[دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - نسخهی قابل چاپ +- انجمن حمایت ازبیماران چشمی آرپی،لبر و اشتارگات در ایران (http://rpsiran.ir/forum/.) +-- انجمن: بخش مخصوص اعضاء (http://rpsiran.ir/forum/./forumdisplay.php?fid=17) +--- انجمن: هنرمندان (http://rpsiran.ir/forum/./forumdisplay.php?fid=20) +--- موضوع: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ (/showthread.php?tid=2045) |
پاسخ: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - صدف - 1393 / 10 / 2 میدانی... بعضـی ها را هرچه قدر بـخوانی ... خسته نمیشوی ! بعضـی ها را هرچه قدر گوش دهی ... عادتــــ نمیشوند ! بعضـی ها هرچه تکرار شوند ... باز بکرند و دستــ نـخورده ! دیده ای ؟! ... ... شنیده ای ؟! بعضـــی ها بی نهایتـــ ــ ـند ! مـــــثل مـــــادر ! مثل یاسمن عزیز ... یاسمن شبیه نخ تسبیحی می ماند ، به نسبت دانه ها کمتر خودنمایی می کند اما اگر نباشد هیچ دانه ای کنار دیگری نمی ماند ! RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - علی کوچولو - 1393 / 10 / 18 » کبوترهای عاشق بهزاد و فاطمه «
سلام شکرم چقدر میخوابی بابا بلند شو !پاشو ببین تو سایتمون چه خبره تنبل خان ! وای عروسی عروسی ! پاشو با هم جیغ بکشیم ، هوراااااا بکشیم ، کف بزنیم و کییییییییل بکشیم ! اره بلاخره شاپرک سایتمون دل داداش بهزاد رو ربود ! علی جون کاشکی جیغ کشیدن در ملاءعام در فرهنگ ما امری پسندیده بود ! اما نیست من باید خودم این امر رو پسندیده کنم هاهاها ، من تو این کارا استادم میدونی داداش بهزاد کیه ؟ همونی که قرار بود من با کلاش بکشمش ! تعجب نکن مامانت بس خطرناک و شرور هست ! تازه قرار بود اگه با کلاش موفق نشم با حمله ی انتحاری بکشمش ! وای چه خو ب شد این کارو نکردم والا شاپرک سایتمون از من متنفر میشد ! من از چند وقت پیش خبرایی به گوشم رسیده بود میدونستم که .... اما خب سکوت کردم ، ودر سکوت منتظر بودم تا این خبر علنی بشه ! علی جان راز دار بودن و به موقع سخن گفتن باعث محبوبیت ادمها میشه ، در یک کلام دهن ما ادمها باید قفل کلید داشته باشه در غیر این صورت تنش و جنگ ایجاد میشه وجنگهایی رو که همین دهن کوچولو می تونه ایجاد کنه از جنگهای جهانی هم خطرناکتره ! پسر گلم داستان احتمالی دلدادگی بهزاد و فاطمه به این صورته: فاطمه جان در خیابون سایتومون داشته راه میرفته با کلی کتاب تو دستش به کجا ؟ به تالار از اونطرف هم داداش بهزاد کلی خرید داشته و با بی حوصله گی و خستگی به طرف تالار میرفته و تو دستش یه صفحه تخم مرغ بوده ویه ظرف ماست ! فاطمه خانم از این طرف و داداش بهزاد از اونطرف این دو تایی ناخواسته به هم میخورن و .... کتابهای ابجی فاطمه نقش زمین میشه و ظرف ماست و شونه ی تخم مرغ هم از دست داداش بهزاد میوفته زمین و از قضا رو کتابها ابجی فاطمه و مانتوی خوشگلش . دیگه تجسم این صحنه ی زیبا میتونه بسیار مفرح باشه البته برای منو تو ! ابجی فاطمه عصبانی نمیشه چون یاد نداره که عصبانی بشه و از طرفی با خودش فکر می کنه که چون ارپی داره حتما خودش متوجه ی داداش بهزاد نشده و این جوری میشه که فاطمه طبق معمول همیشه میخنده خخخخخخ واین خنده دل از داداش بهزاد ما می رباید !هاهاها خلاصه شکرم از اون به بعد داداش بهزاد مثل شاهین د رکمین ابجی فاطمه میشینه و می بینه که معیارهایی رو که برای همسر اینده اش در نظر گرفته در این خانم پیدا میشه و ..... اروم و قرار از داداش بهزاد ما گرفته میشه و با خود ش میگه وای چه کنم وچه نکنم بلاخره متوسل میشه به جناب سروششششششش ! داداش بهزاد هی زنگ میزنه به اقای سروش و هی حرف میزنه اما روش نمیشه که قضیه ی اصلی رو مطرح کنه ، روز بعد باز زنگ میزنه بازم خجالت میکشه و.... بلاخره حرصش میگیره و دل به دریا میزنه به لکنت و هزار بسم الله گفتن به آقای سروش گفتنی هاشو میگه ! آقای سروش اولش خوب متوجه نمیشه و به داداش بهزاد میگه چی فرمودین ؟! بنده متوجه نشدم یه بار دیگه درخواستتونو عنوان کنید !!! داداش بهزاد از پشت خط تلفن هم از اقای سروش میترسه و نا خوداگاه از تلفن کمی فاصله میگیره 0با خودش فکر می کنه آقای سروش ممکن از پشت تلفن حسابشو برسه) بنابراین چشاشو می بنده وتمام انرژیشو در صداش جمع می کنه و میگه : من میخوام با فاطمه ازدواج کنم علی میدونی چی میشه ؟ وای وای وای ... برق سه فازاقای سروش رو میگیره و دچار لرزش و رعشه و......وکار جناب سروش به بیمارستان میکشه داداش بهزاد هم از ترس یه چند وقتی پشت کوچه پس کوچه های تالار قایم میشه و تا مدتی افتابی نمیشه ! آقای سروش با ارامبخش حالشون بهتر میشه و به اتفاق همسرشون به خونه برمی گردن اما به شدت عصبانی هستن و چند نفر رو مامور می کنن که دنبال داداش بهزاد باشن تا یه گوش مالی حسابی بهشون بدن و اما قهرمان قصه ی ما اروم نمیشینه یواشکی میره پیش کبوتر سایتمون واز ایشون کمک میخوان و با هزار خواهش تمنا از کبوتر خانم میخوان که نامه های ایشون رو برای فاطمه جان ببرن ! کبوتر خانم که خیلی دلسوز هست قبول می کنه و نامه های داداش بهزاد رو برای ابجی فاطمه میبره اون یواشکی وقتی همه ی اهل خونه خوابن پشت پنجره ی اتاق فاطمه میره و به شیشه نوک میزنه وابجی فاطمه متوجه کبوتر خانم میشه اونو میگیره ومیاردش کنار بخاری بهش اب و دون میده و یه دفعه متوجه یک حلقه ی کوچک تو گردن کبوتر خانم میشه و حلقه رو باز میکنه و نامه ی داداش بهزاد رو میخونه و .... این قصه ادامه داره کبوتر خانم نامه های این دو نفر رو براشون میبره و اونا عاشق و دلداده ی هم میشن همه چیز خوبه فاطمه و بهزاد خوشحالن و یه دنیای دیگه دارن در این میون بهزاد با زیرکی تمام ، پیش بزرگان سایت میره ، میره پیش داداش عبدالحسین و داداش محمد حسین و این اقایون رو واسطه می کنه که مجددا برن پیش آقای سروش و قضیه ی خواستگاری رو مطرح کنن این دو بزرگواربا هم میرن اتاق مدیریت سایت پیش آقای سروش اقای سروش از بس که حرص خورده تو این مدت دچار ریزش موی شدید شده و ناراحته. ایشون میگن آخه من ده بار به همه گفتم که بابا دو نفر آرپی نباید با هم ازدواج کنن ! حتما این درسها رو من برای خودم دادم ، خب فردا این جوری میشه و....... جناب عبدالحسین و آقای معلم بلاخره ایشونو راضی می کنن و میگن خب اون ور قضیه رو هم باید ببینیم اولا داره درمان میاد دوما این دو جوون چون همدرد هستن بیشتر همدیگه رو درک می کنن و..... واین جوری میشه که آقای سروش قبول می کنن به شرطها و شرو طها و میخنده از اون خنده های گرم و خاص و میگه من باید با جناب بهزاد خان حرف بزنم و اتمام حجت کنم الان مدتهاست دنبالش میگردم و پیداش نمی کنم اگه این آقا رو دیدین بگین بیاد پیش من کارش دارم شکر پنیرم ، جونم برات بگه از اختاپوش تالار: اختاپوس دوست نداره بچه های تالار خوش باشن و بخندن و چون به نوعی قضیه ی فاطمه و بهزاد لو رفته و همه خوشحالن ، میره تمام رشته هایی که بقیه برای پیوند این دو جوون ریسیدن رو خراب می کنه ! میدونی چه کار می کنه؟ الن بهت میگم میره پیش داداشهای غیرتی فاطمه و قضیه رو لو میده و.....