تا به حال پشت بچه شو اتیش زده که من بزنم
علی : من نمیام خودت گفتی پنبه رو اتیش میزنن میزارن پشت من
خلاصه با هزار بدبختی اماده اش کردیم بردیمش پیش دکترو علی با ترس روی تخت دراز کشید
اول کمر علی رو با روغن زیتون ماساژ دادن بعدش هم چند تا لیوان پشتش گذاشتن علی شده بود عین خار پشت که به جای تیغ لیوان پشتش چسبونده بودن خیلی منظره ی جالبی بود من ازش عکس گرفتم
دکتر گفت یک روز درمیون تا دوهفته عمل بادکش رو انجام بدم بعد ببرمش برای حجامت کردن
انگاری با بادکش کردن احساس خوب و خوشایندی به ادم دست میده چون علی عین یه فوک دائم دراز میکشه ومیگه:منو بادکش کن !
بهش میگم علی دم به دقیقه که نباید بادکشت کنم باید یه روز درمیون باشه
علی : مامان دکتر خودش اون روغن دادو گفت منو ماساژ بده و بادکشم کن یادت رفته ؟
فعلا یک روز در میون بنده پزشک سنتی میشم و علی جان بیمار من !
بازی فوتبال همچنان ادامه داره اونقدر بازی میکنه که سرش خیس عرق میشه انگاری از حمام بیرونش اوردی
این روزها همش نق میزنه که بستنی میخوام و منم میگم هر وقت چربی خونت پایین بیاد و دکتر اجازه بده میتونی بخوری
علی هر روز در مورد چینهای شکمش صحبت میکنه که چینهاش کمتر شده و وقتی که صاف بشه من این میخورم و اون میخورم
خیلی دلم براش میسوزه گاهی که تلوزیون تبلیغ خوراکی ها رو نشون میده فقط زبونشودر میاره بیرون ومیگه وای مامااااان چه خوشمزه !!!
گاهی حوصله اش سر میره میگه : ای خداااا بستنی که نباید بخورم ، شیرینی نباید بخورم ، پلو نخورم ، ماکارونی نخورم نون هم که باید کم بخورم پس منه بیچاره چی بخوررررم همش هویج و میوه
بعدش زیر لب با خودش میگه بزار حالم خوب بشه همه چیز میخورم هر چی دلم بخواد !!!!


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - یاسمن - 1394 / 5 / 7

اردوی شنا
روز دوشنبه قرار بود تمامی بچه ها از طرف کانون به اردوی شنا برن و طبعا علی جان هم دوست داشت که به این اردو بره و چون قرار بود بچه ها ساعت 7شب به این اردو برن من خیلی نگران بودم
بنابراین با اقای حسینی تماس گرفتم که علی دوست داره توی این اردو شرکت کنه اما ساعت این اردوبرای علی مناسب نیست خودتون میدونید علی شبها مشکل داره اما اصرار داره که به این اردو بیاد و همراه خودش یه چراغ قوه بیاره !
اقای حسینی گفتن مشکلی نیست من خودم مراقب علی هستم و سعی می کنم ماشین رو جلوی درب سالن شنا پارک کنم که علی اذیت نشه . توی سالن شنا هم که روشناییش خوبه و لازم نیست که علی چراغ قوه با خودش بیاره خیالتون راحت باشه من علی رو با ماشین خودم میبرم و میارم مگراینکه علی خودش دوست داشته باشه با بچه های همسن و سالش سوار اتوبوس بشه که خب اون فرق میکنه
دراخرهم من در مورد کبد چرب علی صحبت کردم و گفتم که هر چیزی رو نباید بخوره (چون اگه خاطرتون باشه علی توی اردوی قبلی یه دونه نوشابه رو زده بود بالا!)
ایشون گفتن که پس یه میان وعده برای علی بزارم چون قراره امروز به بچه ها بعد از شنا کیک و اب میوه بدن
خلاصه علی با خوشحالی تمام رفت اما کاپشن ورزشیشو تو خونه جا گذاشته بود . من وقتی کاپشنشو دیدم اعصابم به هم ریخت وبا خودم گفتم صددرصد علی دوباره مریض میشه و میوفته
حقیقتش هم من و هم همسرم خیلی نگران بودیم اما هیچکدوم حرفی در این مورد نمیزدیم !
هردوی ما سعی میکردیم استرسمون رو مخفی کنیم
ساعتهای 9 شب دیگه بابای علی طاقت نیاورد و بلاخره با معلم علی تماس گرفت، ایشون گفتن همه چیز خوب و مرتبه و درحال برگشتن هستیم
من و همسرم هر دو یه نفس راحتی کشیدیم
علی جان ساعت 9 برگشت با یه لبخند حاکی از رضایت وصف ناپذیر ! اما بسیار خسته
تمامی مادرها میتونن با یه نگاه به صورت فرزندشون همه چیزو رو بخونن
علی لبخندهاش با هم فرق میکنه یه لبخند حاکی از خوشگذرانی و رضایت هست یه لبخند حاکی از تاسف یه لبخند حاکی از شرم وویه لبخند حاکی از شیطنت هست لبخند علی به من گفت بهش حسابی خوش گذشته !
یاسمن: چطوری علی خووووش گذشت ؟
علی : اره مامان کیف کردم اما هم گشنمه هم خستم
واااای صدای علی کاملا گرفته بود وقسمت بالای شلوار ورزشیش کاملا خیس بود
یاسمن :علی جان چرا شلوارت خیسه ؟
علی :خب برام لباس زیر نگذاشته بودی منم همون لباسِ زیر خیسم رو پوشیدم
یاسمن : علی من که برات لباس گذاشتم
علی :نخیر نزاشتی من که تو کیفمو گشتم ندیدم
رفتم جلوی خودش کیفشو اوردم و نگاه کردم و لباس زیرش رو بهش نشون دادم
یاسمن :پس این چیه علی ؟
علی : مامان من چیزهای ریز رو نمی بینم چیزهای درشتو می بینم !!!
چشمام گرد شد
یاسمن : خب اره حق داری لباس زیر تو خیلی کوچیک بوده و تو ندیدیش !!!
بس که حواست به تلوزیون و کارتون هست و گرنه من ده بار بهت گفتم علی لباست رو اینجا گذاشتم
بعدش نگاه به ظرف خوراکیش کردم دیدم به اونها هم دست نزده !
یاسمن : چرا خوراکیهاتو نخوردی ؟
علی خندید و این خنده یه چیزی توش بود، لبخند شرم که داشت یه چیزی رو پنهوون میکرد
یاسمن :حتما باز رفتی یه چیزی خوردی ؟
و باز علی خندید و گفت :مامان یه کیک کوچولو خوردم (مطمئنم با خودش گفته شاید اقای حسینی دوباره عکسارو برای مامانم بفرسته ومن لو برم پس بهتره حقیقتو بگم !)
یاسمن : کیک خوردی ؟ مگه من نگفته بودم اینا برات خوب نیست چرا خوردی ؟
بعد علی انگشت شصت و اشاره شو به اندازه ی دو سانت باز کرد و گفت : مامان کیکش این قدری بود از اون کیکهای بسته بندی شده !
یاسمن : جدا؟ کیکش فقط دو سانت بود؟ نکنه منو دراز گوش دیدی علی اخه من که تا به حال کیک دو سانتی ندیدم که بسته بندی شده باشه
بعدش باز فاصله ی انگشتاشو بیشتر کرد به اندازه ی چهار سانتی متر!
علی : خب مامان اینقدری بود !
یه نگاهی بهش انداختم واون معنی نگاه منو خوووووب فهمید و عصبانی شد
علی : اره، اره کیک خوردم از همون کیکهایی که لاش یه چیز خوشمزه داره ، خب گشنم بود دیگه
یاسمن : تو از اون کیکایی خوردی که لاش خامه داره ؟
علی : نه خامه نداشت اما یه چیز خوشمزه داشت
یاسمن : قرار ما چی بود ؟
علی : خب به من تعارف کردن منم یه دونه برداشتم اما اب میوه نخوردم !
دیگه اعصابم بهم ریخت هم به خاطر اون کیک مسخره و هم به خاطر صدای علی که کاملا گرفته و خفه شده بودوهم به خاطر شلوارش که خیس بود
من مطمئن بودم که علی شب یه تب درست و حسابی خواهد کرد
زیر لب داشتم غرولند میکردم و حرص میخوردم : تقصیر خودمه نباید تو رو تنهایی شنا میفرستادم تو یه باد بخوری میوفتی سرما میخوری کاپشنت رو هم که نبردی ، شلوارت هم که خیسه با یه تی شرت رفتی شنا و برگشتی تازه با این کبد درب و داغونت که هر دارویی رو هم نمیشه بهت داد
همسرم گفت: یاسمن حرص بیخود نخور کاری که نباید بشه شده دیگه حرص خوردن فایده ای نداره
دخترم گفت : مامان این که با این صدا مریض شده پس دیگه اعصابتو خرد نکن بهش دارو میدیم خوب میشه دیگه
خیلی عصبی شده بودم و پشیمون از این که علی رو شنا فرستاده بودم
روزی که پیش پزشک سنتی رفته بودم اقای دکتر روغن سیاه دونه بهم داده بود گفت که هر وقت علی سرما میخوره تمام تنشوبااین روغن چرب کن و ماشاژش بده . بنابراین همه ی لباسهای علی رو دراوردم و تمام تنش رو به کمک همسرم با روغن ماساژ دادیم حتی کف پاهاشو
بعدش هم بادکشش کردم و چای لیمو و عسل و زنجبیل بهش دادم وعلی بعداز خوردن یه شام مختصر رفت خوابید
من خودمواماده کرده بودم که علی نصف شب تب کنه در طول شب ازشدت استرس چند بار از خواب پریدم و علی رو لمس کردم که تب داره یا نه ؟ اما تب نداشت !!!
فرداش علی سرحال از خواب بیدار شدو صداش هم خوب شده بود و من چه خوشحاااال شدم که علی سرحاله !
حتی خود علی هم تعجب کرده بود که حالش خوبه و مریض نشده ! و خیلی خوشحال شده بود
کبد چرب شاید بدیهای زیادی داشته باشه اما زندگی علی رو تغییر داد
این روزها به واسطه ی کبد چرب علی فعالیت بدنیش بیشتر شده میوه وارد رژیم غذاییش شده واز طرفی شیرینی جات حذف !
ودر این میون طب سنتی هم شاید تا حدودی تاثیر خودشو داشته ودر نهایت همه ی این عوامل دست به دست هم دادن تا مقاومت بدنی علی بالا بره
بعد از اردوی شنا انگاری علی خودش هم فهمیده که باید همکاریش با من بیشتر باشه و به حرف من گوش بده .
اما میدونم که این مقطعی هست !
حالا شربت خاکشیر و تخم شربتی رو بهتر از قبل میخوره و کمتر نق میزنه
یه خبر خوب اینکه علی حرف "س و ز " رو تازگیها خوب تلفظ میکنه اما طبق عادت همچون قبل صحبت میکنه میدونم که با گذشت زمان صحبت کردنش هم بهتر میشه
به امید روزهای قشنگ برای همه !