اختاپوس ساعت و محل قرار فاطمه بهزاد رو میدونه بنابراین همه چیزو میزاره کف دست داداشهای فاطمه و اوناها حسابی عصبانی میشن و کاری که نباید بشه میشه اونا به فاطمه اجازه نمیدن که اون روز از خونه بیرون بره و از طرفی داداش بهزاد با یه دسته گل میاد سر قرارش و منتظره که فاطمه جان از راه برسه اما... اما به جای فاطمه داداشهای فاطمه سر قرار میرن و انچه که نباید بشه میشه و یه فصل کتک خوب به داداش بهزاد میزنن و یه بادمجون خوشگل زیر چشم داداش بهزاد درست میشه و در نهایت هم دسته گل بهزادو که برای فاطمه اورده بود رو پرپر می کنن و میرن خلاصه شاهین سایتمون که چشماش بازه و همیشه بیدار، صحنه رو می بینه اره منظورم داداش فرزاد هست. داداش فرزاد تمام وقایع در شهر سایت مارو زود می بینه و سریعا به داداش محسن و حاج اقا اطلاع میده حاج اقا و جناب سروش بسیار رنجیده خاطر میشن و حرصشون میگیره که چرا باید داداشهای فاطمه بیان تو شهرِسایت ما و پسرشو نو کتک بزنن و و دخترشونو دچار استرس بکنن برای همین سریعا همه رو تو تالا ر جمع می کنن و حاج اقا یه سخنرانی کوبنده می کنه و دستور میده دور شهر سایت مارو حصار کشی و دروازهایی رو برای شهرِ سایتمون تعبیه کنن که یه دروازه زیر نظر غول چراغ جادوی داداش فرید باشه و یه دروازه هم زیر نظر شاهین سایتمون باشه که دیگه شاهد بی نظمی در شهر مون نباشیم .بعدش هم حاج اقا و جناب سروش میرن در اتاقشون و جلسه ی محرمانه ای برگذار می کنن اما نمیدونن که هیچ جای محرمانه ای وجود نداره چون یاسمن شرور هفت تیر کش سایت با جاروی جادوییش میتونه از دیوارها و سدها بگذره و همه چیز رو ببینه خلاصه حاج آقا وقتی در اتاق رو می بنده دوستانه میزنه پشت شونه ی اقای سروش و با خنده میگه جناب سروش جدا از بلواهای به پا شده خیلی خوشحالم که این دو تا جوون به هم دل دادن ، ما یه سایت درست کردیم برای رفع نگرانی بچه ها اما حالا باید دست دخترا و پسرامونو در این سایت تو دست هم بزاریم و.... جناب سروش میگه منم خوشحالم اما باید همه ی جوانب رو بسنجیم و راهکارهای لازم رو به هر دو جوونمون ارائه بدیم وفاطمه و بهزاد رو میخوان که داخل اتاق ! فاطمه طفلک خیلی گریه کرده چون داداشهاش خوب به حساب عشقش رسیدن و از طرفی قیافه ی داداش بهزاد هم با کبودی زیر چشمش بسیار دیدنی هست حاج اقا و جناب سروش با دیدن بهزاد خندشون میگیره اما سعی می کنن قیافه شون جدی باشه چون به قولی فاطمه دختر هر دوشون هست و میخوان اصطلاحا "گربه رو در حجله بکشن" حاج اقا دو تا سرفه ی خشک می کنه و سر صحبت رو جدی باز می کنه و ..... اما این که حاج اقا و جناب سروش به داداش بهزاد چی گفتن دیگه یه راز هست ! علی جونم انگاری همه چیز به خوبی صورت گرفته چون اون خانم کلاغ دوست داشتنی که خبرها رو برام میاره به من گفت داداش بهزاد با کت و شلوار شیک و یه دست گل و همراه با جناب سروش و حاج اقا رفتن خواستگاری شاپرک خانم و داداش بهزاد تمام مدت از ترس داداشهای فاطمه بین حاج آقا و جناب سروش قرار گرفته تا از حمله ی داداشهای فاطمه درامان باشه !خخخخخ بابای فاطمه بهزاد رو به فرزندی قبول می کنه و برای اینکه همه چیز اصولی انجام بشه این دو جوون رو جهت ازمایشات ژنتیک پیش دکتر درویش می فرستن .... پایان داستان بسیار قشنگ و دلچسبه و اونا نامزد میشن ! تقدیم به داداش بهزاد و فاطمه عزیزم ارزو می کنم بیشتر شاهد این حوادث باشیم ، فاطمه جان این داستان رو داشتم می نوشتم و برای علی هم تیکه تیکه می خوندمش خیلی هیجان زده شده بود می گفت مامان بقیه اش چی شد ؟ بهش گفتم باید بقیه شو بنویسم بعدش گفت :مامان همین جور که مینویسی برای من بخون ببینم آخرش چی میشه خوشحالم هم برای شما و بهزاد و هم برای خودم چون پسرم هم عین خودم دیوونه است یک دیوونه ی مادرزاد ! بیچاره همسرم یه همسر دیوونه گرفت که براش پسری آورد دیوونه تر از خودش ! حتما چند روز دیگه باید داستان خودکشی همسرم رو بنویسم !! میدونید دوست نداشتم تبریک من مثل بقیه باشه دوست داشتم تبریکم به شما دو جوون خاص باشه فاطمه و بهزاد عزیز پیوندتان مبارک ( از طرف یاسمن و علی کوچولو)
[برش] ஜگــپ و گـفـت روزانـهஜ - علی کوچولو - 1393 / 11 / 19 میخوام یه خاطره بنویسم تا ازاین فاز دربیاین نکه من لئون تولستوی هستم ! سال چهارم دبیرستان بودم ما چهار نفر دوست و یکدل بودیم و اعتراف می کنم که از همه بدجنس تر من بودم ! البته بدجنس که نه شیطون بودم بسیار سرحال و قبراق و بذله گو مسیر دبیرستان از خونه خیلی دور بود و ما چهار تایی هر روز این مسیر رو پیاده طی میکردیم وای چه روزهای خوشی که زود گذشت و من قدرشونو نفهمیدم یه روز زمستونی بود و شب قبلش بارون آمده بود من و دوستام تو حال خودمون بودیم حرف میزدیم و میرفتیم تا این که به یه کوچه رسیدم یه پسر جوون که به نظر میرسید اون هم محصل هست که شاید دانشجو هم بود با سرعت داشت از کوچه میومد تقریبا میشه گفت میدوید و از قضا ما هم بی خبر یه دفعه پسره با شدت خورد به دوستم راضیه اون اقای جوان چنان به راضیه خورد که کلاسور راضیه پرت شد جلوی پامون و تمام کتاباش و دفتراش افتادن تو ابهای لجن و گل آلود در این میون دوتا حلقه ی مشکی هم از داخل کلاسور راضیه افتاد بیرون واز بخت بد عین تایر ماشین قل قل قل زد ورفت جلوی مردمی که برای اتوبوس منتظر بودن ! من مونده بودم که اینا چین ؟ خلاصه پسره کلی معذرت خواهی بعد هم کتابا و دفترهای راضیه رو برداشت و با دست پاچگی با استین کاپشنش پاک کرد و گذاشتش تو کلاسور و درواقع فاتحه ی کتابها رو بیشتر خوند وتا دلتون بخواد سرخ شده بود حالا مونده بود اون دو تا جسم سیاه که جلوی جمعیت افتاده بودن ! خب راستش همه هم داشتن به این صحنه ی مضحک می خندیدن !پسره رفت اونا رو هم ورداشت و یه نگاهی انداخت و دوباره به کاپشنش مالید و دادش به راضیه ! و صد البته لبخند بسیار با معنایی رو لبش داشت فکر می کنید اون اجسام سیاهی که از توی کلاسور قل زده بود و باعث خنده ی همه شده بود چی بودن ؟ زمان ما یه جورابهای شیشه ای بالا زانو بود که بیشتر خانمها از اونا استفاده می کردن اون اجسام سیاه جورابهای نشسته ی راضیه جان بود که در جیب کلاسورش گذاشته بود !!!! خلاصه تا مدتها میخندیدم هر وقت اون پسر رومیدیدیم خندمون میگرفت و همیشه خاطره ی سبز جوراب نشسته های راضیه ی تنبل برای من خنده به ارمغان میاره ! دوستتون دارم دنیا ارز ش غم خوردن نداره با شما هستم داداش سراج افسانه خانم و خدیجه ی عزیز RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - علی کوچولو - 1393 / 11 / 21 کودکم هرگز بزرگ مشو ! کودک دلبندم نصیحت مادرت را بپذیر و هرگز بزرگ مشو ! امید من ، ارزوی من ، تمام دلخوشی زندگی من ، هرگز بزرگ مشو و کودک بمان ! چه اصراریست که بهشت کوچک خود را رها کنی و به جهنم بزرگسالان پا نهی ؟ اری بهشتی که می گویند دنیای کودکانه ی توست ، دنیایی سرشار از پاکی و صداقت ! وجهنم اینجاست ، جهنم همین دنیایی است که من در ان زندگی میکنم ! شکرم هرگز بزرگ مشو دنیای تو دنیای مدادهای رنگیست در دنیای تو گاهی خورشید سبز است و گاهی زرد ! اما در دنیای من خورشید هرگز رنگش عوض نمی شود میدانی چرا ؟ چون مدادهای رنگیِ دنیای من اصل نیستند ! کودکم هرگز بزرگ مشو ! چون دنیایِ تویک مداد است ویک پاکن، خطاهای تورا پاکن با صبوری پاک میکند اما در دنیای من خودکار است ! اگر خطا کردی دیگر خطاست و وجوهر خودکار هرگز پاک نمی شود کودکم هرگز بزرگ مشو در دنیای تو گرگ همیشه گرگ است و شنل قرمزی را میخورد ! اما دردنیای من نقشها به آسانی عوض میشوند مترسک مزرعه با کلاغ دوست میشود وتو نه میتوانی ماهیت کلاغ را بشناسی و نه ماهیت مترسک را ! کودکم در دنیای قشنگ تو قهرها چه کوتاهند! قهر تو تنها یک دقیقه است اما در دنیای من کینه و عداوت گاهی تا لب گور با ما هستند ! کودکم در دنیای تو آرزوها چه دوست داشتنی و دست یافتنی است ! خواسته ی تو مدادهای رنگی است ، خواسته ی تو کتابهای داستان است ! خواسته ی تو چسب زردی است که حبیب هم کلاسیت با آن کتابهایش را جلد کرده است ! خواسته ی تو مداد تراشهای جورواجوراست ! خواسته ی تو مرغی ایست که درون فر میگذارم ! خواسته ی تمام شدن فصل زمستان وفرا رسیدن بهار است تا دوباره یه شکم سیر بستنی بخوری ! خواسته ی تو رفتن به پارک است و تاب و سرسره ! خواسته ی تو بازی فوتبال است ! اما خواسته ی من پایان جنگ مذاهب است ! پایان سیاتهای دروغین بزرگمردان ! به نتیجه رسیدن مذاکرات هسته ای خواسته ی من صلح است ،صلح جهانی است ! خواسته ی من اندکی ارامش است !!! نازنینا شبها که سر بر روی متکای خوشگلت میگذاری چه زود به خواب ناز میروی ! در دنیای تو متکاها نیز مهربانند آنها برات لالایهای کودکانه میخوانند ! اما دردنیای من متکاها نیزنامهربانند! آنها استاد دل آشوبگی و سخنوری اند تا سکوت و تاریکی شب فرا میرسد ، جناب متکا شروع به بالا و پایین کردن میکند به گذشته میرود به اینده میرود ، به هر کجا که دلش بخواهد! مدتهاست که من از این سیر و سفر متنفرم اما او به زور دست مرا گرفته و باخود میکشاند ! توبادراغوش گرفتن سگ عروسکیِ خا ل خالیِ نرمت به خواب میروی ! و من با قرصهای خواب ! تو با کتابهای داستانی که هر شب من برایت میخوانم به سرزمین رویاها میروی ! به سرزمین جک و لوبیای سحرآمیز و اغلب پایان داستانهای دنیای تو چه زیبا تمام میشوند !گرگ توسط شکارچی کشته میشود و شکمش را پاره میکنند وشنگول و منگول از شکم گرگ خارج میشوند و... اما در دنیای من داستانها پایانشان چندان خوشایند نیست ، پسری معتاد میشود ،دختری فراری میشود و گاهی قاتلی پیدا میشود! و .... کودکم هرگز بزرگ مشو! در دنیای تو معلمها چه مهربانند آنها عاشقانه تورادوست دارند و خطاهای تو را دوستانه گوشزد میکنندو می گذرند ! اما در دنیای من آموزگار دیگریست آموزگاری بیرحم که به آن روزگار میگویند. از او هرگز نمیتوانی نرمش و بخشش طلب کنی چون سرد است و بیروح! کودکم هرگز بزرگ مشو ! بغضهای کودکانه ی تو با اشکِ تو می ترکند و خالی می شوی اما در دنیای من بعضی از بغضها با دریا دریا اشک هم هر گز خالی نمیشوند ! خدای دنیای کودکی تو ، خدای مهربانی وعشق و صفاست ، خدایی است که در اسمانهاست ، خدایست که به قول خودت به تو دست و پا و چشم ودهن داده است ، خدای تو خدای بهشت است خدای دنیای تو یکی است و تو هر گز سردر گم نخواهی شد اما در دنیای من خدایی است که به گروهی دستور میدهد یک انسان را در قفس گذاشته و زنده زنده بسوزانند !!! در دنیای من خدایان متعددیست ! خدایِ یکی مهربان است و بخشنده و خدایِ یکی ظالم و بیرحم ومن از تعدد خدایان سردرگم ! نازنینا کودک بمان ! چون در دنیای کنونی تو پدر قهرمان توست و مادر فرشته ی آسمانیِ تو ! اما در دنیای من فاصله ی بین والدین و نسل جوان وحشت آور است هر دو نسل ازدرک هم عاجزند ! کودکم هرگز بزرگ مشو! در دنیای تو عصر یخبندان لحظات خوش و مفرحی را برای تو رقم میزند اما در عصر یخبندان دنیای من عاطفه ها خشکیده اند و عشق ها مرده اند ! هرگز بزرگ مشو ! عصر تکنولوزی برای تو بازیهای کامپیوتری را به همراه آورده است اما همین عصر تکنولوژی برای من لختی و عریانی و بی بندو باری ! تو از بازیهای کامپیوتری عصر جدید غرق شادی میشوی و من از بازیهای عصر جدید دچار سر درگمی و بهت زدگی ! کودکم ، کودک بمان عطر تن تو بوی معصومیت میدهد بوی صداقت میدهد بویِ بهشت میدهد ، عطر تن تو برای من سُکر آورست ! وای وای وای لحظاتی که تو در آغوش منی من در بهشتم ! فارغ از دغدغه ها، فارغ هر چه غم است ! کودکم همیشه کودک بمان ! کودکم در دنیای تو اختاپوس نیز با همه ی رذالتش مهربانتر است ! او به گونه ای از چشمان زیبا و معصوم تو تغذیه میکن که تو وجودش را آنطور که باید حس نمی کنی ! اما در دنیای من اختاپوس خدیجه و سایر دوستان را سخت می آزارد ! ساعتها گفته بود م عجله کنید ! گفته بودم منتظرم ، منتظر رسیدن رایحه ی درمان ! من اشتباه کردم ! ساعتها از حرکت بایستید من میخواهم پسرم در بهشت کوچکش باقی بماند ! ساعتها زمان را نگهدارید من میخواهم شکر پنیرم برای همیشه نه ساله بماند ! ساعتها از حرکت بایستید گذر زمان شکرم را از من میگیرد و من بدون او اکسیژن برای تنفس ندارم ! RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - علی کوچولو - 1393 / 11 / 27 شبیخونهای شبانه ! اون روزهایی که روز بود ، اون روزهایی که هر چیزی جای خودش بود ، اون روزهایی که همه چیز اصل بود و اون روزهایی که فصل های زندگی فصل بودن ! تابستون واقعا تابستون بود و زمستنونش هم واقعا زمستون بود ! وقتی بچه بودم تعطیلات رو به همرا ه خانواده می رفتیم تو روستامون که بیرجند بود، گاهی عیدها و گاهی تعطیلات تابستون خونه ی ما یه خونه ی خشتی و کاهگلی بود تو بها ر بارون میومد خونه خیس میشد و بوی کاهگل بلند میشد گاهی تو بارون از خونه میزدیم بیرون و تو جاده ی خاکی میدویدیم و میدویدیم و میدویدیم زیر بارون خیس خیس میشدیم بوی درختچه های بیابونی به مشاممون میخورد و صدای جیغ و فریاد ما تمام روستا رو پر میکرد ما شعر باز باران با ترانه با گوهرهای فراوان .... رو میخوندیم اون زمان اب فراوان بود اونقدر که اضافه ی اون تو بیابون وسط سه تا حوضچه میرفت گاهی با دوستان هم سن و سالمون ظهرها میرفتیم تو اون حوضچه ها و اب بازی میکردیم و خودمونو می شستیم صدای اسمون قرمبه می پیچید و هیجان ما دو چندان میشد و چند روز بعد از صدای رعد و برق قارچها سر از زمین بیرون میاوردن و ما دسته جمعی بزرگ و کوچیک برای جمع کردن قارچ میرفتیم تو بیا بون تا دلتون بخواد خوش میگذشت قارچ ها قارچ بودن ، بسیار لذیذ و خوشمزه نه مثل قارچهای پرورشی ! از کنار خونه ی ما جوی آب رد میشد شبها صدای جریان اب با صدای جیر جیرکها ، صدای قورباغه ها و صدای پارس سگها گوشمونو نوازش میدادن وصبحها همیشه با سرو صدای گنجشکها و خروسهای روستا از خواب بیدار میشدیم و در این میان شنیدن صدای الاغ نیز خالی از لطف نبود و به من می گفت تو دربهشتی !در بهشت کوچک وای چه صداهای زیبایی من هرگز اون زمان فکر نمیکردم که یک روز دلم برای صدای قورباغه ها صدای الاغ و خروس و صدای شرشر آب تنگ بشه چون فکر میکردم که این چیزها همیشگیه و قابل دسترس ! چی میدونستم این روزها مثل یه رویا و خواب زودتمام میشن! فاطمه یکی از دوستای همسن من بود ما دوتایی پاچه ی شلوارمونو بالا میگرفیتم واز روی لبه ی جویها که پر بود از علف وسبزه و چمن و پونه های وحشی بدو میکردیم و لب جوی لغزنده بود گاهی می افتادیم توی جو و خیس میشدیم و دوباره بلند میشدیم وبا همون لباسهای خیس شروع به دویدن میکردیم ... روستای ما یه استخر بزرگ داشت که اطرافش پر بود از درختهای سرسبز توت و چنار درختها این قدر بزرگ و تنو مند بودن که سایه شون روی استخر افتاده بود نسیم ملایم می وزید و روی اب استخر موجهای کوچیک درست میکرد گاهی برگ درختا می افتادن توی اب و مثل یه قایق بادبانی نسیم اونا رو با خودش می برد توی استخر پر بود از ماهی های کوچولو من هر وقت سر استخر می رفتم یه کاسه برمیداشتم ومی افتادم دنبال ماهی ها !گذر زمان اصلا برام اهمیت نداشت ظهر که که میشد گله گوسفندان تشنه از راه میرسیدن وهجوم میاوردن طرف استخر وای چه تماشایی! من و خواهر و برادرام می نشستیم اب خوردنشونو تماشا میکردیم خوشگل بودن بوی گوسفند وافتاب قاطی میشد بوی خوبی بود حتی من دلم برای بوی کودِ گوسفندان هم تنگ شده شاید خنده دار باشه ولی دوست دارم دوباره به اون زمان برگردم بعد از این که گله گوسفندان تشنگیشون بر طرف میشد میرفتن روی یه تپه و شرو ع می کردن به نشخوار کردن واز اونطرف خانمهای روستایی که هر کدوم یه دیگ بزرگ تو دستشون بود می اومدن برای دوشیدن گوسفندا خیلی قشنگ بود ! خانمها گوسفنداشونو خوب می شناختن ویکی یک اونارو می گرفتن و میدوشیدن گاهی منم این کارو با هاشون میکردم اولش سخت بود و من نمیدونستم چه جوری باید شیر بدوشم اما با کمک فاطمه دوستم این کارو یاد گرفتم وقتی شیرو میدوشیدیم شیرها کف میکرد ما با همون دستای نَشُسته دست تو دیگ میکردیم و کف روشو نو میخوردیم وای چه خوشمزه بود صبحها گاهی نیمرو میخوردیم با روغن حیوونی ، یا سرشیر و یا کره ، کره ای که یه کم دوغ داشت و بسیار تازه و خوش طعم بود و تا توی دهنت کره رو میذاشتی اب میشد بعضی روزها بوی نون داغ میومد نونی که باتنور و با هیزم می پختن وای چه بویی ! بوی دود، بوی زغال ! مادرمن نون پختن رو یاد داشت وقتی می رفت نون بپزه منم میرفتم سر تنور هی انگشت میکردم تو خمیرها ! گاهی هم اون برجستگیهای نون رو فشار میدادم و پاره میکردم . مادرم حرصش می گرفت و دعوام میکرد ولی مگه از رو میرفتم ! مزارع ارتفاعشون از خونه ها کمتر بود و در یک شیب قرار داشت من بعضی وقتها کنار خونه یا بالای پشت بوم خونه می نشستم و مزارع گندم یا یونجه رو نگاه می کردم باد میزد به مزرعه ی گندم . گندمها ی طلایی مواج می شدن و مثل مار پیتون بزرگ در پیچ و تاب بودن صداهای خش خش گندمها تو فضا می پیچید فاصله ی خونه ی ما تا قنات و استخر آب زیاد بود و باید آب شرب رو از سر قنات می اوردیم اون زمان لوله کشی در کار نبود گاهی وقتا قرعه به نام من می افتاد و من باید دو سطل کوچولو برمیداشتم که برم از سر قنات اب بیارم و مسیر خونه تا قنات یه تیکه ش سنگ لاخ بود این سنگ لاخ یه سوراخ داشت و توی اون سوراخ کلی بچه مار بودن که عین یه کلاف تو هم پیچیده بودن و هر وقت که من این مسیر رو طی میکردم مدتها روی اون سنگ لاخ دراز می کشیدم و بچه مارها رو تماشا میکردم خیلی زیبا و ترسناک بودن و دایم زبونشونو بیرون می اوردن من با دیدنشون لذت می بردم لذتی توام با ترس گاهی این قدر لفت میدادم که صدای مادرم درمیومد و تازه یادم میومد که وای من باید آب ببرم خونه ! به قنات که میرسیدم میدیدم که بقیه دخترا هم اومدن شروع می کردیم به اب بازی و دنبال هم کردن ! درختهای شاه توت لب استخر بهت چشمک میزدن یه شکم سیر شاه توت میخورد م ودور دهنم و دوندونام سیاه می شدن بعدش دستهامو می شستم سطلها اب می کردم و سلانه سلانه میرفتم خونه باغهای روستای ما پر بود از درختها ی جورواجور سیب، هلو، الو سیاه ،انگور، انجیر، گلابی و هر چی دلتون بخواد .میوه خوردن اونجا هم یه مزه ی دیگه میداد گاهی گلابی و یا زرد الو وانجیری بود که چشم ادمو خیره می کرد اما در دسترس نبود یا با سنگ مینداختمش پایین و یا با لنگه ی دم پایی !خل بودم دیگه بعضی وقتها لنگه ی دم پاییم گیر میکرد به شاخ و برگ درختها باز باید درخت رو تکون میدادم یا از کسی خواهش می کردم که لنگه ی دمپایی منو برام پایین بیاره من یه دایی داشتم که تو روستا زندگی می کرد اما یه روستای دیگه گاهی دسته جمعی میرفتیم خونه ی داییم. یادش بخیر وسط راه یه منطقه بود پر از چشمه های خیلی خیلی کوچک اب ، اب از توی زمین قل قل میزد بیرون، به اندازه ی یه بند انگشت اما این سوراخها متعدد بودن و یه منطقه ی بِکر و زیبایی ایجاد شده بود پراز پونه ونی و علفای وحشی که قدشون از قد من بلندتر بود پرنده های مختلفی اونجا پیداشون میشد من بعضی هاشونو نمی شناختم از هر طرف یک صدا برمیخواست انگاری پرنده ها با قورباغه ها و جیر جیر کها همه با هم آهنگ زیبای طبیعت رو می نواختن تا دلتون بخواد اونجا کبک بود .من و خواهر و برادرام کلی اونجا بازی میکردیم بعدش میرفتیم خونه ی دایی مهربونمون اونا یه باغ داشتن یه باغ بزرگ قشنگ باغشون حصار داشت و هر وقت اونجا میرفتیم راحت بودیم و هر درختی هم که فکر کنید تو اون باغ بود شبها با دختر دایی هام بالای پشت بومشون می خوابیدیم وای اسمون چه صاف زیبا و پرستاره بود من حس میکردم هر لحظه که دوست داشته باشم میتونم دست دراز کنم و کلی ستاره برای خودم بچینم شهاب سنگها رو گاهی خیلی قشنگ میدیدیم انگاری آسمون خدا پایین اومدهبود به نظرمیا مد ستاره ها خیلی ، خیلی به من نزدیکن ! دختر داییِ من قصه بلد بود قصه های قدیمیِ قدیمی که وقتی برامون تعریف می کرد مارو ناخوداگاه میبرد به دنیای قصه ها ،قصه خاله سوسکه، قصه پری دریایی غصه ی غول شب و غول چراغ جادو.... خلاصه تا دلتون بخواد اون روزا قشنگ بود وبرای من خاطرات خوبی از اون روزها به جامونده یکی از خاطراتی که خیلی دوستش دارم شبیخونهای شبانه بود آره من و خواهرم و برادرم شبها دزدی میکردیم هاها حتما تصورش رو هم نمیتونین بکنین ! اره من دزد بودم اما اصلاح شدم خواهرم هم اصلاح شد الان ایشون معلم باز نشسته هستن و داداشم یه شرکت داره و یاسمن هم که در خدمت شماست جریان این جوری بود روزها می رفتیم تو باغها و انارها و میوه های درشت رو در نظر میگرفتیم و شب من ,خواهر گوهر تاجم و داداشم و حمید نوه ی عموم ترتیبشونو میدادیم و می رفتیم پایین تپه غنائم رو تقسیم میکردیم و میخوردیم صبح که میشد مردم می فهمیدن که به باغشون دست بُرد زدن جیغ و دادشون هوا بود و تا دلتون بخواد نفرین و دعا می کردن ! اما ما پُر روتراز این چیزها بودیم ! این روند ادامه داشت تا این یه شب که رفته بودیم شبیخون بزنیم یه اتفاق جالب افتاد ! دادشم چند تا انار درشت در نظر گرفته بود که اطرافشون پراز بوته های خار بود و قابل دسترس نبودن من و حمید نگهبانی میدادیم وخواهرم با دستاش قلاب درست کرد . داداشم رفت بالای دستش تا انارهارو بچینه چند تا انار و چید وتا اینکه دستش رو روی اخرین انار بُرد یه دفعه داد و فریاد و جیغ و فغانش بلند شد و خواهرم از ترس قلاب دستش و باز کرد و داداشم افتاد پایین و لشکر زنبورها دور هم به دورما !ما نفهمیدیم که چطوراز توی بوته های خار فرار کنیم انارهایی هم که چیده بودیم انداختیم و فرارکردیم خلاصه زنبورها صورت دادشمو خوب نوازش کرده بودن داداشم بسیار خوشگلو زیبا شده بود تا دلتون بخواد صورت و دستاش ورم کرده بود ما هم ودست وپامون پر از خار و خراش !