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - یاسمن - 1394 / 5 / 21

تیک عصبی
دوهفته پیش از مطب دندونپزشکی زنگ زدن که قالب دندون علی اماده شده بنابراین من و علی روز بعدش رفتیم به ملاقات دندونپزشک محترم برای گذاشتن قالب دندون علی جان
علی ازکارهای دندونپزشکی میترسه و خوشش نمیاد و موقع رفتن به دندونپزشکی همیشه غرولند میکنه و بهوونه میگیره  
توی مطب علی با ترس روی یونیت دندونپزشکی نشست و اقای دکتر کارشونو شروع کردن
در مجموع کارشون فقط بیست دقیقه زمان برد و در این میون علی جان هر از چند گاهی هم هی اخ و اوخ میکرد دلشکسته
در پایان کار دکتر به علی گفت حالا دندوناتو به هم فشار بده و اگه اذیتی به من بگو . علی جان هم گفت همه چیز خوبه ومن اذیت نیستم
من بهش گفتم علی جان راحتی ؟مشکلی نداری با قالب جدیدت ؟ علی گفت : من مشکل ندارم
ولی به گمانم از ترسش دروغ میگفت و فقط میخواست زودتر از روی صندلی بلند شه و بره
بلاخره از مطب بیرون اومدیم و رفتیم اجیل فروشی تا برای علی یه مقدارتنقلات سالم بخرم
توی مغازه ی اجیل فروشی  انواع و اقسام شکلاتها با بسته بندیهای دلکش و دلفریب به ما چشمک میزد. البته بیشتر به علی !
علی رفته بود قسمت شکلاتها وایستاده بود و اونارو نگاه میکرد منم داشتم کار خودمومیکردم تا اینکه علی صدام کرد
مامان ؟ یه لحظه بیا اینجا . رفتم کنارش
علی : مامان یه دونه از اون شکلاتهای تخم مرغی برام میخری
یاسمن : نه ! مگه نمیدونی که نباید شکلات بخوری
علی: مامان فقط یه دونه
یاسمن : نخیر تا زمانی که چربی خونت پایین نیاد نمیخرم  
علی : یعنی من اصلا شکلات نخورم ؟
یاسمن : چرا تو میتونی شکلات تلخ بخوری
علی با دهن کجی : شکلات تلخ شکلات تلخ همش شکلات تلخ ! گریه
یاسمن : همینی که هست میخوای بخواه نمیخوای بریم
علی یه شکلات تلخ برداشت و به اتفاق رفتیم پارک . اون موقعِ روزتوی پارک تعداد کلاغها از ادمها بیشتر بود و دنبال ته مونده ی غذای ماادمها تو چمنها بودن وقتی به کلاغها و رفتاراشون دقت میکنی ازشون خوشت میاد
گوشه پارک یه پیرمرد تنها نشسته بود علی رفت سراغ بازی و من رفتم کناراون پیرمرد نشستم
دست و صورتش پراز چین و چروک بود سر صحبت رو باهاش باز کردم معلوم بود روزگار چهره ی زیباشو به اون نشون داده
اینو از سبک صحبتهاش و مرورخاطراتش همراه با لبخند و سایه ی غرور و افتخاری که هنگام صحبت کردن در رابطه با هشت فرزندش بر روی چهره اش می نشست می شد فهمید
دائم از پسراش صحبت میکرد که یه پسرم فلان جا رییس هست و یکی فلان جا .. از پیرمردِ خداحافظی کردم و در دل ارزو کردم که ای کاش همه ی ما وقتی به گذشته ی زندگیمون نگاه می کنیم نگاهمون سرشار از غرور ورضایت باشه نه حسرت و پشیمانی
توی پارک چند تا عکس و فیلم از علی گرفتم و متوجه شدم که علی توی صورتش حرکات اضافی پیدا کرده و دائم دهنشو باز و بسته میکنه و لب و لوچشو تکون میده!
این قدر علی این حرکات رو تکرار کرد که صدام دراومد
یاسمن : علی چی شده مامان ؟  چرا هی دهنتو بازو بسته میکنی نکنه با قالب دندونت مشکل داری ؟
علی : نه من با قالب مشکلی ندارم
رسیدیم خونه علی جان فقط نشسته بود وهی لبشو بالا و پایین میکرد و حرکات عجیب و غریبی با دهنش در میاورد منم عین این دیوونه ها دائم می گفتم این حرکات مسخره رو انجام نده !
اصلا حساس شده بود م روی حرکات صورتش!
اخرش به همسرم گفتم به گمانم علی تیک عصبی پیدا کرده همین یکی رو کم داشتیم از فردا باز باید بدو بدودنبال روانشناس و مشاور کودکان باشیم عجب بدبختی هستم من !  
همسرم هم یه مدت تو صورت علی دقیق شد و بعدش گفت : اره یاسمن این خیلی حرکات صورتش زیادشده این که این جوری نبود !؟
 باباش گفت :علی جان  از قالب دندونت چه خبر ؟ درد که نداره این قالب جدید ؟
علی : نخیر
یاسمن اگه درد نداره چرا اینقدر دهنتو باز و بسته میکنی کلافه
علی : مامان چه کاربه من داری ؟ چرا این قدر به من گیر دادین ؟
همسرم گفت :یاسمن این حرکات یا مال قالب دندونش هست یا اینکه مال بازیهای کامپیوتری !
خلاصه دیگه وسواس شدم ودلم پر اشوب شد نشسته بودم روبه روی علی  و عین دیوونه ها زل زده بودم بهش ! علی هم حرصش گرفته بود و میگفت مامان چرا این جوری نگام میکنی ؟ چرا همش دنبال منی مامان ؟  
بلاخره شب سر سفره همه مشغول خوردن شام بودیم که علی صداش دراومد
ای بابا این چیه تو دهن من گذاشتین ، من اصلا قالب نمیخوام، این درد داره ،من  نمیتونم شام بخورم  
وضد زیر گریه !
از گریه ی علی من و همسرم خوشحال شدیم چون فهمیدیم حرکات اضافی علی مربوط به قالب دندون علی جان بوده و ربطی به اعصاب نداره
روز بعد علی رو بردم دندونپزشکی دکتر روی دندون علی کاربن گذاشت و متوجه شد کجای کار ایراد داره و اون قسمت رو تراش داد
من برای اطمینان بعد از اتمام کار یه مقدار خوراکی توی همون مطب به علی دادم که مطمئن بشم مشکلی هنگام خوردن نداره چون گاهی علی قابل اطمینان نیست و بسته به موقعیت دروغ میگه !!
وبدین سایه مشاور کودکان از سرمان  گذشت ! آفرین


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - یاسمن - 1394 / 5 / 26

اسمنِ برج زهرمار
سلام به دوستان خوبم
امیدوارم خوب باشید راستش تو این چند روز اصلا حالم خوش نبود یه سلسله عوامل دست به دست هم داده بود تا تبدیل بشم به یاسمنِ برج زهرمار! اره با خودمم قهر بودم و این روزها به هر کس که زنگ زدم گریه کردم از دکتر درویش گرفته تا پزشک متخصص اطفال که همیشه علی رو پیشش می برم و هر کسی که این روزها در دسترسم بود از دست من درامان نبود
وای چقدر دلم تنگ بود وای وای وای
چقدر دراز گوشم ، چقدر بی تحمل شدم حس میکنم مثل یه کریستال یکی دل منو عمدا زده زمین و دلم هزار تیکه شده هر چی دنبال تیکه های دلم میگردم تا اونا رو جمع کنم پیداشون نمیکنم فقط خرده های کوچک دلم رو روی زمین می بینم که زیر دست و پا ی اختاپوس دارن له میشن
من منتظرم تا سلولهای بنیادی بیان و چاره ای برای این دل شکسته ی من پیداکنن شاید این سلولها خرده تکه های دل یاسمنو به هم بچسبونن و بعد دل یاسمن کامل بشه
بیچاره دکتر درویش چه اشتباهی کرد که شمارشو در دسترس یاسمن گذاشت و چقدر صبورانه با من برخورد میکنن فکر میکنم این دفعه اگه شماره ی منو ببینه حالت تهوع بگیره
روزهای گذشته روزهای خوبی نبود امروز که با دکتر علی صحبت می کردم حرف جالبی زد گفت با بیماری پسرت دوست بشو ، باهاش کنار بیا ، با اون مدارا کن این جنگیدن اخر سر تورو از پا درمیاره وخب راستشو میگفت
تصمیم دارم ظرف یک ماه اینده خیلی کارها بکنم اولا میرم روانپزشک چون واقعا افسرده شدم و شاید خود من بیشتر نیاز به درمان دارم تا علی دوما باید برم کلاسهای ورزشی شاید این کلاسها قدرت اینو داشته باشن که اختاپوس رو از ذهن من بیرون کنن وقتی تو خونه نباشم طبعا کل کلهای من و اختاپوس کمتر میشه چون وقت کمتری رو با هم میگذرونیم
گاهی اوقات فکر میکنم اون افکار منو میخونه و اون هم تو کلاسهای پیلاتز و یوگا شرکت خواهد کرد ! اره تعجب نکنید چون اون همه جا هست و به هر شکلی درمیاد من باید مراقب باشم چون گاهی حتی ممکنه اون به عنوان یه پزشک دلسوز هم به من راهکار ارائه بده
اصلاخل شدم رفت
اره دوستان فکر خوبیه من باید ازخونه برم بیرون !حالا که قراره اختاپوس تو خونه ی من باشه ، خب باشه من خونه رو برای اون میزارم تا به تنهایی توی قصر یاسمن حکمفرمایی کنه
اصلا این خونه باشه مال اون !
البته اجرایی شدن این تصمیم کمی زمان خواهد برد اما من این کارو به امید خدا میکنم
این روزها اختاپوس شعله ی گاز رو زیاد میکنه و غذاهای من میسوزن این روزها وقتی نون تو فر میزارم اختاپوس میاد و منو مشغول میکنه و نونهای تو فر میسوزن این روزها این قدر انرژی منو میگیره که من حال درست کردن یه غذای درست و حسابی رو هم ندارم
اینجا رو یواش بخونین امروز که رفتم پیش پزشک علی ایشون یه مقدار داروی خواب اور به من دادن که تو ظرف غذای اختاپوس بریزم اون الان خوابه و حال من کمی بهتره
واای اگه بفهمه که من بهش قرص خواب اوردادم چقدر حرصش می گیره فکرکنم تغییر رنگ بده چشماش قرمر و خودش مشکی بشه
خب بشه به درک بزار یه بار هم اون عصبانی بشه بزار بفهمه چی به سر یاسمن شاد و شنگول اورده بزار بفهمه که نفرت تا خرخره ی یاسمن اومده
من یه روزی بلاخره میکشمش حالا ببینید کی گفتم !
ازتمامی دوستانی که این روزها مزاحمشون شدم و غصه هامو رو سرشون اوار کردم معذرت میخوام منو ببخشید ودر این میون شانس با جناب سروش بود که تلفنشون خاموش بود و گرنه همیشه ایشون برای من در دسترسترین شماره بودند تبریک میگم قربان
به امید روزی که تکه های دل یاسمن پیدا بشن و به هم بچسبن