و خب آبرو هم برامون نمونده بود چون همه فهمیدن که دزدای روستا شون کیا هستن جالبه ما ارپی هم نداشتیم اما اناررو دیده بودیم ولی لونه ی زنبورکنار انارو ندیده بودیم دلم چقدر برای اون روزها تنگ شده ، خدایا دوست دارم دوباره تولاک یاسمنِ دزد باشم ! RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - اراز - 1393 / 11 / 28 "خودت را دریاب" قلبت را آرام کن.. یک وقتهایی بنشین و خلوت کن با تمام سکوت هایت… نگاه کن به اطرافت… به خوشبختى هایت… به کسانی که میدانی دوستت دارند… به وجود آدم هایی که برایت اهمیت دارند… و به خدایی که تنهایت نخواهد گذاشت… گاهی یک جای دنج انتخاب کن… گاهی یک جای شلوغ… آرامش را در هر دو پیدا کن… هم درکنار شلوغی آدم ها… هم درکنار پنجره ای چوبی و تنها… دلمشغولی ها را گاهی ساده تر حس کن… باران را بی چتر بشناس… خوشحالی را فریاد بزن… و بدان که تو" بهترینى" RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - ملیحه - 1393 / 11 / 28 روزگاری خانه هامان سرد بود تهیه ی نفت زمستان درد بود یک چراغ والورو یک گرد سوز زیر کرسی با لحافی دست دوز خانواده دور هم بودن همه در کنار هم میاسودن همه روی سفره لقمه نانی تازه بود روی خوش در خانه بی اندازه بود عمر بعضی در صف کپسول رفت بعضیا هم درصف نامرد نفت گر برای مرد زن نامرد بود صد تفاوت بین زن تا مرد بود آن قدیما عاشقی یادش بخیر عطر و بوی رازقی یادش بخیر عصر پست و تلگراف و نامه بود روزگار خواندن شه نامه بود قلبهامان اندک اندک سرد شد رنگ و روی زندگیمان زرد شد تبلت و همراه و لب تابی نبود عصر دلتنگی و بی تابی نبود یادش بخیر یاسمن جان کلمات شما مرا هم به گذشته برد به خانه کاه گلی مادربزرگم به دویدن از روی برپچن ها و خندیدنهای بی بهانه یادم است یک جوجه داشتیم وقتی مردش اون رو پای درخت سیب دفن کرده بودیم فکر می کردیم تفاوتی با ادمها ندارد و برایش گل می بردیم یاد درست کردن لواضکهای ترش بخیر یاد ناخنک زدنهای دزدکی مان و صدای مادربزرگ که بگذارید درست شود و دویدن و خندیدنهایمان.یاد چیدن گلهای افتابگردان و دور هم نشستنهایمان که مادربزرگم به ما یک چوب می داد تا بر روی گلها بزنیم تا دانه هایش بیاید بیرون و چقدر سر همین مسابقه دادیم و اخر روز خسته از تمام بازی ها با لبخند مهربان مادربزرگ و نان تازه ای که در تنور پخته بود ما را مهمان میکرد یاد تمام ان تابستنها بخیر RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - علی کوچولو - 1393 / 11 / 30 قصه ی ابر کوچولو سلام به شکر پنیر دوست داشتنی خودم شکرم حالم اصلا خوش نیست ، حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس رو ندارم ، حتی سرو دل دعوا کردن هم ندارم اگه یه نفر به من تنه هم بزنه حوصله ی برگشتن و نگاه کردن بهش رو ندارم، جواب تلفن روهم دوست ندارم که بدم و پیامهایی هم که میاد یکی درمیون میخونم ! دوست ندارم حتی صورتمو بشورم ، لباس عوض کنم و یا حمام برم ، اره تعطیلم ! تعطیلِ تعطیل ! مثل طبیعت مثل خانم و آقای ابر ! طبیعت هم انگار مشکلی داره اونطور که باید وظایفشو انجام نمیده شاید ابرهای اسمون هم پسرشون ارپی داره چون تو این فصل که باید ببارند ، نباریدن و همه جا خشک وهمه ی نگاهها به اسمون ! شاید دل خانم ابر هم پر و گرفته است چون پسر کوچولوش داره بزرگ میشه و کم به کم اختاپوس رو داره میشناسه و خب حتما هر روز شکوایه داره و دل مامانشو خون میکنه ! شاید ابر کوچولو از مدرسه میاد و به مامانش میگه : مامان چشمام امروز باز وبسته میشد !خب حتما گاهی چشمای ابر کوچولوی قصه ی ما تار میشده اما اون نمی تونسته اصطلاح تار رو بکار ببره به خانم ابر گفته چشمام بازو بسته میشه ! شاید ابرکوچولو میاد میگه مامان امروز کتاب زیاد خوندم چشمام درد میکنه و یا میگه سر درد دارم ! شاید یه روز ورزش داشته و از قضا معلم ابر کوچولو نیامده مدرسه و ابر کوچولو توحیاط مدرسه با دوستاش میخواسته بازی کنه البته اون به دوستاش گفته من نباید تو افتاب باشم اما دوستاش چون بچه بودن حرفشو گوش نکردن و ابر کوچولو روبرو ی افتاب بوده و عینکش تیره شده و خب ابر کوچولوی قصه ی ما کم بینا بود و وقتی عینکش تیره شده نه دوستاش رو خوب میدیده ونه توپ رو ! بادل پُر میاد پیش مامانش و میگه : پس کی از دست این عینک من راحت میشم ؟ من امروز بچه ها رو مثل غولهای سیاه می دیدم و توپ رو که اصلا نمی دیدم ! خانم ابر دلش شُرحه شُرحه میشه پسر کوچولوشو در آغوش میگیره و بهش میگه همه چیز به زودی تمام میشه فقط باید تو صبور باشی شاید وقتی کلاس ششم بری به امید خدا همه چیز درست میشه ! شاید یه روز آقای ابر میخواسته پسر کوچولوشو ببره بیرون و با هم یه گشت و گذار مردونه داشته باشن از قضا مشکلی تو آسمون پیش میاد و برای آقای ابر جلسه میزارن و این میشه که ابر کوچولو ناراحت میشه وباز میره پیش مامانش و میگه مامان الان شب میشه و من دیگه جایی رو نمی بینم پس بابا کی میاد دنبال من که با هم بریم بگردیم شاید یه روز ابر کوچولو باید یه کار دستی درست میکرده از زمستون از برف . بنابراین با مامانش مشغول میشه، مشغول درست کردن ادم برفی و یه درخت تنها که روش برف نشسته . خانم ابر اول روی کارتن یه ادم برفی میکشه که ابر کوچولو روش پنبه بچسبونه ، خانم ابر به پسرش میگه پسرم با دقت باید پنبه هارو بچسبونی که از شکم آدم برفی بیرون نیاد تا کاردستیت قشنگ بشه اما ابر کوچولو خطهایی رو که مامانش روی کارتن کشیده رو نمی بینه و میگه مامان من چشمام خط رو نمی بیینه ! خانم ابر خوب میدونه که اختاپوس مشغوله و خوبِ خوب کارشو داره انجام میده ! بنابراین به پسرش میگه مهم نیست من کمکت میکنم این جملات مثل یه خنجر زهر الود میشینه تو قلب خانم و اقای ابر و یقیننا اونا هر روز بیشتر تو خودشون میرن و این قدر دل مرده میشن که یادشون میره در غرب کشور مردم دارن به جای اکسیژن خاک استنشاق می کنن خب ناراحت نباشین آسمونیها حال و احوال ما زمینیها هم مثل شماست ماهم نگاهمون بی فروغ شده ، خاموش و سرد ! ما هم خسته ایم از چوپانهای دروغگوی مدرن امروز ! آره خسته هستیم از دروغهای دکتر استفان رز و ژان بنت و رابین علی ! اخه هر چند وقتی میان داد میزنن: کجایین اهالی شهر آرپی و اشتارگات ! ژن آمد ژن امد ماهم بدو با سرو پای برهنه میدویم که به استقبال ژنها بریم ! بعدش وقتی بهشون میرسیم می بینیم هنوز ژنی در کار نیست ! و باز دوباره:کجایین بیایین ژن آمد ژن آمد باز خوشحال میشیم و بعضی ها از شدت خوشحالی خودشونو از پنجره میندازن پایین و یا از بس که عجله می کنن از پله های ساختمون می افتن و این میشه که دلشون تو این افتادن ها و بلند شدنها میشکنه کاش محققین می دونستنن که جملاتشون چه تاثیری در زندگی ما ! کاش میدونستن انتظار چقدر سخته ! کاش میدونستن تحمل زجر فرزند چقدر سخته ! میدونی علی تو بخش تالاسمی ما یه مادر بود که نگاهش خیلی بی فروغ بود آره مامان محجوبه ! اون موقع من هنوز اختاپوس رو نمی شناختم هنوز تاج خوشبختی رو سرم بود همش با خودم میگفتم از چشمای مامان محجوبه میشه فهمید که این خانم بسیار افسرده هست ! حالا توآیینه که نگاه می کنم چشمای مامان محجوبه رو می بینم ! RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - علی کوچولو - 1393 / 12 / 10 هشتمین جلسه ی بریل (دومین جلسه ی ریاضی ) پسر نازنینم سلام چهارشنبه ی هفته ی پیش بلاخره آقای حسینی بعد از مدتی مجددا برای آموزش بریل تو به خونه اومدن ایشون تنها نبودن و با دوستان جدایی ناپذیرشون آرامش ، لبخند ، ایمان و امید به خونه ی ما اومدن خوش به حالش علی جون ، اون دوستایی داره که این روزها کیمیاست .