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - یاسمن - 1394 / 5 / 31

بتمن وارد میشود ...! شادی
دیروز صبح ما سر سفره ی صبحانه بودیم و داشتیم صبحانه میخوردیم
علی ازخواب بیدار شد و اومد تو اشپزخونه و یه دفعه دادزد : بتمن وارد میشووووود
بعدش هم یه فریاد بلند کشید ، کاش فریاد بود عربده کشید
خیلی خوشحال شدم از این بهتر نمیشه این عربده یعنی این که علی حالش خووووبه خوشحال
فداش بشم وقتی که که مریض میشه چقدر دنیام تنگ و تاریک میشه چقدر نفس کشیدن برام سخته
کاش همیشه فریاد بکشه ، کاش همیشه بینظم باشه ، کاش سروصدا کنه ، کاش همیشه اعصاب خوردی راه بندازه من اینجوری میفهمم که حالش خوبه و چون اون خوبه من خوبم
بعدشم گفت : یه صبحانه مفصل اماده کن مامان !
علی با لذت تموم شروع به خوردن صبحانه کرد
امروز ازمایشات علی رو گرفتم چربیش پایین تر اومده بود و مهمتر از همه کارکرد کلیویش خوب بود و من بیش از حد تصور خوبم بیشتر از اونچه که شما فکرشو بکنید  من فعلا قرصهای متفورمین رو به علی نمیدم همون کلسترامین و شربت امگا3 و رژیم غذایی و ورزش میتونه چاره ساز باشه
من و علی امروز گرگ وبره بازی و نقطه بازی کردیم و درنهایت هم نمایش سه بچه فیل رو بازی کردیم من همیشه نقش گرگ رو به عهده دارم !
علی یه دارت مغناطیسی هم داره میره در فاصله ی 45 سانت متری می ایسته و تیرها رو پرت  میکنه !چه هنری میکنه منم اکثرا این بازی روبا علی میکنم من همش فکر میکنم هدف روبروی من چشم اختاپوس هست هر چی سعی میکنم که چشمشو هدف بگیرم نمی تونم چون اون دائم حرکت میکنه  
راستی توهفته ها ی گذشته علی روبرای حجامت هم بردم پیش پزشک سنتی علی دیگه بزرگ شده و احساس میکنم متوجه میشه هر اقدامی که ما میکنیم برای سلامتی خودش هست و همکاریش بیشتر شده
پزشک سنتی میگفت بهترین موقع حجامت کردن در فصل پاییز هست و من به امید خدا باز هم علی رو برای حجامت در فصل پاییز خواهم برد
در واقع من و انسی خانم و مامان نازنین و همه ی مامانهای دنیاهر کاری که در توانمون باشه برای فرزندمون انجام خواهیم داد تا جگر گوشمون اسوده باشه
وقتی علی رو پزشک غدد بردم برای اینکه تاکید کنم که علی هنوز نباید بستنی بخوره به دکتر گفتم : جناب علی اقاحالا حالاها نباید بستنی بخورن و با من همکاری داشته باشن
دکتر گفت : نخیر بخوره اما مامانش باید براش درست کنه با قندهای رژیمی اسپارتام و ساخارین !
گاو یاسمن زایید !!دیگه علی هر روز میگفت مامان دکتر خودش گفت من میتونم بستنی بخورم زود برام درست کن
راستش من قبلا شنیده بودم که این قندها اسما رژیمی هستن و اونها هم مضر هستن تو اینترنت سرچ کردم دیدم اثرات منفی رو کبد میزاره و..
بنابراین گزینه ی قندهای رژیمی حذف شد اما من با میوه ها موز و انبه و هلو برای پسرم بستنی درست میکنم بدون شکر و خامه چون خودشون شیرینن و بسیار هم خوشمزه میشه در اخر هم برای دلخوشی علی کمی شکلات تلخ روش رنده میکنم و میشه یه بستنی دلچسب برای علی
علی مثل گذشته با خوردنشون کیف میکنه شکمو
حالا تصمیم دارم حتی برم نونهای بستنی رو بگیرم و بعد بستنی رو توی اونا برای علی بریزم این جوری فکر کنم بیشتر خوشش بیاد حالا دیگه پسرم بستنی هم میخوره و من خوشحالم
به امید خدا در روزهای اینده شیرینیهای رژیمی هم برای شازده پسرم درست میکنم تا روزهای قشنگی داشته باشه تا لذت ببره تا شاد باشه آفرین
دوستش دارم ، دوستش دارم دوستش دارررررم به اندازه ی تمام دنیا به اندازه ی معصومیت چشمای قشنگش به اندازه دندونای تازه دراومدش که خیلی اونو زیباتر و ملوس تر کرده
وقتی علی میخنده فکر میکنم زیباترین هنر افرینش رو روبه روی خودم دارم می بینم
وااای چقدر زندگی قشنگه ، چقدر امروز راحت نفس میکشم همتونو دوست دارم
دعا کنین یاسمن هیچوقت ناراحت نباشه وگرنه همه از دستش به عذابن بای


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - علی کوچولو - 1394 / 10 / 14

همسر دوم یاسمن !!!
این روزها من با همسر دومم زندگی میکنم ! اره تعجب نکنید من دو تا همسر دارم ! خب این عادت یاسمن هست که سنت شکنی کنه، یاسمنو که می شناسید هر کاری ممکنه انجام بده . کی گفته که فقط اقایون باید چند همسر داشته باشن ؟ از نظر من خانمها هم می تونن چند همسر داشته باشن !
این روزها من هستم، علی ، دخترم ، جناب اختاپوس و همسر دووووومم!!!
در یک مقایسه ی اجمالی بین دو همسرم میتونم بگم من هر دوتا رو دوست دارم چون هر کدومشون خصوصیات خوب و منحصر به فرد خودشون رو دارن
همسر اولم خوبه، خیلی خوب .هر وقت که خونه هست سنگ صبور منه ، هر وقت که وقت داشته باشه شنونده ی خوبیست . اما اون زیاد تو خونه نیست و زیاد هم وقت نداره اون مشغولیتهای خودشو داره
همسر اول من در مقابل گریه های من زود به هم میریزه و من نمی تونم وقتی که اون حضور داره گریه کنم چون خیلی ناراحت میشه میره تو اتاق و تا مدتها بیرون نمیاد
گاهی مواقع حتی وقتی که در خونه حضور هم نداره من نمی تونم گریه کنم چون وقتی که میاد اول به چشمای من نگاه میکنه تا ببینه اوضاع و احوالِ من چه جوریه و اگه بدونه که گریه کردم باز شروع میکنه :
یاسمن چرا با خودت این کارها رو میکنی ؟ همه غم دارن همه غصه دارن ما باید زندگی کنیم و باید مشکل فرزندمون رو بپذیریم و.....
اون گاهی برای اروم کردن من از اتفاقات روزمره ی زندگی واجتماعی میگه اما این چیزها منوبرای یه مدت کوتاه اروم میکنه و مجددا چند روز بعد روز از نو و روزی از نو
همسر اولِ من دروغگوی محترمیست ! من با تمام وجود حس میکنم که اون به خاطر حضور اختاپوس در زندگیمون بسیار درد میکشه اینو من از سکوتهای طولانیش می فهمم اما سعی میکنه خودشو اروم نشون بده !
و اما همسر دوم
اون همیشه در دسترس هست هیچ وقت جلسه و همایش و مهمان نداره و همه جا درکنار منه ! و این بزرگترین مزیت همسر دوم یاسمنه
من هر وقت که دلتنگم سرمو رو شونه هاش میزارم و تا دلتون بخواد گریه میکنم اون از گریه های من ناراحت نمیشه ! همسر دومم برام یه اهنگ ملایم میزاره و من اروم اروم اشک میریزم تا سبک بشم و درحین گریه کردن باها ش حرف میزنم اون حرفهای منو درک میکنه و میدونه که من باید گریه کنم تا خووووب خالی بشم میدونه که توی خونه جایی برای گریه کردن نیست پس منو بیرون میبره و تا دلتون بخواد تو خیابونها میچرخونه و هر وقت دوست داشتم که به خونه برگردم منو برمیگردونه !
اون منو با خودش گاهی به مدرسه ی کم بینایان و نابینایان میبره . اون منو به مدرسه ی معلولین که کلاسهای تلفیقی علی اونجا برگزار میشه میبره !
گاهی برای اینکه غمها رو از دل من بِکنه دست منو تو دستش میگیره و سریع حرکت میکنه اما افسوس که غمها کندنی و دور انداختنی نیستند !
همسر دومم همه جا درکنار منه اون هیچ وقت سفرهای خانوادگی ما رو به هم نمیزنه چون براش یه کار غیر منتظره پیش نمیاد !
اون همه جا منو همراهی میکنه برای رفتن به فروشگاهها و سوپرمارکتها برای رفتن نزد پزشک و ....
همسر دومم و برای اروم کردن من ، منواز خونه بیرون میبره و معضلات اجتماعی رو لخت و بی پرده به من نشون میده و میگه یاسمن اروم باش و صبور.
هرکسی در زندگی با یه نوع اختاپوس دست و پنجه نرم میکنه
اون منو بیرون میبره و مردهای جوانی رو به من نشون میده که توی زباله ها مشغول گشت و گذارن و این یعنی نهایت فقر و درماندگی و بیکاری !
کودکانی رو نشونم میده که دو برابر هیکلشون دارن بار حمل میکنن . اون خانمهایی رو نشونم میده که اعتیادشونو زیر ماسکی از کرم و ارایش پنهوون کردن
گاهی من و علی رو با خودش به پارک میبره و در پارک دردها ورنجها رو با وضوح بیشتری می تونی ببینی
من در پارک نوجوانانی رو می بینم که سیگار به دست درگوشه و کناردرختها و صندلیها پرسه میزنن که متاسفانه تعدادشون هم کم نیست
من مرد مسنی رو می بینم که دست نوه اش رو تو دست گرفته ودر دست دیگه اش هم یه تسبیح . اما چنا ن نگاه زشت و زننده ای به منِ یاسمن و یاسمنها داره که من احساس میکنم خانمهای پارک همه لختن! به خودم نگاه میکنم مثل همیشه ساده واسپرت پوشیدم مثل همیشه یه ارایش ملایم دارم و مثل همیشه غم بزرگی توی چشمای منه پس چه چیز یاسمن تحریک کننده است !
وبه این نتیجه میرسم که درست میگن که ذهنها فاحشه اند ! وربطی به حجاب زنها نداره !
گاهی وقتها با رفتن به پارک دلم بیشتر میگیره و زود دست علی رو میگیرم و میگم بریم خونه ! علی میگه مامان ما که تازه اومدیم . علی چیزهایی رو که من میبینم نمی بینه من از دیدن بعضی چیزها بسیار بیقرار میشم دست علی رو میگیرم و میرم پیش همسردومم و میگم سریع مارو به خونه برسون ! واون مثل همیشه درسکوت و ارامش منو به خونه میرسونه
درواقع در پارک چیزهایی رو میبینی که به این نتیجه میرسی که در چاردیواری خونه ات راحت تری ومن همیشه به این فکرمیکنم که من به عنوان یک شهروند معمولی و یک مادرهمه چیز رو میبینم چگونه است که کسانی که باید این چیزها رو ببینند ، نمی بینند و چرا کسی اقدام نمیکنه ؟
همسردومم شریک خوبی در شادیهای یاسمن هم هست وقتی که روحیه ام خوبه برای منو بچه هام اهنگهای تند میزاره و من کارهایی رو انجام میدم که شاید از یاسمن بعیده !
میدونید کی باعث اشنایی من با همسر دومم شد ؟
شاید براتون جالب باشه که بگم همسر اولم باعث اشنایی من با همسر دومم شد !!!
اره اون بود که منو با همسر دومم اشنا کرد و سراغاز یک رابطه ی گرم و صمیمی شد ! جالا چه جوری ؟
این جوری :
خیلی وقت بود که گواهینامه مو گرفته بودم به همسرم پیشنهاد دادم برام یه ماشین دست دوم بخره
_ ماشین دستِ دوم چرا بخرم ؟
_یاسمن : چون من هنوز رانندگی بلد نیستم طبعا تصادف زیاد میکنم ،اول برام یه ماشین دست دوم بخر تا من رانندگیم خوب بشه بعدش یه ماشین صفر برام بخر
_ خخخ یاسمن دیوونه شدی ؟ یه خانم باید ماشینش صفر و سرِ پا باشه تا هیچوقت تو خیابون جا نمونه ! اگه من یه ماشین دست دوم بخرم دائم ماشین خراب میشه و تو تلفن به دست وسط خیابون میمونی
خلاصه همسرم برام یه ماشین صفر خرید . اما من جرات و جسارت سوار شدن نداشتم ! ماشین توی پارکینگ خوابیده بود و....
یه روز که همسرم از شهرستان اومده بود من شروع کردم به شکوه و گلایه، که ای بابا خسته شدم باید بچه ها رو ببرم و خریدبکنم و ......
همسرجان که خسته بود و درضمن خیلی از غرولند کردن هم بدش می امد گفت : یاسمن هر مشکلی یه راه حلی داره اگر خسته شدی بامن بیا و درشهرستانی که محلِ کار من هست زندگی کن تا بهت فشار نیاد اگر دوست نداری اونجا بیایی عرضه داشته باش از امکانات استفاده کن اون سوییچ و اون هم ماشین !
واین سراغاز یک تحول برای من بود !
بعضی از حرفها گزنده و سوزنده هستند اما بسیار راه گشا !
بعضی از جملات رو باید با اب طلا نوشت و قاب گرفت و کوبید به خونه ی دلت چون گرچه با شنیدن اونا به هم میریزی و ناراحت میشی اما در درونت یه انقلاب بوجود میاد و دچار تغییر و تحول میشی !
از اون روز به بعد به رگ غیرت یاسمن برخورد من با هزار ترس ولرز ماشین رو از پارکینگ بیرون اوردم و اروم و اهسته شروع به حرکت کردم
اولش خیلی سخت بود اولش بعضی از اقایون دادمیزدن برو بشین پشت ماشین لباسشویی و....
اولش هی خاموش میکردم و گاهی ماشین به عقب برمیگشت و درهمون روزهای اول چند تا خط بزرگ روی ماشین انداختم اما همسرم گفت : مهم نیست همه همین طورن و کم به کم استاد میشن
خلاصه تبدیل شدم به یه یاسمن راننده ! دیگه مشکلاتم کم شد
سری بعد که همسرم از سفر اومد گفت : اوضاع چطوره یاسمن ؟ چرا دیگه غر نمیزنی ؟ خندیدم و گفتم چون دیگه از پسِ مشکلات خودم برمیام دیگه نیازی به تو ندارم
واون با خنده گفت : یاسمن ماشین برای خانمها مثل یه همسره که حمایتش میکنه تو با وجود ماشین دیگه نیازی به من نداری ! وخداییش راست میگفت !
اره حالا باز من تنهام تنهای تنها با همسر دومم و یک اختاپوس !
من یاسمن، همسر دومم را بسیار دوووووست دارم !من ماشینم رو خیلی خیلی دوست دارررم !


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - علی کوچولو - 1394 / 11 / 8