این روزها ایمان آرامش و امید رو هر چقدر هم پول داشته باشی نمی تونی پیدا کنی و بخری ! من و تو مثل همیشه از حضور این آقا خوشحال شدیم خدایا خوشحالم که امسال تو این شهر اومدم . اصلا امدن من به این جا یه خیریت بود ، خیریت اون هم آشنایی با آقای حسینی بود ! میگن هیچ آدمی بی دلیل سر راهمون قرار نمیگیره ، راست میگن ! من اگر دنیا رو می گشتم نمی تونستم یک معلم خوب مثل آقای حسینی که به روحیات بچه ها به خوبی آشنایی داره ، پیدا کنم ! خدایا ! تو خدایی ، تو قادری ، تو توانمندی ،تو آگاهی به همه چیز و همه کس !تو خوب میدونستی که حضور این آدم در زندگی من و علی لازمه پس خودت اونو سوق دادی به خونه ی من ، به خونه ی علی !چون اون خودش با رغبت و با پای خودش برای آموزش علی آمد ! و آنچنان مهر این آقا به دل پسر من افتاده که هر چی این آقا میگه گوش میکنه و خیلی هم دو ستش داره ! چهار شنبه ی گذشته دومین جلسه ی ریاضی بود . آره تو الان داری ریاضی رو یاد میگیری و چه خوب و سریع هم یاد میگیری چون تو عاشق معلمتی !ای کاش همه ی معلمها وکسانی که در امر آموزش بچه ها هستند مثل آقای حسینی بودن اونوقت ما دانش اموز تنبل نداشتیم ! الان تو اعداد رو می نویسی ، جمع و تفریق رو هم یاد گرفتی هر شب در صورتی که تو چموش بازی در نیاری ، سه خط بریل می خونی و سه خط می نویسی همینطور دو خط ریاضی و چند تا جمع و تفریق رو هم انجام میدی میدونی شکرم تو بدجنسی من هر شب باید سه خط جدید خودم بنویسم تا تو بخونی چون اگر بنا باشه همون سه خط که خودت نوشتی رو بخونی اونارو حفظ می کنی و طوطی وار میگی ! بنابراین من باید خودم برات سه خط بریل بنویسم واین زیاد هم بد نیست ! چون اینجانب هم دارم بریل رو کم کم خوب یاد میگیرم ! کسی چه میدونه شاید من و تو یه روز به بچه های دیگه بریل رو یاد بدیم این میتونه لذت بخش باشه اما من مطمئنم هیچ کس مهارت آقای حسینی رو در امر تدریس بریل نداره و صد البته ارزو می کنم هیچ بچه ای نیاز به بریل پیدا نکنه ! اقای حسینی تورو در بازی غرق میکنه بعد اونچه رو که باید یاد بگیری در حین بازی به تو یاد میده من همش حس میکنم صدای دوتا بچه ی نُه ساله از اتاق میاد کلاسهای این اقا شاید دو ساعت طول بکشه اما برای تو زیاد خسته کننده نیست چون نیمی اززمان کلاس بر طبق میل تو میگذره وچه خوب این اقا تورو شناخته چون معتقد هست که تو فقط برای یه ربع یا بیست دقیقه حوصله اموزش داری وزود از کوره در میری و خسته میشی اما اون تورو دوباره تو تنور اموزشی خودش میپزه و با خنده و شوخی تورو میکشونه به وسط درس ساعت اموزش بریل برای تو ساعت تفریح و خنده های کودکانه است .در کلاس بریل گاهی تو معلم هستی و اقای حسینی دانش آموزواین برای توبسیار خوشاینده شکرپنیر من ، فرصت نشده بود برات بنویسم که کتابهای درشت خط تو مدتهاست که به دستت رسیده ، و تو با دیدنشون چه خوشحال شدی !میدونی چرا ؟چون اون کتابها رو آقای حسینی برات آورده پس خیلی دوستشون داری با ذوق و شوق اونا رو مدرسه بردی و وقتی دوستات ازت پرسیدن چرا کتابهات این قدر بزرگن ؟خیلی راحت گفتی چون چشمای من مشکل دارن ! البته شاید هم گفتن این جمله برات راحت نبوده شاید فکر نمی کردی کسی این سوال رو از تو بپرسه! حضور بعضی از آدمها در زندگی ما میتونه لحظات تلخ رو شیرین و قابل تحمل کنه .قراره بعداز اتمام ریاضی اقای حسینی به تو جهت یابی رو آموزش بده .از این بهتر نمیشه ایشون گفتن باید عصای سفید و دو تا چشم بند بیارن و به گونه ای جهت یابی رو به تو آموزش بدن که فکر کنی این یه بازی با چشمای بسته هست که خدای نکرده تو از نظر روحی اسیب نبینی و من مطمئنم که این اقا در کار خودش استاده وجهت یابی رو هم بهت خوب یاد میده خدایا از تو ممنونم که بهترین گزینه رو بر سر راه پسر کوچولوی من قرار دادی . میدونی خدا جون الطاف تو زیاده اما ما ادمها این قدر خودخواهیم که گاهی خوبیهارو نمی بینیم وفقط هرچی نقصان وزشتی هست رو می بینیم در این جلسه آقای حسینی از دانش اموزی برامون گفت که در طی یک تصادف بینایی خودشو از دست داده بود .این دانش اموز تا سال دوم ابتدایی در مدارس معمولی درس خونده و بعد مجبور شده بود که به مدرسه ی نابینایان بره ، ایشون گفتند این پسر بچه اصلا بریل رو نپذیرفت و به هیچ عنوان برای یادگیری بریل همکاری نکرد اوگفت از دست دادن تدریجی بینایی بسیار قابل تحمل تره تا این که یه دفعه این حادثه ی تلخ برای کسی بوجود بیاد و خب درست میگفتن چون خیلی سخته که یه دفعه دنیای روشن ادم تاریک و ظلمانی بشه شکرپنیرم ارزو میکنم بریل رو به عنوان یک هنر یاد بگیری این آرزوی قلبی من ، پدرت و آقای حسینی هست دلم میخواد خانم پرکینز ، خانم درفش وتابلوهایی که با سوزن ته گرد و اکاسیو برای یادگیری بهتر تو درست کردم رو در یک صندوقچه نگه دارم و یه روز که درمان شدی اون صندوقچه رو بهت هدیه بدم اختاپوس میدانم که هنرمندی ! هنرمندی بسیار ماهر! تو نقاشی،نقاشی چیره دست ! چنان با قلم مویت چین و چروک ها را بر صورت من و همسرم کشیدی که ما هرگز قلم موی تورا برروی صورت خود احساس نکردیم ! اختاپوس توآرایشگری چه زیبا موها را رنگ و مش روشن میکنی ! اختاپوس تو قهرمان میادین ورزشی هستی و چه خوب با یک فن حریفت را به زمین میزنی ! اختاپوس هزاران روانشناس و روانپزشک در پیش پای تو باید زانو بزنند چون مهارت تو در افسرده کردن ادمیان حرف ندارد ! اختاپوس هر کس که هستی باش ،من نیز یک مادرم ! من تا به دندان فرزندم را زره می پوشانم ! من ازاو یک قهرمان خواهم ساخت و میدان رابه راحتی برای تو خالی نخواهم کرد ! RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - یاسمن - 1393 / 12 / 16 باز هم یکشنبه ای دیگر.... روزهای یکشنبه رو دوست ندارم چون وقتی علی میاد اکثرا شاکی هست ! اخه یکشنبه ها ورزش داره و به دنبال ساعت ورزش ، رفتن تو حیاط و تیره شدن عینک علی اون هم با دید دو دهم خب مکافات داره . یکشنبه ی هفته ی گذشته علی از مدرسه اومد .وقتی علی از بیرون میاد خب عینکش تیره هست و کمی زمان میبره تا محیط خونه رو ببینه از قضا ما یه مهمان داشتیم من برای اینکه علی متوجه حضور مهمان بشه به علی گفتم : علی جان ما یه مهمان داریم اما باز هم علی با تاخیر سلام کرد انگاری داشت دنبالش میگشت ! خلاصه بابا ش بهش گفت : علی مدرسه خوش گذشت ؟ علی گفت: آره ! اما من متوجه بودم که شلوار و بلوز علی خاکی شده و حدس زدم که صددرصد باز علی افتاده ! خلاصه علی اومد تو آشپزخونه پیش من و گفت : مامان برو چسبها رو بیار ! ازش پرسیدم چی شده علی جون ؟ گفت : مامان حسابی زمین خوردم . آره دیگه دستش و پاهاش کبود و زخمی شده بود انگاری مدرسه رو داشتن تعمیر میکردن و یه مقدار اجر ریخته بودن تو مدرسه و علی هم رو اجرها افتاده بود بعد که چسب رو زخمش گذاشتم گفتم خب چرا اینقدر دیر به آقا سلام دادی ؟ گفت: مامان من ندیدمش !خب اینم ازمن و سوال کارشناسی شده ی من ! حالا این سوال بود ! خلاصه دلم کباب شد ! خدایا اگه عینک نزنه نمیشه اگه عینک بزنه این جوری میشه حالا میگی چه کار کنم ؟ (تصمیم گرفتم خاطرات علی رو ساده و حتی الامکان کوتاه و به روز بنویسم این جوری هم دوستان اذیت نمی شن و هم وقت خودم کمتر گرفته میشه و اینکه میتونم خاطراتشو تمام و کمال بنویسم ) RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - علی کوچولو - 1393 / 12 / 18 غش و ضعفهای علی کوچولو ... وقتی علی از مدرسه میاد اول کوله پشتی شو پرت میکنه رو مبل !بعدش یه راست میره تو آشپزخونه وشروع میکنه به بو کشیدن ! و درب دیگ غذا رو برمیداره اگه غذا باب میلش نباشه اخم میکنه و دستاشو به کمرش میزنه و میگه :کی دستور داده این غذا رو درست کنی ؟ من این غذا رو دوست ندارم گاهی زورم بهش میرسه و وادار میکنم غذا رو بخوره و گاهی نه ! و اما اگر غذا باب میلش باشه ، که اکثرا باب میلش هست ! اول زبونشو تمام و کمال درمیاره و دوردهنشو لیس میزنه ، چشماشو میبنده و بعد هم خودشو میندازه وسط اشپزخونه و پاها و دستاش هم دراز و زبونش هم کماکان بیرون ! یعنی من از شدت خوشحالی بیهوش شدم ! شکموی مادرزاد ! حالا من اگه تنها باشم که نقش خانم دکتر رو بازی میکنم و هی بهش آمپول میزنم و عملیات احیا ء رو شروع میکنم که شامل قلقلک هست و اون هی خودشو پیچ و تاب میده و میخنده و باز هم بهوش نمیاد در نهایت من میزنم پشت کمرش میگم پاشو دیگه خستم کردی و اون بلند میشه اما اگر پدرش هم تو خونه باشه من به فوریتها زنگ میزنم که حال یه پسر بچه ی شکمو خیلی بده زبونش دومتر بیرونه ودراز به دراز افتاده وسط آشپزخونه ی من ! باباش راننده ی آمبولانس میشه و میاد تو آشپزخونه باباش دستاشو میگیره ومن پاهاشو ( چه وزنی هم داره که ما بدبختها رو وادار میکنه بلندش کنیم) و ما مصدوم رو روی مبل میندازیم و شروع به عملیات احیاء میکنیم زبون کوچولوش همچنان بیرون هست و دایم میخنده و کلی باید قلقلکش بدیم و دست و پاهاشو ورزش بدیم تا بلند شه ! و همین مصدوم سر سفره چنان حالش خوبه که از غذا خوردنش لذت میبری ! اغلب ماست و سالاد و ترشی و خورشت و پلو وهرچی باشه رو قاطی میکنه با هم و یه ترکیبی میشه چندش اور که با ولع میخوره ! عاشقشم ، عاشق غش کردنش ! RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - علی کوچولو - 1393 / 12 / 19 دیدار با اپتومتریست دیروز بلاخره موفق شدم علی رو ببرم بینایی سنجی .حقیقتش از وقتی سروکله ی اختاپوس توزندگی من پیدا شده ازهمه ی چشم پزشکها ، عینک فروشیها و اپتومتریستها بیزارم .اصلا متنفرم دوست دارم مسیرمو عوض کنم تا نبینمشون ، حس می کنم نفس تنگی میگیرم !خیلی جالبه ایراد کار از جای دیگه هست اما من از بقیه بیزارم ! شاید علتش این باشه که این گروه واقعیت رو درباره ی اختاپوس رک وصریح به من میگن و من از واقعیت این موضوع میترسم و فراری هستم خلاصه رفتیم پیش خانم ..... علی روی صندلی نشست و دل من لبالب از دلهره! وقتی خانم بینایی سنج علائم رو از علی می پرسید من ناخداگاه از روی صندلی بلند شدم تا ببینم علی چی میگه !انگاری وقتی نشسته بودم نمی تونستم ببینم وبشنوم!!!! شاید باورتون نشه نسبت به دفعه ی قبل علی خیلی بهتر جواب داد حتی خانم بینایی سنج هم تعجب کرد ! شاید فکر کنید من... !چون مگه میشه کسی مشکل ژنتیکی داشته باشه و بینایش اینجوری نوسان داشته باشه ! دید علی درست مثل دوسال پیش که ازش ازمون بینایی گرفتن بود من با خودم فکر میکنم شاید به خاطر حضور اقای حسینی در زندگی ما ست ! شاید به خاطر زعفرون وزردچوبه هست وشربت مولتی ویتامین ! باورتون نمیشه چه خوشحال شدم دلم میخواست خانم بینایی سنج رو تو بغلم بگیرم وغرق بوسه کنم .دلم میخواست صورتشو گاز بگیرم !!!عین دیوونه ها دلم میخواست تو اتاقش بالا و پایین بپرم و پنجره ی رو به خیابون رو باز کنم و جیغ بکشم و بگم :اهای مردم دید پسر من بهتر شده ! خدایا این فرهنگ جیغ کشیدن رو در اجتماع ما یه جوری باب کن که من هر وقت دلم خواست جیغ بکشم ! خلاصه در رابطه با تیرگی عینکش و اینکه علی زمین میخوره هم باهاش صحبت کردم .و اون بامن طبقه ی پایین اومد و با آقای عینک ساز صحبت کرد وایشون برگه ای بیرون آورد که نشون میداد محصولات جدیدی در سال2015تولید و وارد شده که شیشه هاش روشن هست و جلوی نورخورشید رو میگیره و گفتن خودشون این شیشه رو ندارن باید فردا تهران زنگ بزنن و هماهنگیها رو انجام بدن و خبرشو به ما بدن و ما منتظریم .امیدوارم مشکل تیرگی عینک علی برطرف بشه وهم علی آسوده بشه وهم ما میدونین از بینایی سنجه خوشم اومد از اون ادمایی بود که نسبت به احساسات طرف مقابلش بازخورد نشون میداد ، میتونستی بفهمی درک بالایی داره . دیدین بعضی از گروههای پزشکی چقدر سرد و خشک و بیروح هستن وزمانی که در اوج غم، نیاز داری که تورو بفهمن اما با انسان عین یک دیوار برخورد میکنن !!! چقدر از این جور ادمها بدم میاد خلاصه بعد از مدتها منو همسرم از بینایی سنجی با دل خوش بیرون اومدیم .بیچاره همسرم می گفت: خانم تا میتونی بهش زعفرون و اب هویج بده و چقدر خدا رو شکر میکرد خداجون متشکرم 93/12/19 RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - علی کوچولو - 1393 / 12 / 20 سال 93 سال 93داره واسه ی خودش میره ساکشو بسته ،چادرشو گذاشته کنار که دم دستش باشه ، کفشاشواز تو جاکفشی دراورده و واکس زده . مدارکش که شامل خاطرات تلخ وشیرین هر کدوم ازماها ست رو توی یه پوشه گذاشته که با خودش ببره ! بیخودی زحمت میکشه چون خاطرات در ذهن ما و در دل ما میمونه شاید اون پوشه حکم دفترچه ی خاطرات رو برای سال 93 داره و قاعدتا میخواد دفترچه رو برای خودش ببره ! سال93 موهاش سفید شده ! نمیدونم چرا موهاشو رنگ نمیزنه این جوری روحیه ی خودش بهتر میشه ! فرسوده شده وکمرش خم ! با عصا راه میره و نفسش حسابی تنگه ! دائم از پنجره ی خونه به بیرون نگاه میکنه و منتظره ! اون منتظره ! منتظر سال 94 هست میخواد زمان رو به اون بسپره و خودش برای همیشه از میون ما بره ! ایندگان و تاریخ در باره ی سال 93 قضاوت خواهند کرد ! گاهی دلم براش میسوزه چون هیچکس تو این موقعیت بهش فکر نمی کنه و همه یه جورایی دارن مهیا میشن برای ملاقات با سال94 به نظر میرسه روزگار حتی نسبت به زمان هم نامرده! یه روز با کلی کبکبه و دبدبه و با شور و هیجان منتظرش بودیم والان روزشماری میکنیم که سال 93 چادرشو سرش کنه وبره !و به نظرم سرنوشت سالهایی که میان ومیرن درست مثل یه انسان باشه! دوره ی جنینی ، دوره ی کودکی ، جوانی ، میانسالی و کهنسالی ! سال 93 دردوره ی کهنسالیست و به نظر ما دیگه از رده خارجه و باید بره ! چه سرنوشت تلخی ! من نمیدونم که باید از رفتنش خوشحال باشم یا نه ؟ چون سال 93 برام هم تلخی داشت و هم شیرینی گاهی فکر میکنم تلخیهاش بیشتر بوده و وقتی کمی فکر وتامل میکنم با خودم میگم: نه شیرینیهاش بیشتر بوده در هرصورت بهترین خاطره و زیباترین خاطره ای که از سال 93 دارم فقط و فقط معلم بریل علی هست ومیدونم که تا عمر داشته باشم از خداوند به خاطر حضور این اقا ممنونم ! من هم مثل بقیه بااغوش باز منتظر سال 94 هستم ، من با دید مثبت منتظر سال 94 هستم خانم ویا اقای سال 94 لطفا با کوله باری ازمهربانی بیا ! 