یاسمن گوسفند بع بع بع !!!
سلام به دوستان گلم ، خیلی وقت بود براتون نوشته بودم که وارد دنیای گوسفندا شدم و به قولی شدم یاسمنِ گوسفند !!؟
همه ی ما روزانه با گوسفندان بسیاری سروکار داریم و گاهی خودمون هم در پوست یه گوسفند میخزیم ،عین یاسمن !!!
ومن مدتهاست که نگاهم عین گوسفندا بی تفاوت و ابلهانه ست که انگاری متوجه مسائل دور وبرم نمیشم !همچنین بسیار اروم وسر به زیرم چون زندگی در قالب یه گوسفند رو یاد گرفتم !
اولین بار که احساس گوسفند بودن به من دست داد پارسال بود . اره رفته بودم به ملاقات رئیس اموزش و پرورش کودکان استثنایی !
کودکان معلول باید معلم تلفیقی داشته باشن واز وظایف معلم تلفیقی این هست که وارد کلاس بشن میزان نور رو در کلاس بررسی کنن وبا توجه به مشکل دانش اموزمعلول جای نشستن اونو تعیین کنند بعضی از کودکان باید درجایی باشند که نور زیاد باشه و بعضی ها هم درجایی که نورش کم باشه مثل کودکان البینیسم که در نور کم راحت ترن
معلم تلفیقی محیط مدرسه رو در نظر میگیره و با توجه به پله ها و موانع موجود در مدرسه راهکارهای لازم رو برای اون دانش اموز ارائه میده و ....
معلم تلفیقی که پارسال برای علی فرستاده بودن نابینا بود و من برای اعتراض به این مسئله به اموزش و پرورش رفتم چون برای من این جای سوال بود که این اقا که نابینا هستن چطور میتونن جایگاه فرزند منو درکلاس مشخص کنن و مشکلات پسر منوبرطرف کنه ؟
ایاتدریس بریل از طرف یک نابینا برای علی از نظر روحی مشکل ساز نیست ؟ایا حضور یک نابینا وارتباط برقرار کردن با علی برای علی و سایر دانش اموزان سوال برانگیز نیست ؟
خلاصه رئیس اموزش وپرورش گفتن معلم تلفیقی فرزند شما درسته که نابینا هستن اما اگر شما ایشون رو ببینید نظرتون در رابطه با ایشون تغییر میکنه ! و ازشون خوشتون میاد !!!ایشون بسیار توانمندند و من توصیه میکنم حتما یه ملاقات با ایشون داشته باشین یعنی یه طوری از ایشون تعریف کردن که من ناخوداگاه چشمام شهلا شد و خودمو هیجده ساله تصور کردم و اینکه که قراره این اقا به خواستگاری من بیاد !!! حالا سوال اینجاست که شاید ایشون توانمند باشن اما چه جوری نور کلاس رو تشخیص میدن و جایگاه علی رو برای نشستن تعیین میکنند
هر چی با خودم فکر کردم نتونستم رابطه ای بین این تعریف و تمجید وتوانمندیهای ایشون و حل مشکل پسرم رو پیدا کنم بنابراین ناخوداگاه صدای بع بع از دهنم بیرون اومد !! به دست و پام نگاه کردم دیدم ای وااای عین گوسفندا سم دارم و یقننا اون لحظه نگاه یاسمن هم گوسفندی شده بود اره دیگه من یه چیز میگفتم وایشون یه جواب دیگه به من میدادن !
نتیجه این ملاقات این شد که ایشون گفتن تنها معلم تلفیقی اون منطقه فقط ایشون هستن و اگر نگران مشکل روحی فرزندتون هستید میتونید یه معلم خصوصی برای اموزش بریل و موارد دیگه برای فرزندتون بگیرید ! و خب بنده هم یه تشکر گوسفندی کردم و این شد که اقای حسینی امدن تو زندگی من و علی ! بع بع بع !!!!
امسال هم مجددا رفتم اموزش و پرورش کودکان استثنایی برای اینکه برای علی کتاب درشت خط بگیرم
کارشناس نابینایان خانم .... بود ایشون به من گفتن توی همین کوچه ی پشت اموزش و پرورش یه کتابخونه هست اونجا میتونی کتابهای درشت خط فرزندت رو بگیری
یاسمن گوسفند هم راه افتاد حالا هر چی میرم به کتابخونه نمیرسم ! ای بابا اون خانم طوری ادرس دادکه انگاری کتابخونه خیلی نزدیکه پس چرا نمیرسم ؟
خلاصه هر چی رفتم کتابخونه ای ندیدم بلاخره خسته شدم از چند نفر پرسیدم اما کسی خبر نداشت
مسیری رو که رفته بودم برگشتم و در طول راه از عابرین می پرسیدم حتی از چند مغازه دار پرسیدم گفتم شاید کسانی که ساکن این منطقه باشن کتابخونه رو دیده باشن اما هیچ کس اطلاعی نداشت با ناامیدی رفتم توی اخرین مغازه وازصاحب مغازه پرسیدم : جناب شما کتابخونه مخصوص کم بینایان این جا سراغ ندارین ؟
ایشون گفتن من کتابخونه ندیدم اما این جا توهمین کوچه یه منزل دیدم که توش کتاب میبرن و میارن !!! بعدشم اومد یه درب رو نشونم داد نزدیک درب رفتم یه خونه مسکونی بود ودربش بسته بود کنار زنگ قدیمیش نوشته بود: " بعداز زنگ زدن لطفا کمی صبر کنید !" خب منم ده دقیقه ای منتظر شدم تا در رو برام باز کردن .وقتی در رو باز کردن دیدم اره توش پراز کتابه وناخوداگاه گفتم بع بع بع نمیدونم اون اقا صدای منو شنید یا نه ؟
اونجا بود که گفتم: خاک بر سرگوسفندت کنن یاسمن حداقل نرفتی علم رمال گری و کف بینی رو هم یاد نگرفتی تا بتونی با خوندن یه ورد محل کتابخونه رو پیدا کنی
اره دیگه ارزش ما درحد یه گوسفنده چون کسی فکر وقت و دل اشوبگی والدین معلول رو نمی کنه! کاش حداقل یه تابلوی ناقابل درِ اون خونه بود با عنوان : کتابخانه ی کم بینایان !!! ویا چیزی به این مضمون .بع بع بع
کتابهای درشت خط علی روگرفتم
برام خیلی جالبه که کتابهای کم بینایان درشت اما با خط نستعلیق و شکسته هست !!!!بع بع بع
دوستان شما بهتر از من میدونید که:
افرادی که مشکل ارپی دارن وقتی یه خط ساده رو میخوان بخونن باید به خودشون فشار بیارن و وقتی این خط نستعلیق باشه خب صد درصد این فشار مضاعفه !چیزی که با خودم فکر میکنم اینه که ایا اصلا تحقیقی در رابطه با این مسئله صورت گرفته ؟من که بعید میدونم
ایا کودکان کم بینای ارپی باید کتابهاشون با خط شکسته باشه ؟ ایا با خانواده هاشون در این رابطه صحبت کردن ؟اصلا چه اصراری هست که کتابهاشون با خط شکسته باشه
خب خودم جواب خودمومیدم : ای بابا یاسمن چقدر تو پر توقع و گوسفندی بع بع بع خب از پارس بودن و ایرانی بودن ما درکتابها فقط خط نستعلیق باقی مونده باید هم بچه های کم بینا خط نستعلیق رو بشناسن چون این جوری اونا فرهنگ ایرونی رو میشناسن ! اگه از نسل امروز بپرسی از پارتها و مادها چی میدونی ؟ میگه پارت یعنی پارتی و ماد هم یعنی مادی !!!
والا تو سرزمین ما چه چیزی رو با تحقیق و تفحص انجام میدن که این دومی باشه هر چی یادم میاد کتابها هر سال در حال تغییره مرتب مباحث کم و زیاد میشن و یادوره های اموزشی روبدون هیچ بررسی هی کم و زیاد میکنن
مثلادوره ی ابتدایی یا پنج سال میشه و یا شش ساله و یا سالهای دوران دبیرستان رو کم ویا زیاد میکنن !!!! و بعد از چند سال باز روز از نو و روز ی از نو ..... ...
خب اگه تحقیق و تفحصی صورت میگرفت که سریع نظر اقایون عوض نمیشد!
در این میون والدین و دانش اموزان هم عین یاسمن سر درگم و بع بع کنان پشت سرشون راه میوفتن ! چون چاره ای ندارن
الان چون ابتدایی شش ساله شده تو مدرسه ی علی معلم کم اوردن ، معلمی داریم که ایشون تخصصشون زبان انگلیسی هست و باید دبیرستان تدریس میکردن اما الان دارن کلاس سوم ابتدایی تدریس میکنن بع بع بع !!!!البته ازجمله ایشون در مدرسه چند نفرند که مجبورند ابتدایی رو تدریس کنن!!!! تازه کلاسهای اول و دوم وسوم مدرسه ی علی اصلا معلم ورزش ندارن بع بع بع یه دانشجو بعنوان کاراموز تا همین چند وقت پیش میامد و زنگ ورزششون اونا رو تو حیاط میبرد خب وقتی مسئولین بدون بررسی وبدون در نظر گرفتن امکانات یه دفعه صبح که از خواب بیدار میشن و تصمیم میگیرن نتیجه اینه که اینجوری میشه حالا درا ین میون معلم و بچه ها که اسیبی نمی بینن !!!!! به نظرتون اسیب می بینن ؟
نه البته که نمی بینن!! چون کسی که نمرده همه دارن نفس میکشن !! بع بع بع
ورزش که اصلا درس نیست و در ثانی اگرهم طرحی موفقیت امیز نبود چه اهمیتی داره دوباره برمیگردن به روش قبل !!
وبدین ترتیب قصه ی گوسفند بودن یاسمن تکرار شد و تکرار شد یادم میاد در اخبار کم بینایان و نابینایان خبری خوندم در رابطه دادن تبلت به افراد کم بینا وقتی با کارشناس نابینایان در این زمینه صحبت کردم ایشون گفتن این تبلتها محدود هستن و فقط به تعداد خاصی داده میشن اونجا بود که باز هم صدای گوسفند دراوردم ! و با خودم گفتم خب گوسفندی دیگه یاسمن بس که خوش باوری !البته مشکل از درک یاسمن نبود مشکل این بود که خبر به گونه ای انعکاس داده شده بود که انگاری دادن تبلت به معلولین همگانیست اما وقتی دنبالش رو میگیری میبینی دنبال کدوی خالی امدی !