93/12/20 RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - علی کوچولو - 1393 / 12 / 28 عید دیدنی سال 93 عمو نوروز داره میاد ، نوروز سال 94و طبعا با اومدن عمونوروز آداب و سنتها هم میان چون جزئی از نوروز و فرهنگ ما هستند مثلِ دیدن دوستان و اشنایان و تبریک سال نو عید دیدنی سال 93 برای من ماندگار و جاودانه شد ! خاطره ای که هراز چند گاهی مثل فیلم از جلوی چشم من عبور میکنه جریان از این قرار بود : ما به اتفاق خواهرم رفتیم خونه ی یکی از دوستان خونه ای بود زیبا و بسیار با سلیقه تزئین شده بود یه ظرف میوه ی بزرگ روی میز، از انواع میوه ها و اجیل و شکلات و شیرینی . چه شیرینیهایی! شیرینیهای خونگی ! دست پخت خانم خونه بود ! دلت میخواست همه ی ظرف شیرینی رو بزاری جلوت وتا ته بخوری ! راستشو بخواین گاهی فکر میکنم این خصلت علی که شیرینی زیاد دوست داره به خودم رفته ! چون منم عاشق شیرینی هستم خلاصه مجلس گرم بود هر دو نفری با هم مشغول صحبت بودن و از اون طرف هم هر از چند گاهی خانم ظرف میوه و شیرینی رو تعارف میکردن و ... تا اینکه خانم خونه اومدن روبه روی بنده نشستن وپرسیدن : گل پسرتون چند سالشه ؟ یاسمن:هشت سال خانم میزبان :کلاس چندم هست ؟ یاسمن : کلاس اول خانم میزبان : اگه هشت سالشه پس چرا کلاس اوله ؟ یاسمن : علی جان مشکل گفتاری شدید داشت و من مجبور شدم دوباره بزارمش کلاس اول خانم میزبان : مشکل گفتاری داره یا مشکل ذهنی ؟!!!!!!!!!!!!!!!!! یاسمن : نه مشکل گفتاری داره ! دیگه دلم پر از اشوب شد و بیقرار شدم! دوست داشتم دیس شیرینی رو بردارم و بکوبم توسر خانم میزبان ! دلم میخواست هر چی که خوردم رو روی میز شیشه ای شون بالا بیارم! از نظر من در کمتر از یک ثانیه همه چیز تغییر کرده بود ! چقدر همه جا زشت وبد رنگ شده بود! حس میکردم شیرینیهایی که خوردم بد طعم و تلخ بوده اما من اون موقع متوجه ی طعم بد و تلخیشون نشده بودم ! بنظرم میوه های تو ی ظرف هم بد چیده شده بودن و همشون پلاسیده بودن ! خلاصه هر چیزی که در بدوورود از نظرم زیبا بود الان بسیار زشت جلوه میکرد ! خب حالا یه نفر نبود از این زن بپرسه : پسر من مشکل ذهنی داشته باشه یا نداشته باشه به حال تو چه فرقی میکنه ؟ شاید این خانم قرار بود با خوندن یه وِرد مشکل ذهنی پسر منو برطرف کنه ! یه نفر نبودبه این خانم بگه: انیشتین، من که توی سبد ژنهای خدا نمیتونستم دست ببرم و ژنهای سالم رو برای بچم جمع کنم ! یه نفر نبود بهش بگه این قدر غم به دل ماها هست تو دیگه لطفا فرزانگی نکن و با جملات خردمندانه ات نمک رو زخم دل ما نپاش ! دلم میخواست میتونستم توی جمجمه شو ببینم! ببینم واقعا توی این جمجمه که یه همچین سوال نفیسی ازش بیرون اومد مغزه یا گچ ؟! دلم میخواست بهش بگم ابله ژنهای تو که معیوب تره تا ژنهای پسر من ! خداروشکر پسر من دیگه باعث ازار و اذیت کسی نمیشه ولی تو با این سن و سالت هنوز نمی فهمی که نباید از یه مادر یه همچین سوالی بکنی ! خلاصه من دیگه تا اخر خفه خون گرفته بودم داشتم با خدا دعوا میکردم که چرا چنین است و چنان ! خداروشکر که علی دور نشسته بود و حواسش نبود که این خانم این سوال رو از من پرسید ! بلاخره میهمانی تموم شد و ما اومدیم بیرون ، بعدش به خواهرم گفتم متوجه شدی این خانم چه سوال زشتی از من پرسید؟ خواهرم گفت اره ، مهم نیست بهش فکر نکن ، ادمها به اندازه ی شعورشون حرف میزنن و شعور این زن در همین حد و اندازه بوده ! خواهرم درست می گفت اما بعضی حرفها رو نمیشه به همین راحتی ازشون گذشت و بهشون فکر نکرد! بعضی حرفها روی صفحه ی دل و مغز ما برای همیشه حک میشن و بعدها میشن: خاطرات تلخ و شیرینِ زندگی ما ادمها 93/12/27 RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - علی کوچولو - 1394 / 1 / 15 ماهیهای قرمز سفره ی هفت سین سلام به دوستان گلم سال نوی همتون مجددا مبارک امیدوارم سالی که در پیش رو داریم سالی خوب و همراه با موفقیت برای همه مون باشه دوروز به سال تحویل بیشتر نمونده بود ومن هم مثل همه سخت مشغول کاربودم برای استقبال از سال جدید باید وسایل سفره ی هفت سین رو تهیه میکردیم بنا براین به علی گفتم امروز عصر با بابا میری ماهی قرمز برای سفره میخری علی خیلی خوشحال شد وقرار شد عصر بره برای خرید ماهی های سفره ی هفت سین اما طبق معمول همیشه، سر باباش شلوغ بود و اونا مجبور شدن شب برای خرید برن بعد از گذشت نیم ساعت اومدن. علی طرف راست صورتش کبود بود و مثل همیشه با بغض اومد پیش من ! گفتم علی جون باز چه اتفاقی افتاده ؟ چرا صورتت نیلی شده ؟ گفت : افتادم ، بدجوری افتادم و بعد پاشو نشون داد کبودی پاش بسیار بزرگ و وحشتناک بود ، خیلی بزرگ ! به همسرم پریدم که چرا مراقبش نبودی ؟ و.... همسرم بیچاره گفت : من گناهی نداشتم اصلا من متوجه نشدم که علی کی از ماشین پیاده شد من میدونستم که اون مقصر نیست اما چون صورت و پای علی خیلی بد کبود شده بود من بدجوری به هم ریختم وعصبی شدم و دعوا کردم ، مثل همیشه! خودم میدونم مدتهاست که من بد جوری پرخاشگرم ! و خودم خوب میدونم که همسرم خیلی کوتاه میاد! علی: مامان ،چند نفر اومدن منواز زمین بلند کردن و من برای این که به قضیه جنبه ی شوخی بدم گفتم : از بس که وزنت زیاده دیگه علی: نه مامان خیلی بد افتادم همسرم هم بیچاره خیلی دلش سوخته بود چون معمولا این جور مواقع سکوت میکنه اما این دفعه از بس کبودی صورت و پای علی بزرگ بود حس کردم خیلی دلش سوخته چون با غیظ و عصبانیت کفت : پسرم این هنوز اول کاره از این به بعد دلت باید دریا باشه چون از این حوادث خیلی زیاد پیش میاد! و اونجا بود که من فهمیدم که همسرم خیلی عصبی شده ! به علی گفتم : کار ، کار سال 93 هست چون دیده که ما داریم فراموشش میکنیم و اماده میشیم که از سال جدید استقبال کنیم واز اونطرف هم من بهش گفتم پیرزنه و موهاش سفیدشده بنابراین حرصش گرفته و با عصاش زده صورت و پای تورو کبود کرده شاید هم اشکال مربوط به نرده ها بوده ( پای علی لای پلهای کوچک فلزی که روی جوی فاضلاب میزارن گیر کرده بود و افتاده بود ) حتما فاصله ی نرده ها از هم زیاد بودن و استاندارد نبوده علی : اره مامان پل فلزیش استاندارد نبود و گرنه من نمی افتادم ! من و باباش خندیدیم یه خنده ی تلخ که مدتهاست مهمان لبهای ماست ! خلاصه علی سه تا ماهی خریده بود ازش پرسیدم چرا سه تا خریدی ؟ علی : یکیش مامانه ، یکیش ابجی و یکیش منم ! یاسمن : خب پس بابات چی میشه علی : بابا اب هست ابی که ما توش شنا میکنیم ! خیلی جالب گفت من لذت بردم باباش هم خوشش اومد تمام مدت عید صورت علی سوال ساز شده بود و الان که 15 فروردین هست کبودی صورتش رفته اما پاش هنوز هم کبوده انگار پاش له شده ! اختاپوسی که تو زندگی ماست شبها فعالتره ومن قدرتش رو شبها بیشتر متوجه میشم انگاری اختاپوس رفته بود تو جوی فاضلاب پنهون شده بود و بعد با یکی بازوهای قدرتمندش پای علی منو کشیده بود و اونو بدجوری زمین زده بود و خب دلش هوس کرده بود نقاشی هم بکنه و چون مُرکب و جوهرش سیاهه صورت و پای علی رو سیاه کرده بود اختاپوس حالا هی مُرکبت رو بیفشان و قدرت نمایی کن مهم نیست میدونم که باهشت بازوی نیرومندت قرنهاست که چرخ و فلک رو نگه داشتی تا نچرخه و همیشه در اوج بمانی اما شواهد نشون میده که نیروی بازوان تو کم به کم داره تحلیل میره ! خلاصه دوستان امسال هم اختاپوس سر سفره ی هفت سین همه ما به عنوان مهمان اجباری بود ! سال 94 با مهربانی اومد و تو کوله بارش برای من یه تحول بزرگ در زندگی داشت ! که این تحول رو من و خود سال 94 میدونه اون یه رازه بین من و بین سال 94! سال 94 یه قاصدک خوش خبرو در خونمون فرستاد اره صدف جان اومد با اون خبر خوبش درمورد قطره ، اون قطره ای که برای افراد شب کورساخته شده. |