واما بشنوید از اپتومتریستی که با اموزش و پرورش استثنایی قرداد داره !
من قبل از شروع مدرسه علی رو بردم پیش یه اپتومتریست خصوصی که چشماش معاینه بشه اما کارشناس نابینایان اموزش پرورش استثنایی گفتن باید فرزندتون رو پیش اپتومتریستی که با ما قرار داد دارن ببرین تا توسط ایشون معاینه بشه
منم گفتم وچشم علی رو پیشش بردم .خداییش بسیار باسواد بودن
بنده برای ایشون از مدرسه ی علی گفتم که کلاس و راهروی مدرسه نور کافی نداره و باید برم هر چه سریعتر توی راهرو ی مدرسه و کلاس علی لامپ بزارم چون علی یقیننا به مشکل بر میخوره
ایشون گفتن : نه اینکارو نکنید من خودم میام اونجا یه جلسه با معلم و مدیرش میزارم و در مورد بیماری ارپی توضیح میدم شما هم باید در این جلسه حضور داشته باشی و در مورد علی جان صحبت کنید
در ضمن شما لازم نیست لامپ بزارید علی باید چند روز مدرسه بره و ببینه کجاها مشکل داره تا ما به مدیر بگیم کجاها باید لامپ بزارن و تازه باید به این لامپها زاویه داده بشه تا علی راحت باشه
واااای یاسمن گوسفند چه خوشحال شد فکر کرد تو کشوری غیر از ایران هست !
خلاصه روزها گذشت و از خانم اپتومتریست و جلسه خبری نشد !این بود که یاسمن جان بع بع کنان رفت مثل یه گوسفند رام و مطیع سه تا لامپ خرید دوتا برای راهرو که عین گورستان بود و یکی برای کلاس علی،هزینه اش حدود 50 هزارتومن ناقابل بود ویاسمن خودش جلوی پای پسرش رو روشن کرد چون میدونست که بااااااید این کارو بکنه !بع بع بع
و خودم در مورد بیماری پسرم با معلم و مدیرش صحبت کردم و مثل همیشه فکشون افتاده بود پایین چون اختاپوس خودشو خوب پنهان میکنه و کسی اطلاع زیادی از اون نداره
بعدش میرسیم به دستگاه کپی مدرسه خخخخ
خب باید خدارو شکر کنم که فرزند من در مدرسه عادی درس میخونه !خخخخ اره دیگه این یکی از الطاف اموزش پرورش کودکان استثنایی هست !!!
گاها تومدرسه به علی پیک و برگه ی سوال میدن چه برگه هایی !!! کم رنگ و بسیار ریز که حتی من نمیتونم اونا رو بخونم وقتی به معلم رابطش هم گفتم سکوت کرد !!! خب چی بگه !؟
دستگاه کپی مدرسه خرابه ! بنابراین یاسمن گوسفند بعبع کنان خودش پیک علی رو میخونه تا اون جواب بده
دست اموزش پرورش استثنایی درد نکنه خیلی به ما میرسه من شرمنده ی این همه رسیدگی هستم !!!! بع بع بع اخه اموزش و پرورش استثنایی میدونه که ما خیلی مشکل روحی روانی داریم و میدونه که بچه های ما در کنار بچه های عادی حتما یه سری مشکلات برای تطابق دارند بنابراین هر هفته برای ما جلسه میزاره و یه کارشناس میفرسته تا مشکلات روحی ما رو برطرف کنه خخخخ بع بع بع (شتر در خواب ببیند پنبه دانه )
بیچاره بچه های مارو انداختن توی مدرسه ی عادی و هر از چند گاهی معلم رابطش میاد میگه سلام و علیک سلام ومن تا به حال نقش معلم رابط علی رو نفهمیدم
تنها خیری که از اموزش پرورش کودکان استثنایی به ما رسید کتاب درشت خط و معلم تلفیقی است حالا دستشون درد نکنه !
اما قضایای دیگری هم پیش اومد که یاسمن عمیقا در جلد یه گوسفند رفت :
یکی از موضاعاتی که بسیار جالب بود قضیه ی کتابخونه ی مدرسه ی علی بود .
معلم پرورشی سر صف اعلام کرد که هردانش اموزی یه کتاب بخره و بیاره تا تعداد کتابهای کتابخونه زیاد بشه اما ظاهرا همکاری خانواده ها بسیار کم بود چون تعداد کتابهای کتابخونه چندان تغییری نکرد اما وقتی صحبت از دیگ نذری شد یکی از والدین 300 هزارتومن یه جا تحویل داد!!!! و چشم چپ یاسمنِ گوسفند از تعجب پایین افتاد وتا مدتها یاسمن زیر دست و پای سایرین دنبال چشم چپش می گشت بع بع بع
ودیگه اینکه یه روز تو کلاس علی جلسه داشتیم جلسه ی اولیا ء و مربیان
مدیر مدرسه عنوان کرد که هر کس مشکلی داره عنوان کنه یه دفعه یکی از والدین ازته کلاس گفت لطفا به راننده های سرویس بگید که وقتی بچه ها رو سوار ماشین میکنن موسیقی نزارن !!!!؟؟؟
بیچاره یاسمنِ گوسفند این دفعه چشم راستش از تعجب افتاد زیر صندلیها ! صحبت این خانم بسیار جالب بود !!!!بع بع بع
ویاسمن گوسفند به این نتیجه رسید که :
خلایق هرچه لایق . گاهی با خودم فکر میکنم حقمون هست که گوسفند باشیم و گوسفند بمیریم اخه با این فضای مجازی و این همه شبکه های اجتماعی ادم چقدر باید سطح فکرش پایین باشه بع بع بع البته مدیر مدرسه ی علی بسیار خوب جوابشو داد گفت : خانم فنر رو هر چی بیشتر جمع کنی بالاتر میپره !!!
دوستان حوادث زیادی در اطراف ما رخ میده که حس گوسفند بودن رو به ما بسیار خوووب القاء میکنند از جمله خبر درمان ارپی در ایران از یک رسانه ی عمومی !!!! اره یاسمن گوسفند اینقدر خوشحال شده بود که تصمیم گرفته بود بره و مدرسه ی علی شیرینی بده ! خوب شد شیرینی ندادم والا همه فکر میکرند من علاوه برگوسفند بودن درازگوش هم هستم ! بعدش معلوم شد که اینگاری این خبر صحت نداره !!!!بع بع بع
خلاصه دوستان مجموعه ی این جریانات از من چنان گوسفند ی ساخته که ادم بودن رو فراموش کردم ! دیگه از هیچ چیز تعجب نمیکنم دروغ ، تهمت ، دزدی ،توهین وهمه چیز عادی هست من یاسمن گوسفندی هستم که به همه چیز عادت کردم الان اگر کسی حرف راست رو بزنه و دزدی نکنه و راه راست رو بره ، من تعجب میکنم بع بع بع
عزیزان به جرات میتونم بگم این دلنوشته میتونست بسیار زیباتر از این باشه اما: قلم من جوهرش کم بود !!! بع بع بع


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - یاسمن - 1395 / 6 / 29

حیوانات خانگی
با سلام به تمامی دوستان خوبم
امیدوارم حال همتون خوب باشه من و علی هم خوبیم و زندگی میکنیم با همه ی کاستیها ،تلخیها و شیرینیهای زندگی و به قولی نفس میکشیم !
بهزاد و فاطمه ی عزیزم تولد زینب خانم رو تبریک میگم ! حتما خنده تون میگیره که : ای بابا یاسمن حالا حالاها هنوز وقت داشتی صبر میکردی دخترمون بره خونه ی بخت بعدش برامون پیام تبریک میگذاشتی ! خب حق دارین اما چه کنم حوصله نداشتم !
صدف عزیزم امیدوارم حال شما هم خوب باشه و ایام به کامتون باشه و کسالت همسر جان نیز برطرف شده باشه من قدر دان زحمات شما هستم و اگر پیامی نگذاشتم خب حوصله نداشتم !
حال داداش فرزاد عزیزم چطوره ؟ امیدوارم ایام به کامتون باشه .
جناب سروش وااای خبرتون برای لبر و اشتارگات و فراخوان برای تشخیص بیماری بسیار خوب بود و اگر طبق معمول جیغ نکشیدم و دادو فریاد نکردم به قولی خرفت شدم و حوصله نداشتم !
اهالی شهر ارپی و اشتارگات من همه ی پیامهاتونو رو میخونم و اگر اروم و بیصدا میام و میرم فکر نکنید از دماغ فیل افتادم نه بابا ! حوصله نداشتم !
جناب سروش به توصیه ی شما مدتهاست که تصمیم گرفتم حیوونای علی رو واگذار کنم امااااا نمیشه !من نمیتونم اینکارو بکنم !شاید باورتون نشه اما این سخت ترین کار ممکن هست ! تا به حال ده بار به این و اون زنگ زدم که سگ علی رو واگذار میکنم اما نزدیک واگذاریش که میشه نظرم عوض میشه !
ودر این میون علی هم میزنه زیر گریه که اگه اَش و پنبه رو بدی من میمیرم مامان خواهش میکنم اَشمو نده !
و دخترمم چشماش پر اشک میشه ومیگه مامان این کارو نکن !
اووووف حتما با خودتون میگین این چه کاریه ؟مگه میشه که ادم تا این حد به یه حیوون دلبسته بشه ؟ خب اره میشه ! اونا احساس بسیار قشنگی به من و علی و دخترم میدن ! اونا با نگاهشون اضطراب رو ازما میگیرن ! اونا با رقصیدن و پریدنشون روی مبل و شیرین کاریاشون لحظات خوبی رو برای ما رقم میزنن
وقتی بهشون غذا میدیم وقتی بدن پشمالوشونو نوازش میکنیم وقتی اونا مارو لیس میزنن واااای یه احساس خیلی قشنگ پیدا میکنیم و اینو فقط کسی میتونه درک بکنه که حیوون خونگی داشته باشه !
هر وقت که از خونه بیرون میرم میدونم که اَش منتظر منه و با دیدن من اینقدر از خودش احساس نشون میده که دلت میخواد بخوریش !
روزهایی که گربه و سگ علی رو باید ببریم کلنیک دامپزشکی برای من و علی روزهای بسیار خوب و لذتبخشی هست چون وقتی وارد کلنیک میشی انواع واقسام حیوونا رو میبینی سگها و گربه هایی از نژادهای مختلف و پرندهای زیبااا و تا مدتها میشینیم و با خانمها و اقایون اونجا حرف میزنیم و تبادل اطلاعات میکنیم . منوعلی کلنیک دامپزشکی رو خیلی دوست داریم
وخب صد البته نگهداری از حیوون خونگی معایبی هم داره ! با داشتن حیوون تو خونه دیگه هیچ وقت خونت منظم و مرتب نیست !روکشای مبل همیشه به هم ریخته و چروک هستن و اگه گربه داشته باشی و مثل من بی تجربه هم باشی یه روز میبینی که تمام مبلاتو خراش داده شده و فاتحه شون خونده شده !
من بعدها فهمیدم که باید یه وسیله ی مخصوص برای گربه داشته باشم بنام اسکرچ . اسکرچ برای برطرف کردن خارش ناخن گربه اس برای اینکه گربه ناخناشو تو اون فرو کنه نه توی مبل ! خخخخ
وقتی حیوون تو خونه داری نمی تونی یه قالی درست و حسابی تو خونه ات بندازی چون ریزش مو دارن و قالی پر مو میشه ! ودائم یه طی باید دستت باشه و طی بکشی ! البته من به همین واسطه الان تو زیر زمین خونه مستقر شدم چون کمی کوچکتر هست و مرتب کردن اونجا برای من راحت تره
گاهی وقتی من و علی با هم بازی میکنیم اَش هم میاد خودشو قاطی میکنه و شروع به زوزه کشیدن و پارس کردن میکنه
علی هر وقت اضطراب داره اَش رو تو بغل میگیره و خیلی اروم میشه واااای نمیتونین بفهمین که اون چه خوب اد مها رو می فهمه سگها به خوبی ناراحتی و شادی ما رو تشخیص میدن و در شادی و غم تو شریک میشن یک دوست بسیار باوفااااا
شاید این حرفی رو که میزنم درکش برای شما سخت باشه اما این سگ با ارزشترین چیزی بوده که من در تمام طول زندگی داشتم اره منوقضاوت نکنید باید شما هم یه سگ داشته باشید تا بفهمید من چی میگم !
واما همسر جان زیاد از حضورگربه وسگ در خونه راضی به نظر نمیاد ولی چون ما خوشحالیم اون هم اونارو تحمل میکنه !و اخیرا قول داده که حیاط خلوت رو برای خاطر اونا سقف بزاره تا هم اونا راحت باشن و هم ما. انگاری فهمیده که این سگ و گربه جاشونو تو خونه پیدا کردن !
سگ علی به ما موسیقی هم یاد داده ! ارررره من و علی توماشین هر وقت حالمون خوشه عین دیوونه ها زوزه میکشیم
هروقت علی خونه ی خاله اش میره پشت ایفون زوزه میکشه ! هر وقت باشگاه یا دکتر میریم تو راه تادلتون بخواد زوزه میکشیم و به قول همسر جان ما نتونستیم به سگ و گربه چیزی یاد بدیم اما اونها معلم های خوبی برامون بودن !خخخخ
اقای سروش نگین که شرم اوره یاسمن این چه چیزهایی که نوشتین ؟ اگه بدونید که نگاهشون چقدر ارامش بخشه
اگه بدونید که نوازششون چقدر ارامش بخشه
اگه بدونید وقتی ادم رو لیس میزنن چه حس خوبی ادم میگیره
وااااای من حس میکنم هر بار که سگِ علی دست و صورت منولیس میزنه غمهای دل منو لیس میزنه ! اون لحظه من بهترین احساس رو دارم
اره دوست داشتن بی قید و شرط!
از همه ی اینا که بگذریم بعضی از ادمها با وجود این سگ تو خونه ی یاسمن، دیگه پاشونو تو خونه ی من نمیزارن انگاری من جذامی هستم ! خخخخ واااای چه مزیت بزرگی! من این مزیتشو خیلی دوست دارم !سَرکم، دردسر کم !
جناب سروش فعلا نمیتونم حیوونای علی رو واگذار کنم چون خیلی دوستشون دارم و صد البته دوستشون داریم
گاهی خیلی ناراحت میشم که چرا این حیوون با وفا اینجور مورد بی مهری قرار میگیره و این جای تاسف داره!
اخه سگ که نمیره سوار یه کامیون بشه و دو کیلومتر روی ادمها راه بره همه رو له کنه! سگ که نمیره به خودش کمربند انتحاری ببنده و باعث مرگ همه بشه. سگ که نمیاد حلوا درست کنه بعدش حلواها رو مسموم کنه و بره جلوی مسجد و باعث مرگ ادمها بشه !!!
سگ که زمین خواری نمیکنه سگ که نفت کش و دکل قورت نمیده سگ که فیش نجومی نداره سگ که جنگلها و محیط زیست رو از بین نمیبره اونا به کمی اب و غذا راضی هستن و یه جای کوچیک برای زندگی بر روی زمین. اما گاهی ما حاضر نیستیم این حق رو هم به اونها بدیم فکر میکنیم زمین فقط مال ماست !
سگها نه تنها به افراد معلول و افسرده کمک میکنن بلکه در تشخیص سرطان هم میشه به اونها اعتماد کرد اونهادرزلزله و حوادث طبیعی به کمک ما میان وما رو از زیر اوارها نجات میدن .اونا با تشخیص مواد منفجره باعث نجات جان هزاران انسان میشن وبه این ترتیب زندگی رو به ما هدیه میکنند .و ما ادمها جاهایی که به نفعمون هست از این موجود دوست داشتنی استفاده میکنیم و فیض میبریم و در جای دیگه اون رو مورد بی مهری قرار میدیم. انگاری ما با همه چیز معامله میکنیم !
اما سگ علی یه ایرادهم داره اونم این که تا کسی از جلوی درب خونه رد میشه خونه رو روی سرش میزاره و این پارس کردنها اخرش یه روز کار دستمون میده و یه روزی میدونم که همسایه ها شاکی میشن و اونچه که نباید بشه میشه !
من یاسمن، به همه ی دوستانی که از تنهایی و افسردگی رنج میبرن توصیه میکنم برای خودشون یه حیوون بیارن اره خب من با این سگ و گربه دکترای روانشناسی هم گرفتم بوووووس برای همه ی سگهای دوست داشتنیییی
ادمها تنهایی خودشون رو یه جوری پر میکنند بعضی ها به معنویات رو میارن بعضی ها به کتاب و هنر و بعضی ها با حیوانات حال میکنن .یاسمن و علی و دخترش با یک سگ و گربه حااال میکنن
دوستتون دارم خیلی زیاااد
راستی ازمهرماه خانم چه خبر ؟انگاری مهرماه خانم و هیئت همراهش پطروس، کوکب خانم و ریزعلی پشت دروازه ی شهر یاسمن خیمه زده اند ! من از دیدنشون بیزارم ! شما چطور ؟


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - قاسم - 1395 / 7 / 3

خنوم یهن تو خهونن باطو میا کوجلویه جعالب اسم غذا روش ناهادی اش یه ماش دهیگه بی یار


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - یاسمن - 1395 / 7 / 4

مهرماه
سلام به دوستان خوبم
بلاخره مهرماه خانم ،ماه پر تنش و استرس از راه رسید! من و علی امروزباهم به مدرسه رفتیم .علی این هفته شیفت ظهره .مدرسه ی علی تغییر کرده بود . نقاشی های جدید رو در و دیوارش کشیده شدبودن وبچه ها با فرمهای جدید و هماهنگ سر صف بودند
البته فرم علی هنوز اماده نشده چون جنس لباسی که برای فرم انتخاب کرده بودن پلاستیک خالص بود! انگار یه پلاستیک قهوه ای رو رو تن دانش اموزان کشیده باشن من که گفتم حاضر نیستم اینو تن علی کنم!آخه بنجل ترین پارچه روکه انگاری رو دستشون بادکرده بود دوخته بودن و والدین هم مجبور بودن اونو بخرن
من که پارچه ی دیگه ای برای علی انتخاب کردم .چرا باید پلاستیک رو تن فرزندم بکنم که تو زمستون سرد و تو تابستون گرم باشه ؟! حالا اگه اعتراضی هم داشته باشی به کی میخوای بگی ؟ اصلا کسی هست که ترتیب اثر بده ؟
وبلاخره دانش اموزان کلاس بندی شدن، علی کلاس چهارم (1) هست
معلم علی امسال اقاست ، من مشکل علی رو بهش گفتم قرار شد علی رو جابه جا کنه و میز جلو بشینه خداروشکر لامپهایی که سال گذشته تو راهرو گذاشته بودم سالم بود و نور مطلوبی داشت اما باید برای کلاس یه لامپ تهیه کنم چون لامپهای سقف یکی سوخته بود و علی تو شیفتهای عصر اذیت میشه
تعدادی از والدین نگران بودند که این اقای معلم بسیار خشن هست ! و تعدادی خوشحال بودند که بسیار مذهبی است و بچه ها رو با اصول مذهبی بیشتر اشنا میکنه! اما از نظر من اجتماع کنونی ما بیشتر از هر چیزی نیازمند اخلاق هست! میگین نه ؟ یه مقایسه بین کشور خودمون با کشورهای اروپایی بکنین همه چیز دستتون میاد !
خب در مورد معلم جدید علی به حرف والدین نمیشه استناد کرد زمان همه چیز رو مشخص میکنه .باید ببینم علی راحت هست یا نه اکه علی راحت بود که چه بهتراگر نبود یا کلاسشو عوض میکنم یا مدرسه شو!
حالا من منتظرم که علی از مدرسه برگرده تا ببینم چه خبرایی برامون میاره !
امروز به معلم رابط علی هم زنگ زدم هنوز کتابهای درشت خط اماده نیستن امیدوارم کتابها زودتر برسن و طبق قولی که دادند امسال کتابها با خط نستعلیق چاپ نشده باشن
یادش بخیر پارسال این موقع خیلی بیشتر از الان استرس داشتم وای وای وای خدا میدونه چه حالی داشتم چون تازه تو این شهر اومده بودیم، خونه اماده نبود ، بابا ی علی نبود ،من اموزش پرورش استثنایی رو و خیلی از جاها رو بلد نبودم و هیچ کس رو نمی شناختم (البته به جز خواهرم )
علی هم بچه ام روزهای پر تنشی رو پشت سر میگذروند اما هیچی نمی گفت واین سکوتش منو بیشتر ازار میداد . فقط یادمه که بعد از چند روزکه از شروع مدرسه گذشت یه روز که رفتم دنبالش گفت: مامان مردها هم گریه میکنن ؟ گفتم اره چرا که نه ؟ مردها هم گریه میکنن هر کس که دلش پر باشه باید گریه کنه زن و مرد هم نداره و علی زد زیر گریه !
یادم میاد پارسال این موقع نتم درست نبود که بیام حداقل اینجا از استرسام از ملاقاتهام و از دلتنگیهام بنویسم برای همین زنگ زدم به مامان نازنین جان و تا دلتون بخواد گریه کردم بیچاره مامان نازنین خودش هم دلش پر بود منم رو سرش هوار شدم !
مامان نازنین نمیدونم این دلنوشته ی منو میخونین یا نه؟ اگر میخونین منو ببخشین که اون روز همه ی استرسمو به شما منتقل کردم !
یادم میاد سال گذشته تو همین روزها رفتم اموزش و پرورش کودکان استثنایی اووووف چقدر رفتن به این جور جاها سخته حال منو کسایی میفهمن که شرایط منو داشته باشن
تا پامو گذاشتم توی اموزش و پرورش صدای خش خشی توجه منو به خودش جلب کرد به پایین نگاه کردم وااااای حیاط اموزش و پرورش پر بود از برگ ! برگ درخت ارزوها ! درخت ارزوهای پدرها و مادرهایی که خزان روزگار خیلی زود به زندگیشون زده بود و درخت ارزوهاشونو برهنه کرده بود چه برگهای زیبایی با چه رنگهای دلنشینی ! خم شدم یه مشت برگ برداشتم و با کمال تعجب دید م که ای وااای برگ درخت ارزوهای یاسمن هم در بین اونهاست برگها رو انداختم زمین و اروم اروم از پله ها بالا رفتم
چه روز سختی بود روزی فراموش نشدنی روزی که به من یه برگه دادن مبنی بر معلول بودن فرزندم
وقتی برگه رو به دستم دادن بغض نشسته بود تو گلوم برگشتم طرف دیوار و قطره های اشکمو پاک کردم اخ که هوای اونجا چقدرخفقان آور بودچقدر کمبود کمبود اکسیژن بود ! داشتم خفه میشدم
اووووف ناباورانه های زندگی !!!
پدر و مادرها با شونه های افتاده عین مرده ی متحرک دست بچه شون تو دستشون بودوبسته به معلولیت فرزندشون به قسمت مربوطه مراجعه میکردن این قدر والدین تو خودشون بودن که همدیگه رو هم حتی نمیدین !
محیطش تا دلتون بخواد ساکت بود فقط صدای کارمندان رو میشنیدی کسی دل و دماغ حرف زدن نداشت
من کنار کارشناس امور کم بینایان و نابینایان نشسته بودم که او امد!
خانمی زیبا با پوششی ساده و در عین حال بسیار شیک واسپرت و یک عینک افتابی هم تو دستش بود
مستقیم به طرف کارشناس امور نابینایان مراجعه کرد و من جارو براش خالی کردم
استرس شدید داشت مثل من وسایر والدین !
واون شروع کرد به صحبت و اصرار داشت که فرزندش به مدرسه ی کم توانهای ذهنی بره! اون میگفت که فرزندش دچار اضطراب و استرس هست چون درکش نسبت به سایر دانش اموزان کمتره واین برای دانش اموزان بحث برانگیز شده که چطور با این همه توضیحات معلم، دخترشون باز درس رو متوجه نمیشن واین سبب شده که فرزندش در خودش فرو بره و افسرده بشه و ازشدت اضطراب ناخنهاشو بجوه و تمام پوست دستشوبکنه وهمه دستاش رو زخم بکنه !
اون خانم اصرار داشت که برای راحتی فرزندش هر کاری که در توانش باشه انجام میده و براش مهم نیست که دخترش مدرسه ی کم توان ذهنی ثبت نام بشه مهم فقط ارامش دخترش هست
با شنیدن صحبتهاش خیلی ناراحت شدم ظاهرا مشکلات دخترش تنها مربوط به درکش نبود دختر این خانم از نظر بینایی شنوایی و همینطور گفتاری هم مشکل داشت وااای غمهای جورواجور و این یعنی زندگی سوپر خاکستری!
اون موقع بود که غم علی رو یادم رفت بعضیها رنجهاشون به مراتب از ما بیشتره وقتی صحبتهاش با کارشناس نابینایان تموم شد من باهاش سر صحبت رو باز کردم
ظاهرا ایشون حاملگی ناخواسته داشتند و برای سقط جنین داروهای جورواجور مصرف کرده بودن و این نقیصه ها مربوط به عوارض داروها بود !!!!
واای خداوندا عذاب وجدااااان ! کوله بار رنج این خانم سنگین بود، سنگینِ عذاب وجدان ! من حاضر نبودم حتی یه لحظه به جای اون باشم به نظر من از این بدتر نمیشه که خودت دستی دستی برای خودت و فرزندت رنج درست کنی .
خلاصه این خاطره خیلی منو ازار میده حتی با گذشت یکسال من گهگاهی هنوز هم به اون خانم و فرزندش فکر میکنم ای کاش هرگزملاقاتش نکرده بودم !


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - یاسمن - 1395 / 8 / 15

مهرماه (2)
سلام به دوستان همیشه در صحنه ! سوم مهر کلاس علی رو به دلایلی عوض کردم معلم علی الان یه خانم هست ایشون همون ابتدا شماره تلفنشون رو در اختیار والدین گذاشتن که با هم در ارتباط باشند ! ایشون خواستن که اگر دانش اموزی بیمار هست و قراره غیبت کنه اگر مشکلی در خونه پیش اومده از طریق پیامک در جریان قرار بگیرن تا بتوننکلاس رو بهتر کنترل کنن
کاری که کمتر معلمی انجام میده !
برای کلاس علی امسال هم لامپ گذاشتم اخه کلاس علی که کلاس نبود عین غار بود بس که تاریک بود !
کتابهای درشت خط علی خیلی وقته رسیده و خوشبختانه کتاب فارسی خوانداریش درشت و ساده اس و علی باهاش راحته
یه ملاقات با اپتومتریست علی هم داشتم دید نزدیک علی خوب و دید دورش افتضاح هست عینکش عوض شد و قرار ه ملاقات بعدی دو ماه دیگه باشه دراین جلسه اپتومتریست علی توصیه کرد که علی حتما چها ر تا یه ربع اجبارا مطالعه داشته باشه
مطالعه، مطالعه، مطالعه چیزی که منو میترسونه خب بیخیال حتما ایشون کا ربلدتر ازمن هستن وباید به توصیه ی ایشون عمل کرد گرچه علی خیلی تنبله
یه دیدار هم با معلم رابط علی داشتم ایشون گفتن قرار بوده امسال دانش اموزان تلفیقی و استثنایی همه در یک مدرسه ی عادی ثبت نام بشن و علاوه بر معلمشون یه معلم دیگه هم دراون مدرسه حضور داشته باشه که به مشکلات و درسهای این بچه ها رسیدگی بکنه
اما به دلیل کمبود بودجه و امکانات و مشکلات خانواده ها که هر کدام در یه منطقه ی خاص خونه دارن و بنابراین باید سرویس داشته باشن وهمچنین به دلیل کمبود نیروی انسانی امسال این طرح قابل اجرا نیست و احتمالا از سال اینده اجرا خواهد شد
(همونی که من گفتم که مسئولین ابتدا تصویب میکنند و بعد به فکر نیروی انسانی و بودجه میوفتن!)
به نظرم طرح جالبی هست البته اگر به اجرا دربیاد !
کلاسهای مرجع علی هم امسال در مدرسه ی نابینایان اجرا میشه و دیدن بعضی صحنه ها تکان دهنده اس کاش تو مدرسه ی عادی این کلاسها برگزار میشد
پارسال کلاسهای مرجع علی در مدرسه بچه هایی که مشکلات جسمی داشتن برگزار شد روزهای اول من تو مدرسه میموندم و با والدین صحبت میکردم اما بعد از چند جلسه حس کردم حالم بد میشه وبیشتر عصبی میشم بنابراین علی رو زود میرسوندم میامدم بیرون
اخه اونجا دانش اموزایی رو میدیدی که هم هیکل پدرشون هستن اما رو ویلچر نشسته بودن و گاهی باید از روی ویلچر به سختی جابه جاشون میکردن
و یاپسر کوچولویی که بر اثر تصادف نخاعش قطع شده بود و رو ی ویلچر نشسته بود ، دختر کوچولویی که یه دست نداشت
واما چیزی که خیلی روی من اثر گذاشت ملاقات با یه خانم بود که همون روز اولی که دیدمش قصه ی تلخ سرنوشت خودشو برام گفت واااای چقدر حرف برای گفتن داشت و چقدر دلش پر بود اون فقط نیاز به دو تا گوش شنوا داشت تا مرحمی بر زخم کهنه اش باشه
ای بابا مرحم کجا بود یاسمن ! گاهی بعضی زخمها مرحم ندارن
اون شاکی بود از اقای زمان زمان زمان همون اقای سیبیلوی بداخلاقی که همیشه برعکس روحیات ما و خواسته های ما عمل میکنه اون از ساعتها دقایق و ثانیه ها شاکی بود که اگر کمی زودتر به دادش رسیده بودن امروز دخترش این همه مشکل نداشت
به نظرم اون خانم هر روز به صفحه ی ساعت دیواری تو خونه اش نگاه میکنه و با حسرت باهاش صحبت میکنه و اقای زمان که خیلی اخمو و عصبانی هست یقیننا توجهی به اون نداره اره من اقای زمان رو دوست ندارم چون وقتی که خوشحالیم اون میدوه با سرعت هر چه تمامتر و وقتی که ناراحتیم باید هلش بدیم تا کمی جابه جابشه
اون از دخترش گفت از دختری که بسیار نگران اینده اش بود از دختری که تمام سالهای ابتدایی رو توی کلاس کنارش نشسته بود و مشق هاشو نوشته بود چون دخترش قدرت گرفتن قلم رو در دستش نداشت !
دختر او قربانی کمبود اکشیژن در حین عمل سزارین شده بود و اسیب دیده بود
وقتی کلاس درس تموم شد من دخترشو دیدم دختری ظریف که در هنگام راه رفتن تعادل نداشت و دستهاش در هوا حرکت میکرد و انگاری قدرت کنترل دستهاشو نداشت و به سختی لباسشو مرتب میکرد ومادرش نگران بود که دختر من حتی فادر نیست که قاشق رو در دستش بگیره و غذا بخوره نگران بود که بعد از او سرنوشت این دختر که بسیار به او وابسته هست چی میشه ؟ اوووف روزی که این خانم و دخترشو تو اون مدرسه دیدم خیلی عصبی شدم رفتم تو ماشین و دو تا محکم زدم توی سرم و گفتم اون هم مادره تو هم مادری ببین چه شرایط سختی رو دارن که اینقدر نق میزنی یاسمن بیشعووور !
خلاصه دیگه توی اون مدرسه خیلی کم حضور داشتم فقط علی رو میبردم و میاوردم چون اینقدر خودم غم به دل داشتم که دوست نداشتم شاهد غمهای سایرین باشم
خب بگذریم غمها رو باید کرد تو کیسه و درشو محکم بست
این روزها وقتی علی تعطیل میشه دوستاش هم همراه اون راه میوفتن و میان در خونه اگه گفتین چرا ؟خب درست حدس زدین برای دیدن اش و پنبه خخخ
صحنه ی خیلی قشنگیه اونا از پشت در زوزه میکشن و اش هم ازتو خونه زوزه میکشه همسر جان بلاخره صداش دراومد که یاسمن این چه حکایتی هست که راه انداختین زشته این همه سرو صدا راه میندازین منم گفتم نخیر زشت نیست خیلی هم احساسی و قشنگه
گاهی بچه ها یه لگد به در میزنن تا اش رو تحریک بکنن و شروع میکنن به پارس کردن و از اون طرف اش هم که حس میکنه به حریمش تجاوز شده موهاشو سیخ میکنه و شروع به سرو صدا میکنه حالا موقعی که مدرسه تعطیل میشه من اش رو میارم تو خونه تا کمتر تحریک بشه و سرو صدا نکنه اگه بدونید عکس العمل بچه ها موقع دیدن اش و پنبه چقدر قشنگه من کیف میکنم !
یه اتفاق جالب دیگه اینکه معلم رابط علی اومده بود تو مدرسه و علی رو تو دفتر میخواد و ازش میپرسه که عضو جدید که به خانواده ی شما اضافه نشده ؟ علی هم میگه چرا دو تا دختر اضافه شده !
- اسمشون چیه ؟
علی : اش و پنبه !
- اینا دیگه چه اسمهایی هستن ؟
علی : اخه اونا سگ و گربه هستن ! و اینجوری میشه که همه میزنن زیر خنده ! و مدیر مدرسه ی علی میگه اعضای جدیدخونه تون مبارکتون باشه !
حوصله ی دوباره خوانی و اشکال گیری از متن رو ندارم همون جور که نوشتم ارسال میکنم